ماجرای خاطرخواه شدن آقامصی
1395/7/10

 

 


یک روز صبح من و آقامصی توی تریای دانشکده نشسته بودیم، چای با ناپلئونی می‌خوردیم، دیدم آقامصی بدجور توو فکره.
پرسیدم: چی شده؟ آقامصی! کشتیهات غرق شده؟
گفت: چیزی نیست.
گفتم: چطور چیزی نیست. صورتت داد می‌زنه که اوضاعت والزاریاته.
گفت: حالم گرفته‌س.
پرسیدم: چرا؟
گفت: گمونم خاطرخواه شدم.
تعجب کردم. با چشمهای گشاد شده از حیرت پرسیدم: خاطرخواه کی؟
گفت: خاطرخواه یکی از دخملای دانشکده.
حیرتم نه مضاعف بلکه چندین و چند برابر شد. پرسیدم: خاطرخواه کدوم یکی؟
بعد از این‌که گازی به شیرینی ناپلئونیش زد و یه قلپ چای روش خورد، گفت: اینو دیگه نپرس.
گفتم: چرا؟
گفت: چون نمی‌تونم بهت بگم.
بدجوری کنجکاو شده بودم بدونم آقامصی ما خاطرخواه کدوم یکی از دخترای دانشکده شده. دلم قیلی ویلی می‌رفت بدونم که دلبر مصی خان ما کیه. پرسیدم: همدوره‌ایه؟
گفت: می‌خوای بیست سوالیش کنی؟
گفتم: نه. فقط سه تا سوال می‌پرسم.
با نارضایتی گفت: باشه. بپرس.
تریا پر از سروصدای بچه‌ها بود که با موسیقی درهم‌آمیخته بود. ترانه‌ی "می زده شب" مرضیه تازه تموم شده بود و ترانه‌ی کاروان بنان شروع شده بود.
پرسیدم: همدوره‌ایه؟
گفت: آره.
گفتم: رشته‌ی شیمی؟
گفت: آره.
گفتم: قدش کوتاست؟
گفت: نه.
گفتم: خوشگله؟
گفت: سه تا سوآلتو پرسیدی. سوآل بیشتر موقوف.
گفتم: تو رو خدا این یکی را هم جواب بده.
گفت: جواب نمی‌دم. اصرار نکن.
با عجز و لابه گفتم: به اون توتهایی که با هم از درخت توت نزدیک هنرها چیدیم و خوردیم قسم ‌می‌دمت که به این یه سوآلم جواب بدی. بعدش به تموم مقدسات عالم قسم که دیگه سین جیمت نکنم.
بنان داشت می‌خواند:
همه شب نالم چون نی که غمی دارم، که غمی دارم
دل و دین بردی اما نشدی یارم، یارم
گر ز دل برآرم آهی، آتش از دلم خیزد
چون ستاره از مژگانم آه آتشین ریزد
...
آقامصی آخرین جرعه‌ی فنجون چایشو هرت کشید. بعد آه آتشینی کشید و گفت: مث ماه توو آسمونه.
برای این‌که از ناراحتی درش بیارم، سر به سرش گذاشتم: ماه شب اول دوم یا ماه شب دوازده سیزده؟
درحالی که دهنش آب افتاده بود، گفت: ماه شب چارده. بدر منیر...
سرم را بردم جلو و آهسته گفتم: ای ناقلا! نکنه منظورت ...؟
چشماش از هیجان برق زد و لپهاش گل انداخت. بعد به علامت تأیید سر تکان داد.
گفتم: حالا می‌خوای چیکار کنی؟ بهش ابراز عشق می‌کنی یا می‌خوای عشقتو مخفی نگهداری؟
مأیوسانه گفت: از بخت سیام نمی‌تونم بهش بگم.
حیرت زده پرسیدم: چرا؟
گفت: چون طرف نامزد داره.
داشتم از تعجب شاخ درمی‌آوردم. هاج و واج پرسیدم: تو از کجا می‌دونی؟
گفت: یارو نسبت فامیلی دوری با ما داره. دیشب از مادرم شنیدم که چند وقت پیش اومدن خواستگاریش، مث این‌که دو طرف همدیگه رو پسندیدن، بعد بعله برون کردن و نامزد شدن.
گفتم: پس چرا دیر جنبیدی؟
گفت: بدبختی... اصلن من همیشه کلاهم پس معرکه‌س... لعنت به این بخت و اقبال گه مرغی...
به شوخی گفتم: بش باد.
گفت: این‌قدر این دست اون دس کردم که مرغ از قفس پرید.
پرسیدم: چطور؟
گفت: تا چند وقت پیش مث این‌که طرف ازم خوشش می‌اومده.
گفتم: از کجا می‌دونی؟
گفت: راستش، خانوم والده‌‌ش با مادر من توی مجالس قرآن و ختم انعام و این‌جور چیزا زیاد همدیگه رو می‌بینن. قبلنا هر بار خانوم والده‌ش مادرمو می‌دیده حال و احوال منو می‌پرسیده، می‌گفته صبیه خیلی تعریف آقازاده رو می‌کنه، می‌گه یه پارچه آقاست.
گفتم: همین؟
گفت: پس می‌خواستی چی؟ می‌خواستی واسم نامه‌ی فدایت شوم بنویسه؟
گفتم:‌ حداقل یه ایمایی یه اشاره‌ای یه چشمک ناقابلی...
چشمهای آقامصی گرد شد و قاطعانه گفت: اون از این دخترای جلف نیست که خودشو سبک کنه. واسه خودش خانومیه، یه خانوم سنگین رنگین.
گفتم: پس یارو با سنگین رنگینیش تو رو به این حال و روز انداخته؟
گفت: تقصیر اون طفلکی نیست، تقصیر خود سگ مصبمه.
پرسیدم: چطور؟
گفت: بایست همون بار اولی که فهمیدم خانم والده‌ش احوالمو می‌پرسه، به مادرم می‌گفتم سر صحبت خواستگاری رو باهاش وا کنه، بهش بگه که من خاطر دسته گلشو خیلی می‌خوام.
دلداریش دادم: افسوس خوردن فایده نداره. فکر یه راه حل اساسی باش.
با صدایی لرزون گفت: من بی بدر منیرم نمی‌تونم زندگی کنم. اینجوری پیش بره از غصه دق مرگ می‌شم.
درست در همین موقع چشمم افتاد به بدر منیر آقامصی و چندتا از دخترهای همکلاسیش که از درب تریا آمده بودند داخل و داشتند می‌رفتند سمت صندوق آقاتوکلی. آقامصی پشتش به آنها بود، نمی‌دیدشان. گفتم: انگار بدر منیرت حسابی حلال‌زاده‌ست.
هیجان‌زده پرسید: کوش؟ کجاس؟
گفتم: پشت سرت.
بی‌محابا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. تا چشماش افتاد به بدر منیرش، آهی عمیق و طولانی کشید که هرمش خورد توی صورتم.
گفتم: چشمت روشن، آق‌مصی!
با ناراحتی گفت: نه. اینجوری نمی‌شه. باس کاری کنم کارستون.
گفتم: مثلن چیکار؟
گفت: خودمم نمی‌دونم. فقط می‌دونم که اگه بیشتر از این ببینمش دیوونه می‌شم.
گفتم: می‌خوای دانشکده‌مونو عوض کنیم، بریم یه دانشکده دیگه؟
هاج و واج نگاهم کرد. فکر کرد احتمالن عقل از سرم پریده و دارم هذیان می‌گم.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: از خدا پنهون نیس، از تو چه پنهون که من می‌خوام امسال کنکور بدم، برم پلی‌تکنیک. گفتم تو هم اگه دوست داری بیا دوتایی با هم کنکور بدیم، از این خراب شده بریم.
برّ و برّ نیگام کرد. بعد با احتیاط پرسید: نکنه تو هم خاطرخواه شدی؟ یارو!
به سقف تریا نگاه کردم و گفتم: از خدای اون بالا پنهون نیست، از تو چه پنهون، آره منم مدتیه بدجوری خاطرخواه شدم.
متعجب پرسید: خاطرخواه کی؟
گفتم: متأسفانه سکرته. نمی‌تونم بهت بگم، البته با عرض معذرت.
گفت: منم مث تو سه تا سوآل می‌پرسم باس جواب بدی.
چاره‌ای نبود. ناچار گفتم: باشه.
گفت: همدوره‌ایه؟
گفتم: آره.
گفت: مهندسی شیمیه؟
گغت: آره. آفرین.
گفت: قدش کوتاست؟
گفتم: نه. بلنده
یکدفعه دست راستش را مشت کرد با مشت محکم کوبید توی کتف چپم. بعد با لحنی عصبی گفت: نکنه تو هم خاطرخواه بدر منیر من شدی؟ نالوطی!
یک لحظه از درد ناشی از مشت محکم آقامصی نفسم بند آمد. بعد با دست راستم شروع به مالش کتف چپم کردم، و همان‌طور که کتفم را ماساژ می‌دادم، گفتم: نه، به خدا. من غلط کنم خاطرخواه بدر منیر تو بشم.
بعد توی دلم گفتم: دو زار بده آش، به همین خیال باش، آق‌مصی...خبر نداری که بچه‌ها اسم بدر منیرتو چی گذاشتن، گذاشتن محاق‌باجی...

خرداد نود و چهار

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا