شبی که کاوهی آهنگر، آن پیر دلاور
به بستر رفت با این فکر در سر
که چون فردا شود صبح امیدانگیز تابان
برآید از فراز قلهی البرز خورشید جهانافروز خندان
به قصد دادخواهی و براندازی بنیاد ستم از خواب برخیزد...
من در حضور سبز تو سرشار رویشم.
با تو درخت شوقم و غرق شکوفشم.
بی تو خزان خشکم و پژمردهخاطرم.
با تو پرم ز شور و لبالب ز شورشم.
ای چشمهی طراوت باران!...