مکالمه‌ی شبانه‌ی جمشیدشاه با کاوه‌ی آهنگر
1391/9/3

شبی که کاوه‌ی آهنگر، آن پیر دلاور
به بستر رفت با این فکر در سر
که چون فردا شود صبح امیدانگیز تابان
برآید از فراز قله‌ی البرز خورشید جهان‌افروز خندان
به قصد دادخواهی و براندازی بنیاد ستم از خواب برخیزد
و چرم کهنه‌ی آهنگری را بر سر نیزه درفش کاویان سازد
کند بیدار از خواب گران هم‌شهریان خفته‌ی خود را
بشوراند تمام مردمان شهر را بر آن هیولای تبه‌کار
براندازد ز بن بنیاد شاهنشاهی آن دیو مردم‌خوار
بتاراند از ایران‌شهر اهریمن‌تباران را
و در غاری به بالای دماوند
کند در بند اسیر آن اژدهای مار بر دوش گران‌جان را
میان خواب خود جمشید را آزرده‌خاطر دید و آشفته
که گفت: "ای کاوه‌ی آهنگر! ای از شدت زحمت چنین رنجور و فرسوده!
منم جمشید، شاهنشاه پیشین
که شد مغلوب خودخواهی
و داد از دست اورنگ شهنشاهی
چرا می‌کوشی از بند فلاکت وارهانی مردمان را؟
چرا می‌خواهی از شر ستم ایران زمین را سازی آسوده؟
نمی‌دانی مگر ایرانیان خلقی ستم‌خواه‌اند و نکبت‌دوست؟
از آنان نیست نادانتر
از آنان نیست هرگز مردمی بر خود ستمگرتر
خودآزار اند و ویرانگر
مگر آنان نبودند
که چون من ناسپاسی پیشه کردم
و شد از باد نخوت پر سر آکنده از کبر و غرورم
منیت دیده‌ی اندیشه‌ام را کور گرداند
و کردم ادعای واهی داداری و پروردگاری
و گفتم من خدای این جهان و مردمان هستم
و با این ادعای ناخردمندانه کردم مردم ایران‌زمین را از خودم بیزار
به جای آن‌که از ایرانیان پارسا و دادگر فرزانه‌ای را برگزینند
و جای من به تخت پادشاهی برنشانند
به سوی تازیان رفتند
و ضحاک سیه‌کار ستمگر را
که بود از من هزاران بار بدتر
و دیوی بود اهریمن‌تبار و نکبت‌آور
به شاهی برگزیدند
و با تعظیم و تکریمش به ایران‌شهر آوردند
و بر خود حاکم و فرمان‌روا کردند.

دریغا نیستند ایرانیان شایسته‌ی شادی آزادی
سزاوار عدالت نیستند آنان
سعادت حق ایشان نیست
تو هم، ای کاوه! اکنون که ز کام مرگ، پور آخر خود را رهاندی
به کار پتک بر سندان زدن در کارگاهت باش سرگرم
و آهن را میان کوره‌ی آهنگری کن نرم
به در کن از سرت فکر نجات اهل ایران‌شهر را از بند بیداد
که آنان لایق زور اند و استبداد
سزاوار جنایتهای ضحاک تبه‌کار اند و جلاد."

سحرگاهان
سراسیمه شد از خواب گران بیدار کاوه 
پریشان و برآشفته
سرش سرشار از افکار دهشتناک
دلش لب‌ریز از تشویش جان‌اوبار
چو شد هشیار
و خواب دیشب خود را به یاد آورد
فراوان فکر کرد و ژرف اندیشید در هشدار و زنهاری که داده بود جمشید
و در آن حرفهایی که شنیده بود در رؤیا
بیندیشید ساعتها
ولی چون ذهن او آشفته شد از فکر بسیار
و از سردرگمی شد خسته و رنجور
سرانجام
خودش را کرد قانع این‌چنین:
"یقین آن کس که بر من شد نمایان نیمه‌شب در جامه‌ی جمشید
و خود را شاه پیشین خواند
و گفت آن گفته‌ها را، بود اهریمن
همان نیرنگ‌باز تیرگی پرداز افسون‌ساز
و قصدش بود این، بی‌شک
که عزمم را برای رزم با فرزند او- ضحاک ددخو- سست گرداند
و بازم دارد از اندیشه‌ی پیکار با این دیو مردم‌خوار
ولی من خام افسونش نخواهم شد
و حرف آن نفاق‌انگیز را هرگز نخواهم کرد باور
به‌پا خیزم
و این افکار رخوت‌آور تردیدزا را
کنم از مغز خود بیرون
و جنگ‌افزار بردارم
کمان و تیر
سنان و نیزه و شمشیر
برای رزم با ضحاک آدم‌خوار
برای جنگ با آن مار بر دوش جنایت‌کار."

 مهر ۱۳۸۹

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا