میترا! دلم گرفته از این فصل خشکخو
از این دیار محتضر، این شهر زردرو
از این هوای ساکن سربی
از این فضای تنگ نفسگیر
از چشمهای خستهی خاکسترینگاه
از قلبهای بیتپش خالی از امید
از عشقهای از نفس افتاده
از دستهای سرد
از گامهای بیهدف پوچ و هرزهپو.
میترا! دلم گرفته از این فصل بیثمر
دلتنگم از کسالت پاییز
پاییز برگریز غمانگیز آهخیز
پاییز بینشاط ملالآمیز
پاییز بینوا
با ابرهای تیرهی دلتنگیآور خفقانبار
آن تودهی عبوس و عقیم ملالزا
درهمفروشده، متراکم
اندوه منجمد
تاریک چون ترانهی نومیدی
آکنده از کدورت راکد
لبریز از برودت مفلوج
از یأسهای مردهی فاسد
پاییز دلفسردهی پژمرده
پاییز پرشکستهی پرپر
کز کرده چون کبوتر زخمی بسته پر.
میترا! دلم گرفته از این فصل بیوفا
کو مهرگان تو؟
کو آن نگاه عاطفی مهربان تو؟
کو آنهمه امید توانبخش؟
کو آنهمه سرور نشاط انگیز؟
کو آنهمه سرود رفاقت؟
کو آنهمه ترانهی پیوند؟
کو آنهمه طراوت لبخند؟
شادی چه شد؟
و مرغ عشق از دل ما پر کشید و رفت کجا؟
کی آسمان مهر ز خورشید شد تهی؟
کی آفتاب عاطفه اینسان غروب کرد؟
اینکه درون قلب کسی
حتا نشانی از تپش اشتیاق نیست
تقصیر کیست؟
اینگونه چشمها تهی از روشنی مهر
آخر برای چیست؟
اینگونه قلبها تهی از دوستی چرا؟
میترا! دلم گرفته از این فصل سختجان
کاری بکن، رفیق!
ای مشفق، ای شفیق!
ای جوهر رفاقت و رأفت!
ای روح راستی و درستی!
ای پاسدار پیمان!
ای مهر را تو حامی و پشتیبان!
ای حافظ وفای به عهد مقدس عشق
در قلب عاشقان!
ای گوهر امید!
نیرو به ما بده که از این تنگنای یأس
خود را رها کنیم
جانی به ما ببخش توانمند و پرشکیب
جانی جسور و سرکش
آتشفشان عاطفههای فروزناک
سرچشمهی تشعشع احساسهای پاک
سرشار از شرارهی آتش
جانی پر از درخشش امید
جانی پر از جوانهی شادی
سرسبز مثل سرو
نستوه مثل کوه
تا در خزان غمزده در باغ قلب خود
گلهای نوشکفتهی شادی بپروریم
تا در برابر شب تاریک بیکسی سر تسلیم
پایین نیاوریم
قلبی به ما عطا کن دریای بیکران
بیباک از تلاطم و طوفان
چون آسمان روشن اندیشهها بلند
بیمرز مثل گسترهی شادی
بیحصر مثل وسعت آزادی
تا در حصار تنگدل پاییز
از پای درنیاییم
تا بر بهار سبز و شکوفان آرمان
بر باغهای غرق گل سرخ آرزو
و بر تو ای شکوفهی امید
با شور و شوق در بگشاییم
میترا! ای آفتاب فروزان مهربان!
مهر 1391
|