"تیک ایت ایزی" توی خوابگاه با ما هماتاق بود. پسری بود قدکوتاه و ریزنقش و باریکاندام، تیز و فرز، انرژیک و پرجنبوجوش که روحیهای شاد داشت و دلی خوش. اهل شوخی و بگوبخند بود. خوشرو بود و خوشخنده. وقتی غشغش میخندید چنان خندهی شیرینش مسری بود که همه را به خنده میانداخت. ورزشکار هم بود و توی تیم کشتی دانشکده، توی وزن چهل و هشت کیلوگرم کشتی آزاد میگرفت. آنقدر تیز و فرز بود که هیچکس حریفش نمیشد و هر سال قهرمان وزن چهل و هشت کیلوگرم توی تمام مسابقات دانشجویی میشد. علاوه بر اینها پسری بود بامرام و بامعرفت که همیشه هوای دوستانش را داشت و برایشان حاضر بود هر کاری بکند و همه جوره مایه بگذارد. و مهمتر از تمام اینها، پسری بود سهلگیر که هیچ کاری را سخت نمیگرفت و تکیه کلامش این بود:
Take it easy
وقتی یکی از بچهها را میدید که توی خودش فرو رفته و کار دنیا را جدی و سخت گرفته، معمولن با یک چنین چیزهایی سعی میکرد طرف را از توی خودش بکشد بیرون:
- چیه؟ کاپیتان! کشتیات غرق شده؟ بابا، بیخیال. بیا از توو خودت بیرون. دنیا ارزش سخت گرفتنو نداره. تیک ایت ایزی.
- باز چرا سگرمههات توو همه؟ رفیق! چکات برگشت خورده؟ سخت نگیر، عزیزجون. سختگیری کار شیطونه. تیک ایت ایزی.
- تو چرا باز عنق منکسرهای؟ مرغ همسایه باز قوقولی قوقو کرده، بهت برخورده؟ بابا، وللش. تیک ایت ایزی.
- باز چی شده رفتی توو خودت فرو؟ دختره بهت جواب سربالا داده؟ گور باباش. بیا بیرون. چیزی که فراوونه دختر. تیک ایت ایزی.
- تو چرا اینطور عزا گرفتی؟ بواسیرت باز عود کرده؟ مال اینهمه زوریه که میزنی. دنیا ارزش زور زدن نداره، داداش. تیک ایت ایزی.
- واسه چی اینطور یبسرخساری؟ احتیاج به تنقیهی روحی داری؟ اینم تنقیه: تیک ایت ایزی.
ورد زبانش "تیک ایت ایزی" بود و اغلب گفتههاش به این جمله ختم میشد، برای همین هم ما بچههای خوابگاه اسمش را گذاشته بودیم "تیک ایت ایزی". جلو خودش هم با همین اسم صداش میکردیم. او هم با خوشرویی پذیرفته و به این اسم عادت کرده بود. این بیت از حافظ را هم که داده بود برایش با خط خوش نستعلیق نوشته و قاب کرده بودند، بالای تختخوابش نصب کرده بود:
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش
از مرام و معرفتش گفتم. واقعن از این نظر بینظیر بود. هیچوقت یادم نمیرود آن شبی را که گاردیها به بهانهی پیدا کردن اسلحه و مهمات ریختند توی خوابگاه، تمام اتاقها را زیر و رو کردند. از بدشانسی آن شب ما توی اتاقمان چند تا کتاب ممنوعه داشتیم. مال یکی از بچهها بود. "چگونه پولاد آبدیده شد؟" بود و "برمیگردیم گل نسرین بچینیم" و "مادر" گورکی و "زیر چوبهی دار" فوجیک و "بیماری کودکی چپروی" لنین و یکی دو تا کتاب جیبی دیگر. همگی رنگهامان شده بود مثل گچ دیوار و مستأصل به هم نگاه میکردیم و نمیدانستیم با آن کتابها چکار کنیم و چطوری و کجا گم و گورشان کنیم. فکر هیچکداممان کار نمیکرد. انگار فلج ذهنی شده بودیم. "تیک ایت ایزی" ما را که در آن حال و روز گهمرغی دید، گفت: بدینش به حاجیتون. خیالیتونم نباشه، اگه علی ساربونه میدونه شترو کجا بخوابونه.
بعد کتابها را از رفیقمان گرفت و برای اینکه آراممان کند، گفت:
- بیخیال، رفقا! تیک ایت ایزی.
بعدش نفهمیدم کتابها را کجایش قایم کرد و کجا جیم شد. ساعتی بعد از رفتن گاردیها و عادی شدن اوضاع، نشسته بودیم چشم به راهش و دل من یکی که مثل سیر و سرکه میجوشید که نکند گیر افتاده باشد که آرام و بی سر و صدا در اتاق را باز کرد و سرش را کرد توی اتاق و گفت:
- سام علیک، بچهها. تیک ایت ایزی سر و مر و گنده برگشت.
بعد دست کرد زیر پولیورش و کتابها را صحیح و سالم از توی کمر شلوارش کشید بیرون و داد دستمان.
هرچی هم اصرار کردیم که بگوید کجا رفته بوده و چطوری از دست گاردیها قسر در رفته، جوابی جز این نشنیدیم:
- بیخیال، بچهها. تیک ایت ایزی.
یا آن روزی که یکی از هماتاقیهای سر به هوامان، جلو دانشکده اقتصاد میخواست از عرض خیابان رد شود، برود آن ور خیابان، نزدیک بود یک پیکان که با سرعت داشت میآمد سمتش، بزند بهش. خدایی بود که "تیک ایت ایزی" که پشت سرش توی پیادهرو بود، صحنه را که دیده بود، تر و فرز پریده بود توی خیابان، رفیقمان را از زیر چرخهای آن لعنتی کشیده بود بیرون و سپر بلایش شده بود. از بدشانسی در لحظهی آخر پیکانه زده بود بهش و پرتش کرده بود توی جوی کنار خیابان، استخوان ساعد دست چپش شکسته بود، تا دو ماه دستش وبال گردنش بود.
هر بار یکی از بچههای اتاق ما یا یکی از اتاقهای همسایه، به قول بچهها، دپرس میشد "تیک ایت ایزی" آنقدر "تیک ایت ایزی... تیک ایت ایزی" میکرد و آنقدر مسخرهبازی درمیآورد و لودگی میکرد که بالاخره طرف را از توی خودش میآورد بیرون و حالش را از این رو به آن رو میکرد. یکشب هم که خود من بعد از یک شکست عاطفی، به قول بچهها، فوسورده شده بودم، بعد از کلی "تیک ایت ایزی... تیک ایت ایزی کردن" ریتمیک همراه با رقص بندری و ادا و اطوارهای خندهداری که چنان همگی ما را خنداند که از شدت خنده رودهبفر شدیم، وقتی با هم تنها شدیم، نوول "عشق بیپیرایه" نوشتهی واندا واسیلوسکا با ترجمهی کریم کشاورز را به من داد و درحالیکه توی مردمک چشمهایش برق رفاقت میدرخشید، گفت: اینو بخون، داداش! حتمن حالتو بهتر میکنه.
فردای آن شب شروع کردم به خواندن آن نوول، و با آنکه موضوعش ربط چندانی به مشکل من و مسئلهای که برایم پیش آمده بود، نداشت، ولی نمیدانم چه صیغهای بود که خیلی به دلم نشست و کلی حالم را بهتر کرد. شاید چون به من نشان داد که زندگی ارزش آنهمه سخت گرفتن را ندارد و خیلی سادهتر از آن است که بخواهیم مسائل را آنقدر پیچیده کنیم که به قول بچهها دپرس شویم. شاید هم به خاطر تلقینی که "تیک ایت ایزی" کرده بود، حالم بهتر شده بود. نمیدانم.
یکبار هم با همین "تیک ایت ایزی" گفتن کذاییش جان دختری را نجات داد و مانع خودکشیاش شد. جریان از این قرار بود که یک شب برای صرف شام "تیک ایت ایزی" رفته بود منزل یکی از اقوام نزدیکش. شب هم آنجا مانده بود. صبح که از خواب بیدار شده بود، رفته بود دم پنجره و بازش کرده بود تا هوای تازه تنفس کند. یکدفعه چشمهایش افتاده بود به دختر جوانی که از بالای بام ساختمان روبهرو میخواسته خودش را پرت کند پایین. دختر آمده بوده لب بام و دستهایش را باز کرده بوده که "تیک ایت ایزی" او را دیده بوده و داد کشیده بوده: نه... این کار رو نکن.. نکن... تیک ایت ایزی... تیک ایت ایزی...
و همین داد و فریاد و "تیک ایت ایزی ... تیک ایت ایزی" کردنش باعث شده بود دختر از خودکشی منصرف شود و از لب بام برود عقب.
بعد از مدتی "تیک ایت ایزی" با این دختر خانم که اسمش فرخنده بود و دانشجوی رشتهی روانشناسی مدرسهی عالی پارس بود، آشنا و بعد از چند دیدار و چند بار رفتن و نشستن و قهوه و بستنی خوردن و سینما رفتن، دوست شده بود. گویا دختر خانم در یک ماجرای عشقی با یکی از پسرهای همدانشکدهای شکست خورده بود و بعد از ناکامی در عشق، از شدت یأس تصمیم به خودکشی گرفته بود که خوشبختانه "تیک ایت ایزی" به دادش رسیده بود و به موقع از خودکشی منصرفش کرده بود.
بعد از دوستی با فرخنده، "تیک ایت ایزی" کمتر به خوابگاه میآمد و بیشتر شبها را خانهی آن فامیل نزدیکش میماند. برای همین ما فقط او را توی دانشکده میدیدیم، درحالیکه کبکش خروس میخواند و پر بود از شور زندگی و سرمستی عشق. تا اینکه یک روز از صمیمیترین دوستش که همشهریاش هم بود، شنیدم که فرخنده او را ترک کرده و دوباره با دوست پسر سابقش روی هم ریخته. چند روز بعد از شنیدن این خبر ناگوار و درحالیکه مترصد بودم که "تیک ایت ایزی" را ببینم و ماجرا را از زبان خودش بشنوم و اگر لازم بود دلداریاش بدهم؛ یک شب وقتی از دانشکده برگشتم خوابگاه، دیدم ساختمانمان وضعیت غیر عادی دارد و شلوغ پلوغ است، یک آمبولانس هم جلوی ساختمان ایستاده. درحالیکه قلبم تاپ تاپ میزد، خودم را به طبقهی سوم که اتاقمان در آن واقع بود رساندم. دیدم سی چهل تا از بچههای ساکن ساختمان دم اتاقمان جمع شدهاند. با عجله و از لابه لای آنها خودم را به اتاقمان رساندم. یکی از هماتاقیها را دیدم که بهتزده کنار در ایستاده بود و رنگ به رو نداشت. هولکی پرسیدم: چی شده؟ داداش! اینجا چه خبره؟
هماتاقیم با صدایی که انگار از ته چاه درمیآمد، گفت: "تیک ایت ایزی"...
وحشتزده پرسیدم: چش شده؟ چه بلایی سرش اومده؟
بغض کرده، درحالیکه صدایش میلرزید، گفت: خودشو... کشته.
چشمهایم سیاهی رفتند. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پاهایم شروع کردند به لرزیدن. دوبامبی کوبیدم توی سرم و کنار در اتاق وارفتم و فرونشستم.
دو سه ساعت بعد از بردن جسد به پزشکی قانونی، اجازه دادند که داخل اتاقمان بشویم. ظاهرن بعد از ناهار، در ساعتی که هیجکدام از هماتاقیها در خوابگاه نبودند، به خوابگاه برگشته و وارد اتاق شده بود. بعد تعدادی قرص والیوم را بلعیده بود و قوطی خالیاش را انداخته بود روی زمین. بعد روی تختخواب دراز کشیده بود و بعد...
عجیبترین کارش که بدجوری شوکهام کرد و با تمام فشاری که مدتها به مغزم آوردم هیچ وقت نتوانستم معنیاش را بفهمم، جملهای بود که با ماژیک قرمز روی آینهای که روبهروی در و کنار پنجره نصب شده بود، نوشته بود:
Take it easy
|