توی یک دشت بزرگ یک گرگ نر خاکستری زندگی میکرد که خیلی تنها بود. تمام گرگهایی که در آن دشت زندگی میکردند، مدتها بود که به جاهای دیگر رفته بودند و او تنهای تنها مانده بود. البته به او هم خیلی اصرار کرده بودند که همراهشان برود ولی او قبول نکرده بود چون آن دشت سرسبز را خیلی دوست داشت و هیچوقت دلش راضی نمیشد که جایی را که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بود و ازش کلی خاطرهی شیرین داشت، بگذارد و به جای دیگر برود. بنابراین با وجود اینکه تنهایی خیلی آزارش میداد، تصمیم گرفته بود همانجا بماند و سرزمینش را ترک نکند.
مدتی گذشت و تنهایی گرگ خاکستری را روز به روز بیشتر اذیت کرد برای همین یک روز تصمیم گرفت که برود و بگردد تا برای خودش یک دوست خوب پیدا کند. بعد راه افتاد و رفت و رفت تا اینکه از دور یک لاکپشت دید که داشت آهسته آهسته میرفت. رفت جلو و سلام کرد. بعد با ادب و احترام تمام گفت:
- جناب لاکپشت! میآیی با هم دوست شویم؟
لاکپشت با تعجب سرش را بالا آورد و نگاهی به گرگ خاکستری انداخت و گفت:
- با هم دوست شویم؟ من و تو؟
گرگ تنها گفت:
- بله. دوست. اینجوری هم من از تنهایی درمیآیم هم تو.
لاکپشت فکری کرد. بعد گفت:
- معذرت میخواهم. ما نمیتوانیم با هم دوست باشیم.
گرگ تنها پرسید:
- چرا؟
لاکپشت گفت:
- چون دو تا دوست باید همجنس باشند تا بتوانند حرفهای همدیگر را بفهمند. تازه همجنس بودن هم کافی نیست، باید همقد و هماندازه هم باشند تا با هم جور بشوند وگرنه دوستیشان میشود دوستی فیل و فنجان. ولی متأسفانه من و تو نه همجنسایم نه هماندازه. تازه تو گوشتخواری و درنده. چنگالها و دندانهای تیزی هم داری. یک وقت ممکن است هوس کنی مرا بگیری، با چنگالهای تیزت لاکم را بکنی و نوش جانم کنی. بنابراین به صلاح من نیست که با تو دوست بشوم. خیلی متأسفم.
بعد راهش را کشید و رفت و گرگ خاکستری را تنهاتر از پیش پشت سرش جا گذاشت. گرگ تنها که جواب منفی لاکپشت دلش را شکسته بود، دمش را روی کولش گذاشت ولی ناامید نشد و به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا رسید به یک بلبل که داشت روی درخت چهچه میزد. زیر درخت ایستاد و سلام کرد. بعد با ادب و احترام تمام گفت:
- بلبل جان! میآیی با هم دوست شویم؟
بلبل با تعجب چهچههاش را قطع کرد و نگاهی به گرگ خاکستری انداخت. بعد پرسید:
- چی گفتی؟ با هم دوست شویم؟ من و تو؟
گرگ تنها گفت:
- بله. من و تو. مگر چه اشکالی دارد؟ هم من از تنهایی درمیآیم هم تو.
بلبل گفت:
- مگر نشنیدهای که گفتهاند: "کبوتر با کبوتر باز با باز- کند همجنس با همجنس پرواز." من دوپام تو چهارپا. من پرندهام تو درنده. من دانهخوارم تا گوشتخوار. من بال دارم تو چنگال. من چهچه میزنم تو زوزه میکشی. آخر ما چه شباهتی به هم داریم که بتوانیم با هم دوست شویم؟ نخیر. فکرش را هم نکن. این دوستی آخر و عاقبت خوشی ندارد.
بعد پر زد و رفت و گرگ خاکستری را تنهاتر از پیش پشت سر جا گذاشت. گرگ تنها که جواب منفی بلبل غصهدارش کرده بود، دمش را روی کولش گذاشت ولی ناامید نشد و به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا رسید به یک خرگوش که داشت هویج بزرگی را از توی خاک درمیآورد تا نوش جان کند. گرگ تنها جلو رفت و سلام کرد. بعد با ادب و احترام تمام گفت:
- خرگوش خان! میآیی با هم دوست شویم؟
خرگوش از کار درآوردن هویج دست کشید. بعد با حیرت نگاهی به گرگ خاکستری انداخت و گفت:
- دوست شویم؟ من و تو؟ به حق حرفهای نشنیده!
گرگ تنها گفت:
- مگر چه عیبی دارد؟ اینجوری هم من از تنهایی درمیآیم هم تو.
خرگوش دوباره مشغول کار درآوردن هویج شد و گفت:
- امکان ندارد.
گرگ تنها با التماس گفت:
- ترا خدا نگو امکان ندارد. آخر چرا امکان ندارد؟ دوستی خیلی فایدهها دارد. قبول نداری؟
خرگوش که هویج بزرگ را از توی خاک بیرون آورده بود، گفت:
- بله. دوستی خیلی فایدهها دارد ولی نه دوستی من و تو.
گرگ گفت:
- آخر مگر دوستی ما چه ایرادی دارد؟
خرگوش که مشغول تمیز کردن هویج بود گفت:
- هزارتا ایراد دارد. اول اینکه تو دشمن منی و به خونم تشنهای. هر لحظه ممکن است بپری رویم، گلویم را بگیری و یک لقمهی چپم کنی. دوم اینکه من و تو نه اخلاقمان با هم جور است و نه روش زندگیمان. میخواهی بقیهاش را هم بگویم؟
گرگ خاکستری دلشکسته گفت:
- خیلی ممنون. همین دوتا که گفتی کافی است. پس تو هم حاضر نیستی با من دوست شوی.
خرگوش در حال خوردن هویج گفت:
- نه که حاضر نیستم. مگر عقلم را از دست دادهام که با تو دوست شوم؟
بعد راهش را کشید و دوان دوان از آنجا دور شد و گرگ خاکستری را تنهاتر از پیش پشت سرش جا گذاشت. گرگ تنها که جواب منفی خرگوش بدجوری حالش را گرفته بود دمش را روی کولش گذاشت ولی ناامید نشد و به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا رسید لب رودخانه. یک ماهی نقرهای دید که داشت دم ساحل شنا میکرد. رفت جلو و سلام کرد. بعد با ادب و احترام تمام گفت:
- ماهی عزیز! میآیی با هم دوست شویم؟
ماهی که فکر کرد اشتباه شنیده، گفت:
- چی گفتی؟
گرگ خاکستری گفت:
- گفتم میآیی با هم دوست شویم؟
ماهی با تعجب گفت:
- دوست شویم؟ من و تو؟ داری جدی میگویی یا داری سربهسرم میگذاری؟
گرگ خاکستری گفت:
- نه سر به سرت نمیگذارم. دارم جدی میگویم.
ماهی نقرهای گفت:
- راست راستی که آدم توی این دوره زمانه چه حرفهایی که نمیشنود!
گرگ خاکستری گفت:
- مگر چه اشکالی دارد؟
ماهی نقرهای گفت:
- از سر تا پایش اشکال است. آخر کی شنیده که ماهی با گرگ دوست شود؟ این دیگر چه جوری دوستی است؟ من توی آب، تو توی خشکی. مگر میشود؟
گرگ خاکستری گفت:
- چرا نشود؟
ماهی نقرهای گفت:
- نمیشود، جانم! نمیشود.
بعد رفت زیر آب و گرگ خاکستری را تنهاتر از پیش پشت سرش جا گذاشت. گرگ تنها که جواب منفی ماهی نقرهای بدجوری رنجیدهاش کرده بود، دمش را روی کولش گذاشت ولی ناامید نشد و به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا چشمش افتاد به یک ماده روباه قرمز خیلی خیلی خوشگل که داشت با ناز و ادا راه میرفت و دلبری میکرد. گرگ تنها رفت جلو و سلام کرد. بعد با ادب و احترام تمام گفت:
- سرکار خانم روباه نازنین! میآیی با هم دوست شویم؟
روباه قرمز با ناز و عشوه گفت:
- با هم دوست شویم؟ من و تو؟
گرگ تنها گفت:
- بله. با هم دوست شویم. من و تو.
روباه قرمز گفت:
- نه. نمیشود.
گرگ خاکستری که یک دل نه صد دل عاشق ماده روباه قرمز شده بود، با التماس گفت:
- چرا نمیشود؟ ترا خدا تو به من جواب رد نده.
روباه قرمز گفت:
- گفتم که نمیشود.
گرگ خاکستری با ناراحتی گفت:
- آخر برای چی نمیشود؟
روباه قرمز گفت:
- برای اینکه نمیدانم اخلاق و رفتارت چطوری است، خوشاخلاق و باادب و مهربانی یا نه.
گرگ خاکستری گفت:
- قول شرف میدهم که خوشاخلاق و باادب و مهربان باشم.
روباه قرمز گفت:
- قول میدهی کاری نکنی که ناراحت بشوم یا دلم بشکند؟
گرگ خاکستری گفت:
- قول شرف میدهم.
روباه قرمز گفت:
- قول میدهی نازکتر از گل به من نگویی؟
گرگ خاکستری گفت:
- قول شرف میدهم.
روباه قرمز گفت:
- قول میدهی عصبانی نشوی و بددهانی نکنی؟
گرگ خاکستری گفت:
- قول شرف میدهم.
روباه قرمز گفت:
- حالا که قول دادی، باشد... حرفی ندارم. با تو دوست میشوم. فقط امیدوارم که قولهایی را که دادی هیچوقت فراموش نکنی.
گرگ خاکستری که از شدت خوشبختی داشت بال درمیآورد، گفت:
- مطمئن باش فراموش نمیکنم.
بعد با خوشحالی پرید و ماده روباه قرمز را بغل کرد. به این ترتیب گرگ خاکستری و روباه قرمز با هم دوست شدند و هر دو از تنهایی درآمدند.
تیر 1391
|