زخمهای خزان
1404/10/1

خزان خشک‌خوی برگ‌ریز یأس‌بار باز تاخت
به سوی قلب من
پر از شرارتی که کینه‌توز بود
و با قساوتی غریب و هولناک
تمام برگهای سبز تک‌درخت پرطراوت امیدهای نوشکفته‌ی مرا
در آن هجوم ناگهانی ستمگرانه‌اش
که ریشه‌سوز بود
چه ظالمانه خشک کرد!
و با خشونتی که هم عجیب بود و هم مهیب، کند و ریخت بر زمین
و دادشان به باد
سپردشان به دستهای هرزه‌باد بدنهاد.

دریغ و بس دریغ
چه شورها که بود در سرم!
چه شوقها که بود در دلم!
چه غنچه‌ها که هدیه داده بود
به شاخسار جان سبزکیش من
بهار آرزو!
همه در این هجوم سرد و هولناک آذرخش‌وار آن تباه‌کار
به باد رفت و نیست شد
درخت پایداری‌ام فروشکست
و استواری همیشگی قامت امیدهای من
به لرزه آمد و نماند تاب ایستادنش
و کم‌کمک کمرخمیده شد
و در فرودگاه خستگی فرونشست.

خزان گرفت از من، آه، آه، آه
هرآن‌چه داشتم
و بود
برای من گرامی و گران‌بها
و دل‌پسند و ارجمند
هرآن‌چه داشتم و شاد بودم از وجودشان
و بود مایه‌ی امید و افتخار و نیک‌بختی‌ام
و چشمه‌سار شادمانی‌ام
گرفت از من این خزان بدنهاد و پای‌مال کرد
به جای آن نشاند در روان من
جراحت غمی عمیق و التیام‌ناپذیر
و زخم کاری دریغ و حسرتی که ذق‌ذق‌اش عذاب‌آور است
و غیر قابل تحمل است سوزش پر از گدازشش...

اگر ندارم از خزان دل خوشی
و پر گلایه‌ام از او و  نابه‌کاری‌اش
اگر که زشتکاری و ستمگریش کرده عاصی‌ام
برای زجرهای جان‌گزای بی‌شماره‌ای‌ست
که داده با فرارسیدنش به من
و کرده دل‌شکسته‌ام
و از تمام هست و نیست خسته‌ام...

خزان! تو با غمت دل مرا نشانه کرده‌ای
برای گنج رنج خود مرا خزانه کرده‌ای
تو شعر غمگنانه‌ای، غمین‌ترین ترانه‌ای
مرا پر از خیالهای شاعرانه کرده‌ای
تو برگهای شادی مرا به باد داده‌ای
مرا درخت خشک خالی از جوانه کرده‌ای
چرا غم ستمگرت مرا رها نمی‌کند؟
چرا تو با غمت درونم آشیانه کرده‌ای؟
تو با تمام بار اضطراب و بی‌قراری‌ات
دل مرا قرارگاه جاودانه کرده‌ای.

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا