از دیرباز کابوس زجرآور من توفان هولناک و مهیبیست توفان مهلکی که خروشان و خشمگین ...
آسمان شهر ما را کرده پر غوغای منفور کلاغان سیاهآیین روز و شب آن زشتخوانان کریهآوا میزنند آرامش ما را به هم با بانگشان منحوس با صدایی زشت و ناهنجار میخوانند و میخوانند و میخوانند ...
دیشب دوباره خواب تو را دیدم خوابی زلال بود مانند یک سرود نازکتر از نسیم نوازش ...
پیرمرد، روبهروی من، کنار جویبار باصفا نشسته بود آب صاف جویبار با نوای خوش نرمپوی نغمه میسرود و میگذشت پیرمرد دست راست را فرو در آب کرد ...
تمام پنجرهها بستهاند و من دلتنگ نشستهام پر از افسوس در سکوتی سرد و غرق در حسرت برای پنجرهای باز میتپد قلبم ...
راههای پیش پای ما تمامشان به مرگ ختم میشوند راههای باز و بستهای که روبهروی ماست. مرگ حرف آخر است و واپسین کلام زندگی واپسین نگاه و واپسین نشان ...
هنوز قلب من چه تند میتپد! و نبض من هنوز چه تند میزند! به دیدن کبوتری سپیدبال و تیزپر که میپرد در آسمان آبی بدون ابر ...
شصت و هفت سال پرفراز و پرنشیب از عمر من گذشت شصت و هفت سال آزگار از مجال من برای زیستن گذشت زیستن بر این زمین ...
بهار و آنهمه زیباییاش چه لطفی دارد؟ برای فاختهی مانده در قفس محبوس که گوشهی قفسش کرده کز دلآزرده اسیر رنج اسارت ...
آه، زندگی! روزهای برفیات چه شادمانه بود! روزهای سرد و لرزآوری که گرم میشدیم از حرارت جوانی پر از امید و آرزو ...