(برای محمدرضا راثی پور)
نمیترسد از حجم ظلمت
هراسی ندارد از ابعاد بیانتهای کدورت
و از وسعت سهمناک سیاهی
چراغی که از پرتو مهر در قلب من تابناک است.
...
نمیترسد از هیبت خشم توفان
هراسی ندارد از امواج سیل خروشان
و از سیلی باد بیداد
درختی که در باغ احساس تو ریشه دارد.
چرا ترس؟ وقتی که چشمان روشنگرت
بر آفاق گستردهی آرمان پرتو میافکند
و میگیردم در پناهش نگاه فروزندهات
رها از خطرها و ایمن از آسیبها.
من از رهنوردان راه پر از پرتگاه رها بودنم
از اعماق تاریکی ترس و تردید
به سوی تو، ای چشمهی نور! پیوسته در حال پیمودنم
در آفاق قلبم چراغیست روشن
که میگیرد از چشمهایت فروغ، ای دلافروز!
مرا چشمهای امیدآفرین تو ره مینماید
و میبخشدم با نگاهش امید
امید رسیدن به صبحی دلافروز
امید رسیدن به فردای بهروز.
نمیترسم از تنگناهای راه دراز
هراسی ندارم من از خستگیهای فرسودهساز
به سوی تو، ای برکهی نور، چون رهسپارم
سر شستن جان در آن برکهی پاک و پایندهسازنده دارم.
|