بوزینه و اسب آبی
1391/4/6

در بین ایرانیان باستان رسم بود که وقتی به سفر دریایی می‌رفتند بوزینه‌ی دست‌آموزی را هم با خود می‌بردند تا در طول سفر با شیرین‌کاری‌ها و بازیهایش سرگرمشان کند. روزی در یک سفر دریایی کشتی ایرانیان درهم‌شکست و بوزینه هم مثل مسافران دیگر کشتی میان موجهای بلند دریا افتاد. اسبهای آبی که دوست آدمها هستند، چون مسافران کشتی را دست‌وپا زنان در آب و در حال غرق شدن دیدند، دسته‌جمعی به کمکشان آمدند و هرکدام از آنها یکی از مسافرها را بر پشت خود سوار کرد و شناکنان به سوی ساحل آورد. یکی از اسبهای آبی هم خودش را به بوزینه که در حال غرق شدن بود، رساند و چون فکر کرد او هم از آدمهای غرق شده است، کمکش کرد تا بر پشتش بنشیند و بعد شناکنان به سوی ساحل روانه شد. وقتی حال بوزینه کمی جا آمد، اسب آبی با او شروع به صحبت کرد و از او پرسید:
- اسمت چیست؟
- بزرگ‌مرد زیبا و دانا و توانا.
- چه کاره‌ای؟
- پادشاه ایران‌زمینم.
اسب آبی خیلی خوش‌حال شد که این خوش‌بختی نصیبش شده که پادشاه ایران‌زمین را بر پشتش بنشاند و نجاتش می‌دهد. برای همین با شور و شوق زیاد گفت:
- پادشاها! خیلی خوش‌وقتم که به شما خدمت می‌کنم.
بوزینه جواب داد:
- من هم از تو به خاطر خدمتی که داری به من می‌کنی، ممنونم. البته وظیفه‌ات است و نیازی به تشکر کردن نیست، چون تو هم باید مثل تمام موجودات دیگر این سرزمین به من خدمت کنی. آخر همان‌طور که می‌دانی تمام این آب و خاک مال من است و تمام آدمیان و جانوران و گیاهانش باید مطیع و خدمت‌گزار من باشند، چون من پادشاه ایران‌زمینم و بهترین و قویترین و زیباترین و داناترین و تواناترین و شجاعترین بوزینه در ایران‌زمینم و هیچ بوزینه‌ای در تمام دنیا از من بهتر نیست...
با شنیدن این حرف اسب آبی متوجه شد که آن‌که بر پشتش سوار کرده و از غرق شدن نجاتش داده نه یک آدم بلکه بوزینه‌ای دروغ‌گو و ازخودراضی است؛ و چنان از دروغهای بی‌شرمانه‌ی او بدش آمد که با تکان محکمی که به خودش داد، او را میان امواج دریا انداخت و با عجله برگشت تا آدم بی‌چاره‌ای را پیدا کند و از غرق شدن نجاتش بدهد.

تیر 1391

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا