|
پیرمرد خستهی خمیدهقامت و چروکچهرهی شکستهرو
درددلکنان به من که در کنار او
روی نیمکت نشسته بودم و به گفتههای دلخراش آن نزار خستهدل
با صدای لرزهدار ناتوان
گوش دل سپرده بودم و نگاه من به چشمهای بیفروغ او
خیره بود، گفت:
«من در این جهان که زادگاه و خاستگاه و جایگاه رنجها و زجرها و دردهاست
رنجهای بیشمار بردهام
زجرهای بیشمار دیدهام
طعم تلخ و زهروار دردهای بیشمار را چشیدهام
باز هم برای مدتی کم و زیاد
(چند روز و چند هفته یا
چند ماه و چند سال)
در تمام روزهای پرمرارتی که مانده باقی از مجال من برای زیستن
رنجها و زجرها و دردهای بیشمار دیگری
در کمین من نشسته است
تا بتازد و فرود آید آذرخشوار
بر من و بیازرد مرا
و دهد عذابم و شکنجهام کند.
آه، آه از آنچه رفت بر من و وجود خستهی مرا
غرق در جراحتی عمیق و هولناک کرد
پاره پاره کرد و چاک چاک
قلب زجردیدهی مرا.
عمر من گذشت
با مرارت و مصیبت و مشقت زیاد.
داغهای بیشمار التیامناپذیر
با شکنجههای زجربار خود
دستهای سختگیر این خبیثزندگانی شکنجهگر
بر وجود تلخکام و دردمند من نهاد
و مرا چه سخت بیشمار بار عذاب داد!
زندگی به جز شکنجه و عذاب دائمی
چیست؟ چیست؟ چیست؟
از شکنجه و عذاب این شکنجهگر
- این خبیث رذل- هیچکس
نیست در امان و جان به در نمیبرد
هیچکس بدون سهم بیش و کم
از شکنجههای هولناک و زجربار او
نیست، نیست، نیست...
□
پیرمرد آه ممتدی کشید و بعد
سر بلند کرد و در سکوت تلخ و پرمرارتی که رازناک بود
غرق در نگاه پرتأسفی که دردمند مینمود
خیره شد به آسمان
در پیاش بدون اختیار
سربلند کردم و در امتداد دید او
چشم دوختم به دوردستهای بیکران.
فوجی از کبوتران تیزپر در اوج دیدرس
چرخ میزدند بال و پرزنان.
□
غرق غبطه، با صدای ناشنیدنی، ضمیر باطنم
گفت: «آه!
ای کبوتران!
خوش به حالتان که میپرید
و رها
از تمام قید و بندها
هرکجا که خواستید، میروید
و در آسمان آرزویتان به اوج میرسید
بیخبر
از تمام رنجهای ما زمینیان
ما اسیر حبسگاه این زمین دوزخین
این شکنجهگاه زندگان
با عذابها و زجرهای بیشمار و بیکران.»
|