شبی در سیاهی غربت گرفتار کابوس
در اعماق اندوه در بسته بودم به روی امید
و افتاده از پا میان سکوتاسکوت جدایی.
دلم غرق در بینوایی.
نه یاری.
نه در کس سر غمگساری.
نه در هیچ سازی نوای خوش آشنایی.
نه در شبچراغی دلافروزی روشنایی.
به ناگه نوایی شنیدم از آفاق رؤیا
که میگفت:
- "بیا باز کن در به روی گل قاصدک
که میآید از دوردست تفاهم سبکبال
پیامآور مهربانی
پر از حس بالندهی زندگانی.
به پیش آی و با آینه گفتوگو کن ز فردا.
در آیینه تکثیر کن پرتو آرزو را.
بگو قدر هر لحظهی زندگی را بداند.
حضور نمابخش در بازتاب جهان را دمادم غنیمت شمارد.
که این دم که طی شد دگر برنگردد، دریغا!
بیا بشنو آواز شبگرد خنیاگران همیشهروان را
به گوش خود ای بینوا!
که سرشار شوراند و شعر دلانگیز پیوند
و لبریز از احساس همبستگی گرم و روشنروان میسرایند:
چرا از درخت تکافتادهی صلح سیبی نچینیم؟
چرا سیب سرخ صفا را
به آن کودک سبزروحی که در کوچهی سادگی خانه دارد نبخشیم؟
چرا با هم از رهسپاری نگوییم؟
از احساس زیبای جاری شدن نرمرفتار.
از ادراک معنای پیوسته رفتن سبکبار.
چرا با تکاپو
نکوشیم تا حس سرشار بودن ز پویایی ابرها را بفهمیم؟
چرا در به روی جدایی نبندیم؟
به کوچه نیاییم و آواز شبزندهداری نخوانیم؟
چرا دست در دست هم
ز تاریکی ترس و تردید و تشویش آوازهخوان نگذریم؟
چرا ره به سوی افقهای همبستگی نسپریم؟
چرا اختر روشنیبخش بیدار در شب نباشیم؟
چرا در شبانگاه اندوه کوکب نباشیم؟"
دی 1387
|