سقراط در آن دم که جام شوکران را میگرفت آرام در دستش
از دست آن مزدور مرگاندیش نابخرد
تا سر کشد بیترس یا تردید
و مرگ را بر زندگانی بدون آرمان و روشنی آن دهد ترجیح
...
باز هم بهار
با کرشمههای دلبرانهاش
راهی دیار خشکخو و سردسار ماست
راهی دیار سوگوار ما که کوچهها و خانههای آن سیاهپوش ماتم است
راهی دیار تیرهبخت ما که غرقه در غبار غربت و غم است ...