از دور دست بانگ غریبی
میآیدم به گوش
بانگی عبوس و تلخ
بانگی پر از کدورت تردید
بانگی به رنگ تیرهی دلتنگی
بانگی بدون روشنی دلکش یقین.
گویا کسی در آن سوی شب ناله میکند
از درد بیکسی
یا از جراحت غم غربت.
نه، ناله نیست این
بیشک
من میشناسمش
بسیار آشناست به گوشم
انگار
آن را شنیدهام همه عمر از درون خویش
نجوای گنگ از نفس افتادهایست دردمند
آهیست
دمسرد و دودناک
بانگیست برشده
از کام خشک و تشنهی ناکامی
شاید کسی به زمزمه میخواند
در زیر لب ترانهی تنهایی.
از دوردست بانگ غریبی
میآیدم به گوش.
این بانگ از کجاست که اینسان
مسحور کرده است وجودم را
با آن طنین بغضنشانش؟
میلرزد از غرابت آن قلب خستهام.
پژواک گریههای شبانهست؟
یا خندههای از سر بیچارگی نومیدی؟
شاید مسافریست غریبه
گمکردهراه، خسته و سرگشته.
اینسان چرا گرفته صدایش؟
تلخ از چه روست طعم نوایش؟
شاید کسیست طعمهی توفان بیکسی
آوای او تلاطم امدادخواهی است
در آرزوی آن که رهایی ببخشدش
دستش بگیرد و بکشد بیرون
از ورطهی سیاه مرارت
از بند محنتش برهاند.
شاید کسیست
از پا درآمده
از راه مانده باز
واماندهایست از نفس افتاده
تنها و بیپناه
در تنگنای یأس گرفتار
فرسودهای تکیده و بسیار خسته است
در گیرودار فاجعه درهمشکسته است
انگار
با سایهاش
سرگرم گفتوگوست
میپرسدش
آن دردمند زجرکشیده
با آن نوای گنگ و غریبه
سرشار از تحسر و افسوس:
آیا کدام حس صفابخش، زندهست
اینک، در این دیار فرورفته
در باتلاق مرگ
و احتضار یأس
از آن پر از ملاطفت احساسهای صاف
که ذهن را طراوت میبخشید
و قلب را لطافت
در ما که قلبمان
دیریست مرده است؟
آیا کدام خاطره جاریست
در ما که ذهنمان
گوریست منجمد
بی هیچ جنبشی و پر از سردی سکون
چون سنگواره ساکت و سنگین و سختخو
آخر چرا
اینسان چراغ رابطه خاموش گشته است؟
آخر چرا
اینگونه شوق عشق فراموش گشته است؟
دیگر کسی نگاه کسی را
پاسخ نمیدهد
آیا به لاک مرگ فرورفته زندگی
کز کرده، سر به زیر، فرومایه و حقیر
و بسته است
چشمان تابناک پر از روشناییاش؟
با چشمهای بستهی خود شاید
در زیر لب به زمزمه میخواند
پژواک آن نوای غمانگیز
افکنده در سکوت شب سرد من طنین
در این فضای راکد و خاموش.
از دوردست بانگ غریبش
میآیدم به گوش.
|