یکی بود یکی نبود. توی جنگل شهر قصه، یک گربهی لاغرمردنی بود که خیلی دوست داشت قویترین جانور تمام جنگل باشد و همهی جانوران ازش بترسند و از دیدنش زهره ترک بشوند و پا به فرار بگذارند. آرزوی همیشگیاش این بود که چنگالها و دندانهایش آنقدر تیز و پرزور و دستها و پاهایش آنقدر قوی و چالاک باشند که بتواند هر جانوری را که دلش خواست- از کوچک و بزرگ- حتا ببر و پلنگ و خرس و فیل- را شکار کند. آنقدر این آرزو توی دلش جوشید و قیلی ویلی رفت، و آنقدر روز و شب به آن فکر کرد که یک شب، دم صبح، وقتی توی خواب شیرین غرق بود و داشت خوابهای طلایی میدید، خواب دید که تبدیل شده به یک نره شیر درنده با دندانهای تیز و پنجههای قوی و نگاه ترسناک که تمام جانورهای جنگل از شنیدن غرشش چهارستون بدنشان میلرزید و رعشه میگرفتند، چهارتا دست و پا داشتند، چهار تا هم قرض میکردند، پا میگذاشتند به فرار و از ترس پشت سرشان را هم نگاه نمیکردند. توی خواب شده بود سلطان جنگل و بر تمام جانوران جنگل پادشاهی میکرد. آنها هم از دیدن هیکل ترسناکش یا شنیدن غرش مهیبش مثل بید میلرزیدند و جلویش موش بودند. او هم هر جانوری را که دلش میخواست شکار میکرد، هر جانوری را که هوس میکرد لت و پار میکرد و با قلدری بر تمام جنگل حکومت میکرد.
صبح وقتی که از آن خواب شیرینتر از عسل بیدار شد، از خودش پرسید یعنی تمام آن چیزهای که توی خواب دیده خیالات شیرین بوده و حالا که بیدار شده، تمام آن رؤیای شیرین دود شده رفته هوا؟ بعد برای اینکه مطمئن شود آیا راست راستی تبدیل به شیر شده یا آنچه دیده خواب بوده، بلند شد رفت جلوی آینه تا نگاهی به خودش بیندازد و ببیند حقیقت ماجرا از چه قرار است. وقتی خودش را توی آینه دید با کمال تعجب مشاهده کرد که نخیر، انگار هیچکدام از آن چیزهایی که توی خواب دیده بوده رؤیا نبوده، بلکه تمامش واقعیت داشته و او راست راستی تبدیل به یک نره شیر درنده شده است. از آنچه توی آینه میدید چنان خوشحال شد که از شدت خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و داشت بال درمیآورد. مدتی چشمهایش را جلوی آینه مالید و هی بست هی باز کرد تا مطمئن شود آنچه دارد میبیند صد در صد واقعیست. ولی نه، انگار واقعی واقعی بود و او راست راستی شده بود سلطان جنگل. وقتی کاملاً مطمئن شد که آینه بهش دروغ نمیگوید و او واقعاً تبدیل به سلطان جنگل شده، با عجله رفت تا این خبر خوش را به تمام جانوران جنگل اطلاع بدهد و آنها را خبردار کند که از حالا به بعد دیگر او سلطان جنگل است.
جناب گربه در حالیکه با غرور و هیبت شاهانه سرش را بالا گرفته و گوشهایش را سیخ کرده و سبیلهایش را تاب داده و دمش را مثل پرچم فاتحان به اهتزاز درآورده و چشمهایش را طوری درانده بود که نگاهش ترسناک باشد و ابروهایش را هم چنان توی هم فروبرده بود که چهرهاش پرابهت جلوه کند، رفت و رفت و رفت تا رسید به یک موش که داشت برای خودش توی جنگل دنبال خوراکی میگشت. موش همینکه گربه را با آن قیافهی ترسناکش دید، قلبش از ترس هرّی ریخت پایین، چهارتا دست و پا داشت چهارتا هم قرض کرد، پا گذاشت به فرار، حالا ندو کی بدو، دوید و دوید و دوید تا رسید به یک سوراخ، فوری رفت توی آن، یک گوشه قایم شد. سلطان جدید جنگل هم دنبال موش هراسان دوید و دوید و دوید تا رسید دم همان سوراخی که او تویش قایم شده بود، همانجا دم سوراخ نشست. بعد درحالیکه سعی میکرد صدایش را بیندازد توی گلویش و میومیوش- یا به خیال خودش غرشش- را هرچه بلندتر و ترسناکتر کند، گفت:
- آهای، موش بیچاره! همین حالا از توی سوراخ بیا بیرون. فوراً. بیا بیرون و به من تعظیم کن. مگر نمیدانی من کیام؟ نمیدانی؟ پس بگذار حالیت کنم. من شیرم، شیر ژیان، نره شیر درنده. از امروز من سلطان جنگلام و پادشاه تمام ساکنان جنگل. زود از توی سوراخت بیا بیرون. نترس. نمیخواهم بخورمت. چون از امروز دیگر خوراک من امثال تو موش فسقلی نیست، از امروز خوراکم جانورهای بزرگی مثل آهو و گوزن و گورخر و گاو و گوسفند و شتر است، خوراکم سگ و گرگ و ببر و پلنگ است، خوراکم خرس و زرافه و فیل است. دیگر با تو و امثال تو کاری ندارم. فقط میخواهم بیایی بیرون و قدوبالای پرابهت سلطان جدید جنگل را ببینی و بهش تعظیم کنی. به تو امر میکنم فوری بیایی بیرون. زود، تند، سریع. آهای! با توام، موش بدبخت!
وقتی حرفهای جناب گربه تمام شد، موش که تا آن موقع ساکت مانده و جیکش درنیامده بود، از توی سوراخ گفت:
- برو بابا! حالت خوش است. خواب دیدی، خیر باشد. نخیر، جناب! از این خبرها نیست. خیالات برت ندارد. تو نه نره شیر درندهای، نه سلطان جنگل، نه پادشاه ما جانورها. تو همان گربهی لاغرمردنی خودمانی، همان گربهی زردنبوی هالو. حالا هم برو کنار بگذار باد بیاید. این خالیبندیها را هم برو، برای یکی هالوتر از خودت بکن که دروغهای شاخدارت را باور کند.
سلطان جدید جنگل وقتی این حرفها را شنید اوقاتش خیلی تلخ شد و شروع کرد به میومیو کردن- البته خودش فکر میکرد دارد میغرد و جنگل از شدت غرشش دارد میلرزد. ولی هرچی میومیو کرد و به موش دستور داد که از سوراخش بیاید بیرون و بهش تعظیم کند، جوابی نشنید آخر دیگر موش کوچولو آنجا نبود که میومیوی سلطان جدید جنگل و دستورهایش را بشنود. او بیسروصدا از سوراخ دیگری رفته بود بیرون و در جای دیگری داشت دنبال خوراکی میگشت.
سلطان جدید جنگل مدتی منتظر بیرون آمدن موش از توی سوراخ شد ولی وقتی خبری از موش نشد، حوصلهاش از میومیوهای خودش سر رفت، راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به یک توکای کوچولو که داشت توی چمنزار دنبال دانه میگشت. توکا همینکه گربه را با آن قیافهی ترسناکش دید قلبش از ترس هرّی ریخت پایین، دو تا بال داشت دو تا هم قرض کرد، هولکی پرید و رفت روی بلندترین شاخهی درخت توسکای بلندبالایی، دور از دسترس جناب گربه، نشست. سلطان جدید جنگل هم دنبال توکا دوید و دوید و دوید تا رسید زیر همان درخت توسکایی که توکا روی بلندترین شاخهاش جا خوش کرده بود، همانجا نشست. بعد سرش را بلند کرد و درحالیکه سعی میکرد صدایش را بیندازد توی گلویش و میومیوش- یا به خیال خودش غرشش- را هرچه بلندتر و ترسناکتر کند، گفت:
- آهای، توکای بیچاره! همین حالا از آن بالا بیا پایین. فوراً. بیا پایین و به من تعظیم کن. مگر نمیدانی من کیام؟ نمیدانی؟ پس بگذار حالیت کنم. من شیرم، شیر ژیان، نره شیر درنده. از امروز من سلطان جنگلام و پادشاه تمام ساکنان جنگل. زود از آن بالا بیا پایین. نترس. نمیخواهم بخورمت. چون از امروز دیگر خوراک من امثال تو توکای فسقلی نیست، از امروز خوراکم جانورهای بزرگی مثل آهو و گوزن و گورخر و گاو و گوسفند و شتر است، خوراکم سگ و گرگ و ببر و پلنگ است، خوراکم خرس و زرافه و فیل است. دیگر با تو و امثال تو کاری ندارم. فقط میخواهم بیایی بیرون و قدو بالای پرابهت سلطان جدید جنگل را ببینی و بهش تعظیم کنی. به تو امر میکنم فوری بیایی پایین. زود، تند، سریع. آهای! با توام، توکای بدبخت!
وقتی حرفهای گربه تمام شد، توکا که تا آن موقع ساکت مانده و جیکش درنیامده بود، از بالای درخت گفت:
- برو بابا! حالت خوش است. خواب دیدی، خیر باشد. نخیر، جناب! از این خبرها نیست. خیالات برت ندارد. تو نه نره شیر ژیانی، نه سلطان جنگل، نه پادشاه ما جانورها. تو همان گربهی لاغرمردنی خودمانی، همان گربهی زردنبوی هالو. حالا هم برو کنار بگذار باد بیاید. این خالیبندیها را هم برو، برای یکی هالوتر از خودت بکن که دروغهای شاخدارت را باور کند.
سلطان جدید جنگل وقتی این حرفها را شنید اوقاتش خیلی تلخ شد و شروع کرد به میومیو کردن- البته خودش فکر میکرد دارد میغرد و جنگل از شدت غرشش دارد میلرزد. ولی هرچی میومیو کرد و به توکا دستور داد که از بالای درخت بیاید پایین و تعظیم کند، جوابی نشنید. آخر دیگر توکای کوچولو آنجا نبود که میومیوی سلطان جدید جنگل و دستورهایش را بشنود. او بیسروصدا پریده و رفته بود به چمنزار دیگری و داشت دنبال دانه میگشت. سلطان جدید جنگل مدتی منتظر پایین آمدن توکا شد ولی وقتی خبری از توکا نشد، حوصلهاش از میومیوهای خودش سر رفت، راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به یک ماهی قرمز کوچولو که داشت روی آب برکه، نزدیک خشکی، دنبال خردهریزههای خوراکی میگشت. ماهی قرمز همینکه گربه را با آن قیافهی ترسناکش دید قلبش از ترس هرّی ریخت پایین، دوتا باله داشت دوتا هم قرض کرد هولکی از خشکی دور شد و توی آب رفت فرو. سلطان جدید جنگل هم آمد لب آب نشست. بعد سرش را برد جلو کرد و درحالیکه سعی میکرد صدایش را بیندازد توی گلویش و میومیوش را هرچه بلندتر و ترسناکتر کند، گفت:
- آهای، ماهی بیچاره! همین حالا از زیر آب بیا بالا. فوراً. بیا روی آب و به من تعظیم کن. مگر نمیدانی من کیام؟ نمیدانی؟ پس بگذار حالیت کنم. من شیرم، شیر ژیان، نره شیر درنده. از امروز من سلطان جنگلام و پادشاه تمام ساکنان جنگل. زود از زیر آب بیا بالا. نترس. نمیخواهم بخورمت. چون از امروز دیگر خوراک من امثال تو ماهی فسقلی نیست، از امروز خوراکم جانورهای بزرگی مثل آهو و گوزن و گورخر و گاو و گوسفند و شتر است، خوراکم سگ و گرگ و ببر و پلنگ است، خوراکم خرس و زرافه و فیل است. دیگر با تو و امثال تو کاری ندارم. فقط میخواهم بیایی بالا و قدو بالای پرابهت سلطان جدید جنگل را ببینی و بهش تعظیم کنی. به تو امر میکنم فوری بیایی روی آب. زود، تند، سریع. آهای! با توام، ماهی بدبخت!
وقتی حرفهای گربه تمام شد، ماهی قرمز که تا آن موقع ساکت مانده و جیکش درنیامده بود، از زیر آب گفت:
- برو بابا! حالت خوش است. خواب دیدی، خیر باشد. نخیر، جناب! از این خبرها نیست. خیالات برت ندارد. تو نه نره شیر ژیانی، نه سلطان جنگل، نه پادشاه ما جانورها. تو همان گربهی لاغرمردنی خودمانی، همان گربهی زردنبوی هالو. حالا هم برو کنار بگذار باد بیاید. این خالیبندیها را هم برو، برای یکی هالوتر از خودت بکن که دروغهای شاخدارت را باور کند.
سلطان جدید جنگل وقتی این حرفها را شنید اوقاتش خیلی تلخ شد و شروع کرد به میومیو کردن- البته خودش فکر میکرد دارد میغرد و جنگل از شدت غرشش دارد میلرزد. ولی هرچی میومیو کرد و به ماهی قرمز دستور داد که از زیر آب بیاید بالا و تعظیم کند، جوابی نشنید. آخر دیگر ماهی قرمز آنجا نبود که میومیوی سلطان جدید جنگل و دستورهایش را بشنود. او بیسروصدا رفته بود جای دیگری و داشت دنبال خوراکی میگشت. سلطان جدید جنگل مدتی منتظر بالا آمدن ماهی قرمز از زیر آب شد ولی وقتی خبری از او نشد، حوصلهاش از میومیوهای خودش سر رفت، راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به یک سگ درندهی گنده. سگ برخلاف موش و توکا و ماهی قرمز از دیدن گربه با آن قیافهی مسخرهاش نه تنها قلبش از ترس هرّی نریخت پایین و پا به فرار نگذاشت، بلکه، برعکس، قرص و محکم ایستاد. بعد با سینهی جلو داده و گوشهای سیخ شده و زبان از دهان بیرون آمده و دمی که مثل شلاق توی هوا میچرخاند و تاب میداد، شروع کرد به پارس کردن و آمادهی حمله شد. گربه همینکه قیافهی ترسناک و حالت آمادهی حملهی سگ درندهی گنده را دید حسابی جا خورد و پاهایش برای پیش رفتن سست شد. برای همین ایستاد ولی تلاش کرد خودش را نبازد و درحالیکه سعی میکرد صدایش را بیندازد توی گلویش و میومیوش را هرچه بلندتر و ترسناکتر کند، با صدایی ترسان لرزان گفت:
- پس چرا سلام نمیکنی سگ گنده؟ چرا دولا نمیشوی و تعظیم نمیکنی؟
سگ هم صدایش را انداخت توی گلویش و واق واق کنان گفت:
- برای چی باید به تو گربهی لاغرمردنی سلام کنم؟ مگر چه اتفاقی افتاده که باید به تو زردنبوی ریقو تعظیم کنم؟ آن هم به تو نیموجبی که برایم بیشتر از یک لقمهی کوچولوی ناقابل چیزی نیستی.
گربه با قیافهی حق به جانب گفت:
- برای اینکه من شیرم، شیر ژیان، نره شیر درنده. برای اینکه از امروز من سلطان جنگلم و پادشاه تمام ساکنان جنگل. فهمیدی؟ سگ واقواقو! برای همین است که تو باید به من احترام بگذاری و تعظیم کنی.
سگ درندهی گنده که از شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شده بود، خیز برداشت و پرید به طرف جناب گربه، و واق واق کنان گفت:
- الان نشانت میدهم که کی شیر ژیان است و کی سلطان جنگل. چنان لقمهی چپت کنم که دیگر هیچوقت از اینجور گستاخیها نکنی.
گربه که هوا را پس دید و سایهی پنجههای تیز سگ را روی سرش حس کرد، اول خواست بایستد و مثل یک نره شیر درنده، با آن سگ بیحیا بجنگد و حقش را بگذارد کف دستش، ولی بعد دید که ایستادن همان و تکه پاره شدن همان، برای همین چهارتا دست و پا داشت، هشت تا هم قرض کرد، جستزنان پا گذاشت به فرار، سگ درندهی گنده هم دنبالش. گربهی بیچاره در حال فرار نفسنفسزنان میومیو میکرد:
- برای چی داری دنبالم میکنی؟ چقدر تو بیحیایی! مگر نمیدانی من کیام؟ الان حالیت میکنم کیام من. من شیرم. فهمیدی؟ شیر، شیر ژیان، نره شیر درنده، سلطان جنگل و پادشاه تمام ساکنان جنگل... شیر، شیر ژیان، نره شیر درنده...
شهریور 1391
|