وقتی هوا گرفته و دلگیر است
وقتی که نیست پنجرهای باز
من در فضای بسته و دلتنگ انزوا
چشمان تابناک تو را، ای یار
میآورم به یاد
آنگاه زندگی پر از تیرگی من
سرشار روشنی نگاه تو میشود.
گاهی
در لحظههای تیرهی تنهایی
میپرسم از خودم:
آیا برای رنج کشیدن به این جهان
تبعید گشتهایم؟
یا شاد بودن؟
آیا
راحت به جز نبودن سختی و زجر نیست؟
شادی به جز نبودن اندوه و رنج چیست؟
اینجا دریست
اینجا دریست بسته و خسته
اینجا دریست خفته و خاموش
این در، دریغ، باز به کویی نمیشود
هرگز نمیکند کسی از آن عبور، آه
هرگز کسی از آن به مسیری نمیرود.
آن در منم
آن در منم که راه ندارم به کوچهها
آن در منم که بستهام و مانده بینوا.
یک شب ولی
آن چشمهای روشنیافروز رهگشا
با جادوی کلید نگاهش
دروازههای بستهی قلب مرا گشود
از قلب من کدورت اندوه را زدود
آنگاه
آن دلنواز
از من عبور کرد
و قلب بیفروغ مرا غرق نور کرد.
وقتی
سرمیدهی سرود در اعماق قلب من
خاموشی مرا که توانفرساست
سرشار میکنی
از نغمههای شاد و امیدانگیز
میرانی از دلم
اندوه یأس را که تبهکار است
قلب من، ای نگار
دروازهی گشودهی راه تو میشود
برق نگاه چشم سیاه تو میشود.
|