عشق تلخ نیما
1404/8/1

عشق تلخ‌طعم و ناکام نیمای جوان به صفورای زیباروی چادرنشین، آن چابک‌سوار طناز و افسونگر، دخت نازنین و دلربای رییس ایل کوشکک، بود که او را به راه شعر و شاعری کشاند و از او شاعری پراحساس و سرشار از عاطفه ساخت. این عشق که در آغاز شیرین و دل‌نشین بود و با وعده‌های شیرین و قول و قرارهای افسونگرانه شروع شده بود، خیلی زود با شکست و ناکامی و حرمان، بدفرجام به پایان رسید و نقطه‌ی پایان آن نقطه‌ی شروع شاعری نیما بود. نیما در نخستین سروده‌ای که از خود به یادگار گذاشت و بر آن «قصه‌ی رنگ ‌پریده، خون سرد» نام نهاد، درباره‌ی این عشق خوش‌ظاهر و ناخوش‌باطن فریب‌کار و دروغ‌گو که نخستین عشق و گویا تنها عشق تمام طول عمرش بود، سخنها گفته است- از جمله:

عشق کاول صورتی نیکوی داشت
بس بدیها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز ناکامی رسید
عشق خوش‌ظاهر مرا در غم کشید
...
من ز خامی عشق را خوردم فریب
که شدم از شادمانی بی‌نصیب
...
عشقم آخر در جهان بدنام کرد
آخرم رسوای خاص و عام کرد

از نیما درباره‌ی دختر محبوب سالهای جوانی‌اش- صفورا- چند یادداشت به جا مانده که در آنها چیزهایی کوتاه و سربسته در این باره نوشته و این نوشته‌ها که متعلق به سالهای پایانی زندگانی اوست، نشان می‌دهد که عشق تلخ‌طعم و ناکام نیما به صفورا تا سالهای پایانی عمرش در دلش زنده بوده و کام او را شرنگین و زهرآگین می‌کرده است. 
اینک نگاهی به یکی از این یادداشت‌ها:
«اگر، ای صفورا! اگر ای پدر! درست کار می‌کردید، من اکنون نه این بودم نه آن. 
من خودم نمی‌دانم اگر با آن دختر چادرنشین ازدواج می‌کردم، سرگذشت من بهتر بود یا نه. 
من در آن‌وقت فقط طبع شعرم بروز کرده بود، بعدها که از آن اسب‌سوار دور شدم، طبع بدبختی من به هم‌پای شهرت من (و خوشبختی من به هم‌پای فکر من) بروز کرد.
میل دارم کسی درست و بی‌خطا به سرگذشت عشق من آشنا نباشد- ولی همان عشق بود که امروز من با مطالعه و فهم، عرفان یافته‌ام. (نه عرفانی که مردم از روی کتاب می‌یابند)... 
او، آن دختر چادرنشین، در من چه هوایی کرد! بعد چه شد؟ پدرم که کوتاهی کردی! مادری که بی‌رحم بودی! خواهرانی که بی‌فکر بودید!... 
اما پدرم زود مرد، و من ناکام شدم. من تا ابد زندگی آن‌جا را به خاطر می‌آورم و می‌میرم.»
(شب/دوشنبه/ ۱۱ دی‌ماه ۱۳۳۴)
علت ناکامی و بدفرجامی عشق نیما به صفورا هم این بود که پدر نیما، هنگام خواستگاری صفورا از پدرش، شرط گذاشته بود که پس از ازدواج نیما و صفورا، آنها باید به تهران بیایند و در تهران زندگی کنند، و صفورا که حاضر نبود آزادی زیستن ساده و سالم و بی‌قیدوبند در طبیعت، و سادگی زندگی چادرنشینی را از دست بدهد و به شهر پر از دود و دم تهران بیاید و پای‌بند زندگی پر از قید و بند در آن‌جا شود، نپذیرفته بود و به همین دلیل، با تمام دلبستگی‌اش به نیما، به درخواست ازدواج او پاسخ منفی داده و دست رد به سینه‌ی عشق نیما  و وصلت با او زده بود.
از آن پس، تا پایان عمر، خاطره‌ی تلخ این عشق ناکام در ذهن و قلب نیما به‌جا ماند و او دوبار در سالهای واپسین عمر، در شعرهایش به آن، به عنوان عشق تلخ، اشاره کرد، یک‌بار در شعر «هنوز از شب دمی باقی‌ست» (سروده‌ی سال ۱۳۲۹) آن‌جا که سرود:

به مانند خیال عشق تلخ من که می‌خواند.

و بار دیگر در شعر «فرق است» (سروده‌ی خرداد ۱۳۳۴) که در آن، در روزهای پیری‌اش از عشقهای شیرین و تلخ روزهای جوانی‌اش سخن گفته و از خاطره‌ای که در ذهنش از عشقهای تلخ به جا مانده:

دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشقهای دل‌کش و شیرین
(شیرین چو وعده‌ها)
یا عشقهای تلخ کز آنم نبود کام
فی‌الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.

آمد مرا گذار به پیری.
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده‌ام
فکری‌ست باز در سرم از عشقهای تلخ...

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا