در پارک، عصر دیروز
مردی عبوس و تلخنگاه ایستاده بود
نزدیک تکدرخت سترونتبار تنهایی
هردو تکیده، هردو پر از پاییز
هردو ز بار غربت و غم لبریز.
انگار میشناختم او را
آن چهرهی مکدر اخمو را.
گویی
در ایستگاه مترو
روزی نشسته بود کنارم
در انتظار خط خروج از مدار بستهی بیهودگی.
چون انتظارمان به درازا کشید گفت:
"من در هزارتوی تباهی
سردرگمام.
از شاخهی عقیم توقف معلقام
در درهی عمیق تعلق
آن پرتگاه مهلک تعلیق.
دیوارهای فاصله در انجماد سخت و گذرناپذیر خویش
درهمشکستهاند امید عبور را.
اینجا به جز برودت خشکیدهی سکونت نیست
و سلطهی سیاه سکوت.
آیا تو هم
چشم انتظار آمدن پیکی
از سرزمین روشن و گرم رفاقتی؟
پیکی که هیچوقت نمیآید؟
آیا تو هم
چشم انتظار رویش روح حقیقتی؟
برخیز کانتظار تو بیهودهست.
باید ز بند خاطره خود را رها کنیم.
خود را رها ز خواهش بیانتها کنیم.
باید سراب باطل امید رستگاری را
در پشت سر به جا بگذاریم و بگذریم.
باید ز خویشتن بگریزیم .
خود را میان ورطهی خاموشی و فراموشی
خالی ز هست و نیست، بیاویزیم."
در پارک، صبح امروز
مردی ز تکدرخت سترون تبار تنهایی
چون خشکشاخهای تهی از برگ بود آویزان.
مردی پر از هوای رهایی.
مردی ز انتظار گریزان.
۲۴ آبان ۱۳۸۷