[با الهام از تابلوی نقاشی ویکتور هوگو]
هنوز تازهجوان بود
و بیست و چند بهاران از عمر کوتاهش
گذشته بود
نه بیشتر
که رفت بر سر دار
و سربلندی خود را به دار کرد نثار.
هنوز تازهجوان بود و با تمام جوانی
دلی جسور و خروشان داشت
که بود
به رودخانهی پهناوری شبیه
و جان جوشانی
که بود دریاوار
امیدوار و از امواج آرزو سرشار.
نگاه او به افقهای دوردست بود
و برق میزد در آسمان چشمانش
ستارگان امید
و کهکشان دلافروز آرزومندی.
وجود رایحهانگیزش
پر از طراوت بود
و میتراوید از پیکرش برومندی
نگاه فاخر او بود افتخارآمیز
و بود روشنی برق آن شگفتانگیز
در آسمان نگاهش ستارگان بیدار.
هنوز تازهجوان بود
و عزم راسخ داشت
که بگذرد از شب
شب سیاه قساوت
شب تباه اسارت
و رهسپار شود بی توقف و تردید
به سوی صبحدم دلگشای آزادی
که میتراود از آن روشنایی شادی
و رنگ میبازد در مسیر آمالش
سیاهکاری شبهای تار ماتمبار.
لبالب از غم و لبریز میشوم از درد
در این دیار نگونبخت چون که میبینم
چراغ شبزده را تابناک بر سر دار.
|