ساعت هشت
1396/1/31

وقتی داشتم از بالای پله‌ها می‌اومدم پایین، ساعت سه دقیقه مونده بود به هشت. ساعت هشت باهاش قرار داشتم. جلوی دانشکده. دم سکو. همین‌طور که از پله‌ها می‌اومدم پایین یهو یاد اون روز زمستونی سال پنجاه و سه افتادم، و حادثه‌ی اون روز صبح، بعد از گذشت سه سال، کاملن حی و حاضر، با تمام جزئیات، درست مث سکانسی از یه فیلم سینمایی از مقابل چشام گذشت...


دختری با چتر
1395/10/20

به آن ساختمان شگفت‌انگیز در آن سوی استخر، در دوردست، نگاه می‌کردم و باز همان حس قدیمی آزاردهنده که مدتها بود دست از سرم برداشته بود، به سراغم آمده بود. حس می‌کردم که ترس دارد مثل نم نم باران چکه چکه به قلبم فرومی‌ریزد و با هر چکه موجی از تشویش در اعماق وجودم ایجاد می‌کند. درست مثل آن روز که همه چیز با ترس آغاز شد...


استاندارد ادب
1395/10/5

دکتر صفری به نظر من از استادهای تاپ دانشکده فنی بود، یک جنتلمن تمام‌عیار و مردی مظهر محترم بودن و ادب و متانت و وقار و نظم و دیسیپلین و خیلی چیزهای دیگر. مرا یاد دکتر خانلری و استادهای هم‌تراز او می‌انداخت. شاید چون اولین کلاس دانشکده در اولین روز سال دانشجویی را با او شروع کردم- فیزیک نور هندسی- این‌طور مهرش به دلم نشست و نشسته و برای همیشه نشسته خواهد ماند...


معادله‌ی ریکاتی
1395/8/22

غروب چهارشنبه نهم تیر بود. توی قرائت‌خانه‌ی کتاب‌خانه‌ی مرکزی نشسته بودیم و داشتیم معادله‌ی دیفرانسیل ریکاتی حل می‌کردیم. شنبه امتحان آنالیز چهار داشتیم و می‌بایست ظرف فرصت کم باقیمانده خودمان را برای این امتحان سنگین آماده می‌کردیم. داشتیم بحث می‌کردیم که چطوری و با صفر شدن کدام جمله، معادله‌ی ریکاتی تبدیل می‌شود به معادله‌ی برنولی که رضا از راه رسید. رنگش پریده بود...


ماجرای خاطرخواه شدن آقامصی
1395/7/10

یک روز صبح من و آقامصی توی تریای دانشکده نشسته بودیم، چای با ناپلئونی می‌خوردیم، دیدم آقامصی بدجور توو فکره.
پرسیدم: چی شده؟ آقامصی! کشتیهات غرق شده؟
گفت: چیزی نیست.
...


قاصدک
1395/2/2

صبح یکی از روزهای وسطهای ماه مهر بود که حس کردم عاشقش شده‌ام. ایستاده بود کنار سکوی روبه‌روی درب اصلی دانشکده، ساقه‌ی یک قاصدک را هم بین کفهای دو دستش گرفته بود و با مالش دستها به هم در جا می‌چرخاندش. از دخترهای تازه‌وارد دانشکده بود. ورودی سال پنجاه و پنج. حدس می‌زدم رشته‌ی مهندسی شیمی باشد...


تارا فروزان
1394/12/4

بعد از تمام شدن تدریسم در کلاس درس الکترواستاتیک، خسته و کلافه و گرسنه به خانه برگشتم. گرمای هوا هم مزید بر علت شده و حسابی بیحالم کرده بود. به محض رسیدن به خانه رفتم سراغ یخچال و ظرف لوبیاپلو را برداشتم، گذاشتم توی مایکروویو. تا غذا گرم شود لباسهایم را عوض کردم و پیام تلفنی همسرم لیلا را شنیدم...


تیک ایت ایزی
1394/11/24

"تیک ایت ایزی" توی خوابگاه با ما هم‌اتاق بود. پسری بود قدکوتاه و ریزنقش و باریک‌اندام، تیز و فرز، انرژیک و پرجنب‌وجوش که روحیه‌ای شاد داشت و دلی خوش. اهل شوخی و بگوبخند بود. خوش‌رو بود و خوش‌خنده. وقتی غش‌غش می‌خندید چنان خنده‌ی شیرینش مسری بود که همه را به خنده می‌انداخت...


طواف دور آمفی‌تئاتر
1394/11/16

عصرهایی که در طبقه‌ی هم‌کف ساختمان جدید، کنار آمفی‌تئاتر، پینگ‌پنگ بازی می‌کردیم، می‌دیدمش که پیدایش می‌شد‌. کیف چرمی زیپ‌دار کتابی‌اش زیر بغلش بود. پاییز و زمستان بارانی قهوه‌ای تنش بود و ایام دیگر کت و شلوار قهوه‌ای. وقتی می‌آمد، اول چند دوری دور آمفی‌تئاتر می‌گشت. بعد از این‌که گردشش تمام می‌شد، می‌آمد و کنار میز پینگ‌پنگ می‌ایستاد و بازی ما را تماشا می‌کرد...


دکتر اسحاق اسحاق‌اف خواجه است
1394/7/5

پاییز سال پنجاه و پنج یواش یواش حس کردم انگار کله‌ام یک‌جورهایی دارد بوی قرمه سبزی می‌دهد و تنم بدجوری می‌خارد برای فعالیت محفلی. ماجرا از آن‌جا شروع شد که یکی از دوستانم به نام خسرو که یک سال از ما بالاتر بود و با هم رفیق بودیم و می‌دانست اهل مطالعه و کرم کتابم، یک روز از روزهای سرد پاییزی که باد شدیدی می‌وزید و صدای هوهوی باد فضا را پر کرده بود، و ما روی سکوی جلوی دانشکده با هم نشسته بودیم و گپ می‌زدیم...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا