نیایشگاه ورهرام، خانهای در سمت جنوبی و تقریبن در وسط خیابان شیبانی است. خیابان شیبانی یکی از خیابانهای فرعی نزدیک دو خانهمان، در کوچهی دکتر عنایت- در سالهای بین ۱۳۳۳تا ۱۳۷۵- بود و من در سالهای نوجوانی و جوانی زیاد در این خیابان رفت و آمد میکردم و در نتیجه خیلی از جلوی این نیایشگاه رد میشدم، و همیشه نسبت به آن حس کنجکاوی خاصی داشتم و خیلی دلم میخواست بروم تویش و داخلش را از نزدیک ببینم. میدانستم که این خانه که بعضی از روزها- بهخصوص روزهای چهارشنبه- ازش بوی خوب ناشی از افروختن عود میآمد و در فضای اطرافش، تا فاصلهی دهها متر از آن، پخش میشد و من خیلی از این بوی مطبوع خوشم میآمد و حسابی سرخوشم میکرد، عبادتگاه زردشتیان است. تا قبل از آشنایی با فرهاد سروشیان که از کلاس نهم با او همکلاسی شدم و زردشتی بود، گمان میکردم که آنجا آتشکده است ولی فرهاد که آنطور که خودش گفته بود، بارها به آنجا رفته بود، مرا از اشتباه درآورد و برایم گفت که آنجا آتشکده نیست بلکه نیایشگاه است، یعنی جاییست که زردشتیان در آنجا نیایش میکنند. آنطور که فرهاد میگفت، روزهای چهارشنبه، روز عمومی آمدن زردشتیان به نیایشگاه و برگزاری مراسم جمعیشان، با حضور موبد نیایشگاه بود و جمعی از زردشتیان در نیایشگاه گرد هم میآمدند و موبد هم برایشان صحبت میکرد و به پندار نیک و کردار نیک و گفتار نیک دعوتشان میکرد.
چیز دیگری که همیشه برایم جالب بود، حضور جمعیت زیادی از زردشتیان در صبح نخستین روز جشن نوروز در نیایشگاه و دید و بازدید همگانیشان در آنجا و برگزاری مراسم نیایش نوروزی در آن بود. در این روز خیابان شیبانی پر میشد از زردشتیان، از کودک و جوان تا میانسال و کهنسال، و دختر و پسر و زن و مرد، با لباسهای رنگارنگ، به رنگهای شاد قرمز و نارنجی و زرد و سبز و آبی و بنفش، که حضور اتومبیلهایشان و خودشان و جمع شدنشان جلوی در نیایشگاه، راه حرکت ماشینها در خیابان شیبانی را میبست و ترافیک سنگینی بهوجود می آورد، و صدای بوق ماشینها، همراه با صدای همهمه و خنده و شادی و خوش و بش جمعیت زردشتیان، درآمیخته با عطر خوب ناشی از افروختن دهها و صدها عود، فضای این خیابان دوستداشتنی را پر و خواستنی میکرد.
در دوران دبیرستان، من، بیشتر روزها، چهاربار از روبهروی این نیایشگاه رد میشدم و هربار که از آنجا میگذشتم، با کنجکاوی و حسرت به دیوارهای آجری و پنجرههای کوچک آن که جلوشان نردهی آهنی کشیده شده بود و شیشههای مات داشتند و به درب بزرگ آهنی نیایشگاه که به رنگ توسی بود و به جز روزهای چهارشنبه و روزهای خاص جشن و نیایش، در سایر روزها معمولن بسته بود، نگاه میکردم و خیلی هم دلم میخواست و هم کنجکاو بودم که یک روز وارد نیایشگاه شوم و داخلش را از نزدیک ببینم.
تا اینکه در کلاس نهم دبیرستان هدف شمارهی یک، در کلاس سهی چهار، با فرهاد سروشیان همکلاس شدم که تنها همکلاسی زردشتیام در تمام سالهای تحصیلم بود.
فرهاد یکی از بچههای دوستداشتنی و خونگرم کلاس بود و از دانشآموزان نخبه و تاپ کلاس هم بود و، بهخصوص، عاشق درس شیمی بود و در منزلشان آزمایشگاه شیمی مفصل و مجهزی داشت و آنطور که میگفت در آنجا به انجام انواع و اقسام آزمایشهای شیمی میپرداخت. فرهاد تمام مسئلههای شیمی را که سر کلاس درس شیمی، دبیرمان- آقای محسنی تهرانی- به صورت مسابقه، به بچهها میداد تا حل کنند، همیشه زودتر از همه حل میکرد و بعد از حداکثر چند دقیقه، دست بلند میکرد و جواب صحیح را میداد و همیشه هم دبیرمان تشویقش میکرد و بهش آفرین میگفت. در کلاسهای نهم و دهم من خیلی با فرهاد صمیمی نبودم و تنها با هم رابطهای محدود و مختصر داشتیم و با دیدن هم سری به نشانهی آشنایی برای هم تکان میدادیم و از کنار هم بدون صحبت خاصی رد میشدیم، ولی در کلاس یازدهم بیشتر به هم نزدیک شدیم و علتش هم علاقهی هردومان به بازی شترنج بود که باعث نزدیکی و ایجاد صمیمیت بین ما شد و ما را با هم دوستهای نزدیک کرد. اتاق شترنج دبیرستان جایی بود که هردو، در ساعتهای بیکاری، به آنجا میرفتیم و اگر میزی خالی بود و هیچکدام در حال بازی با حریفی دیگر نبودیم، با خوشحالی دو طرفش مینشستیم و با هم سرگرم بازی میشدیم. بازیهایمان هم کم و بیش همتراز بود، برای همین بازیمان اغلب گره میخورد و هیجانانگیز میشد و آخر سر هم، بیشتر وقتها، مساوی تمام میشد. گاهی هم من میبردم و گاهی هم میباختم و فرهاد میبرد. در ضمن همین بازیها و وقتی که دیگر با هم دوست شده بودیم، ازش دربارهی آتشکدهی زردشتیان خیابان شیبانی پرسیدم و اینکه آیا او هم به آنجا میرود یا نه. همانجا بود که او برایم توضیح داد که آنجا آتشکده نیست بلکه نیایشگاه است و نامش هم که تا آن روز نمیدانستم، چون دم درش هیچ تابلویی که اسمش رویش نوشته شده باشد، وجود نداشت، برایم گفت و فهمیدم که آنجا نیایشگاه ورهرام است. ازش پرسیدم ورهرام یعنی چی. برایم گفت ورهرام اسم زردشتی و باستانی بهرام است که یکی از ایزدان خیلی مهم و اصلی دین زردشت است و این نیایشگاه برای نیایش کردن و ستایش بهرام ساخته شده. بعد مقداری برایم دربارهی بهرام یا ورهرام صحبت کرد و گفت که بهرام ایزد پیروزی و از مهمترین ایزدان دین زردشتی است و روزهای چهارشنبه هم روز مخصوص نیایش اوست و برای نیایشش زردشتیان در این نیایشگاه جمع میشوند و مراسم نیاش برگزار میکنند. او هم هروقت فرصت کند، در این مراسم شرکت میکند. گفتم خیلی دلم میخواهد داخل نیایشگاه را ببینم. گفت روز بیستم هر ماه، روز نیایش ماهانهی بهرام است و اسمش هم «بهرام روز» است، و قول داد بیستم همان ماه (اگر اشتباه نکنم ماه آذر بود) مرا هم با خودش ببرد داخل نیایشگاه، تا هم آنجا را از نزدیک ببینم و او همه جایش را نشانم میدهد، هم در مراسم نیایش ورهرامایزد شرکت کنم و ببینم نیایش زردشتیان چهجور مراسمیست. روز نوزدهم ماه فرهاد خبرم کرد که فردا عصر، بعد از تمام شدن کلاس درسممان در دبیرستان، به نیایشگاه ورهرام میرویم. خیلی ذوق کردم و خوشحال شدم. بعد از ظهر روز بعدش، لباس مرتب اتوکشیدهای پوشیدم و قبل از اینکه از خانه خارج و راهی دبیرستان شوم، به مامان گفتم که عصر کلاس فوقالعادهی ریاضی داریم و من دو-سه ساعت دیرتر از هرروز به خانه برمیگردم. ساعت چهار، بعد از تمام شدن کلاس درسمان با آقای علوی- دبیر ادبیاتمان- با فرهاد از دبیرستان بیرون آمدیم و دوتایی، پیاده، راهی خیابان شیبانی و نیایشگاه ورهرام در آن شدیم. در طول راه فرهاد کلی برایم از این نیاشگاه و تاریخچهاش و اینکه چه کسی و چه موقعی و برای چی آن را ساخته، گفت. اطلاعات خیلی کامل و خوبی هم دربارهی ورهرام و هم دربارهی این نیایشگاه داشت که برایم خیلی جالب بود و کلی به من معلومات تخصصی دربارهی دین زردشتی داد که تا آن موقع ازش بیاطلاع بودم.
حدود ساعت چهار و نیم عصر بود که رسیدیم به نیایشگاه. درب نیایشگاه باز بود و چندنفری جلوی در ایستاده و سرگرم صحبت بودند. از درب نیایشگاه وارد دالان ورودی شدیم و از آن گذشتیم و وارد حیاط شدیم. توی حیاط هم عدهی زیادی اطراف چند درخت سرو سرسبزی که در چهار گوشهی حیاط، توی باغچههای کوچک بود، ایستاده بودند و سرگرم گپ زدن بودند. چندتایی هم روی نیمکتهای چوبی سبزرنگی که دو طرف چپ و راست حیاط، کنار هم، قرار داشت، نشسته بودند. در ایوان جلوی ساختمان که در جنوب حیاط بود و به ارتفاع چند پلهی سنگی از حیاط بالاتر بود هم تعدادی مرد و زن، کنار ستونهای سنگی داخل ایوان، ایستاده بودند و سرگرم صحبت بودند. از پلههای سنگی بالا رفتیم و وارد ایوان شدیم. ستونها را شمردم. تعدادشان هفت تا بود. یک میز سنگی هم سمت راست ایوان بود که رویش تعداد زیادی شمعدان و عوددان بود و توی شمعدانها شمعهای روشن با شعلههای لرزان و توی عوددانها عودهای افروخته بود که ازشان عطر خوش عود فضای ایوان و حیاط را پر کرده بود. میز دیگری هم سمت چپ ایوان بود که رویش پر بود از جعبههای پر از شمع و عود و جعبهی دربستهی خوشگلی به رنگ بنفش با دریچهای باریک روی وجه بالاییاش و هر کس شمع یا عود میخواست، میرفت اسکناسی از دریچهی ورودی جعبه توی آن میانداخت و شمعی یا عودی یا هردو را برمیداشت. در جنوب ایوان دری باز بود که پشتش اتاقی بود. بالای سردر کتیبهای بود که رویش با خط خوش، سه اندرز اصلی کیش زردشتی نگاشته شده بود: اندیشهی نیک- گفتار نیک- پندار نیک.
توی ایوان فرهاد با چندنفر دست داد و روبوسی و خوشوبش کرد. من هم منتظر ایستاده بودم تا خوشوبش فرهاد با آشنایانش تمام شود و وارد اتاق شویم. داشتم اطرافم را با کنجکاوی نگاه میکردم که چشمم افتاد به دختر خوشبرورو و خوشاندامی که با یک کاسهی برنزی بزرگ در دستهایش وارد حیاط شد و به محض دیدن فرهاد در ایوان، صدایش کرد: فرهاد! فرهاد! بدو، بیا کمک.
فرهاد با شنیدن صدای دختر، رویش را برگرداند و دختر را که توی حیاط دید، تندی از پلههای سنگی سرازیر شد پایین و رفت به کمک دختر. توی حیاط کاسهی برنزی بزرگ را از دست دخترخانم گرفت و دوتایی آمدند به سمت ایوان. داخل ایوان، فرهاد کاسهی برنزی را که تویش پر از آجیل بود، گذاشت کنار دو کاسهی بزرگ نقرهای و برنزی دیگر پر از آجیلی که کنار درب اتاق گذاشته شده بود. بعد با دختر آمدند به سمت من و ما را به هم معرفی کرد: با هم آشنا شین: مهدی- همکلاسیام، سرور- دخترعَموم.
ما هم به هم لبخندی زدیم و خوش و بشی کردیم و با هم دستی دوستانه دادیم.
سرور دختر زیباروی ملوس و تودلبرویی بود با قد متوسط و اندام متناسب و برازندهی نه چاق و نه لاغر و چشمهای درشت مشکی و ابروهای نازک کمانی و پوستی تیره، و خالی روی گونهی چپ، نزدیک لبش بود و همهی اینها او را خیلی شبیه به دخترهای خوشگل هندی کرده بود و جذابیتی افسونگر داشت. فرهاد در معرفیاش گفت که دانشجوی سال اول رشتهی پزشکی دانشگاه ملی است، خیلی هم خونگرم و بجوش و اهل بگوبخند بود و از همان لحظهی اول دیدارمان شروع کرد به شوخی کردن و سر به سر فرهاد گذاشتن و خیلی شیرین، غش غش خندیدن. سه تایی با هم وارد اتاق پشت ایوان شدیم. صندلیهای دورتادور اتاق پر از مردان و زنانی بود که رویشان نشسته بودند و در حال خواندن اوستا یا کتابهای دینی دیگر زردشتیان بودند. از آنجا وارد تالار نیایشگاه شدیم که مکان اصلی نیایش زردشتیان بود. در ضلع شمالی تالار، روی جایگاهی که با دو پلهی کوتاه از بقیهی سطح تالار جدا شده و در سطحی بالاتر قرار گرفته، مکان اصلی نیایش بود. در دو طرف این پلهها، دو صندوق مخصوص وجود داشت که جایگاه پولهای نذرشدهی نیایشگران بود. یک مقبرهی بلند، ساخته شده از سنگ مرمر، هم در همان ضلع شمالی بود که بر رویش تعداد زیادی شمع روشن و عود افروخته شده بود. همچنین سه سکو بود که روی هریک از آنها روغندانی روشن قرار دشت. یک کاسهی مسی بزرگ هم در تالار نیایشگاه بود که نیمه پر بود از آجیل مخصوص. یک قفسهی جاکتابی بزرگ هم کنار دیوار بود که تویش پر از کتاب بود.
تالار شلوغتر از ایوان و اتاق بود و گروهی زن و مرد جلوی محل نیایش جمع شده بودند و با دستهای گرفته در برابر بینیهاشان و چشمهای بسته، یا دست به سینه و با سرهای رو به پایین، در حال نیایش بودند. سرور و فرهاد و من هم رفتیم جلو و نزدیک نیایشگاه خودمان را جا کردیم و چند دقیقهای بیحرکت ایستادیم. فرهاد همینطور بیحرکت ایستاده بود ولی سرور چشمهایش را بسته بود و دو دستش را جلو بینیاش گرفته بود و چیزهایی زیر لب نجوا میکرد و هر چند ثانیه یکبار چشمهایش را باز میکرد و کف دستهایش را به گونههایش میکشید. من هم ایستاده بودم و زیرچشمی نگاهش میکردم. بعد چون جمعیت زیاد شده بود، برای اینکه دیگران هم بتوانند جلو بیایند و نیایش کنند، ما عقب رفتیم و جایمان را به دیگران دادیم. فرهاد و سرور رفتند به سمت کاسهی بزرگ مسی وسط تالار که نیمه پر بود از آجیل شیرین مخصوص و هر کدام مشتی از آن برداشتند. فرهاد از من هم خواست که مشتی آجیل بردارم. من هم مشتی آجیل برداشتم. بعد از تالار آمدیم بیرون. از اتاق هم خارج شدیم و به ایوان برگشتیم و کنار میزی که رویش شمعهای روشن و عودهای افروخته شده قرار داشت، ایستادیم. سرور رفت و سه تا شمع و سه تا عود از روی میز کناری برداشت و اسکناسی هم در دریچهی جعبهای که کنار شمعها و عودها بود، انداخت و عودها و شمعها را آورد و روی میز مخصوص آنها، در شمعدانها و عوددانها، گذاشت و شمعها را روشن کرد و عودها را افروخت. شمعها با شعلههای زرد-نارنجی خوشرنگی روشن شدند و عودها شروع کردند به عطرافشانی و بوی خوششان فضا را پر کرد.
ده-پانزده دقیقهای توی ایوان، کنار میز سنگی ایستادیم و فرهاد و سرور با هم صحبت کردند. آنقدر ایستادیم تا شمعها و عودها کامل سوختند و خاموش شدند. بعد آمدیم توی حیاط و از دالان گذشتیم و از درب نیایشگاه که همچنان گشوده بود، آمدیم بیرون و توی خیابان شیبانی، جلوی در نیایشگاه ایستادیم. فرهاد ازم پرسید که آن نزدیکیها بستنیفروشی خوبی هست که بشود تویش نشست و بستنی خورد. گفتم بله. سر همین خیابان شیبانی بستنیفروشی گواهی هست که بستنیهای خوشمزهاش هم معروف است هم مطبوع. فرهاد از سرور پرسید که بستنی میخورد. سرور خندید و گفت: چرا نه؟ نیکی و پرسش؟ بعد به شوخی گفت:
هرچه از دوست میرسد نیکوست
بستنی یا که فالوده باشد
و از آن هست خیلی نیکوتر
دوتاییشان کنار هم باشند.
و غش غش خندید. پس از اعلام موافقت شاعرانه و شوخطبعانهی سرور، سهتایی راه افتادیم به سمت خیابان امیریه و چنددقیقه بعد، رسیدیم سر خیابان شیبانی و رفتیم به سمت دست چپ، از جلوی کافه شاهسون گذشتیم و وارد قنادی گواهی شدیم. بعد با سرور و فرهاد رفتیم ته قنادی، دور یکی از میزهای گرد آنجا که خالی بود، نشستیم و بعد از مشورتی کوتاه سه ظرف مخلوط فالوده و بستنی با شربت و آبلیمو سفارش دادیم. چند دقیقه بعد جوانی با یک سینی بزرگ آمد سر میزمان و سه ظرف بلور بزرگ که توی هرکدامشان مخلوطی از بستی زعفرانی خامهدار و فالودهی شیرازی بود، گذاشت جلوی سرور و فرهاد و من و سه تا ظرف شیشهای شربت آلبالو و سه تا ظرف شیشهای آبلیمو هم گذاشت جلومان و گفت: نوش جان.
به ترتیب، با گفتن مرسی و سپاس و تنکیو ازش تشکر کردیم، بعدش رفت و ما سرگرم خوردن مخلوط بستنی و فالوده شدیم.
موقع خوردن مخلوط بستنی و فالوده، سرور مرتب سر به سر فرهاد میگذاشت و باهاش شوخی میکرد. او خیلی شیرین ماجراهایی از فرهاد و آزمایشگاه شیمیاش تعریف میکرد که بامزه بود. از جمله اینکه یکبار که فرهاد خواسته بود برای سرور که به دیدن آزمایشگاهش رفته بود، شیرینکاری کند و خودی نشان بدهد، خواسته بود برایش آزمایشی جالب انجام بدهد ولی وقتی که داشت ارلن را که تویش مایع بنفش رنگی ریخته بود، روی چراغ الکلی گرم میکرد، مایع توی ارلن شروع کرد به جوشیدن و بعد یکهویی قل قل جوشید و کف کرد و دود سفیدی ازش بلند شد و صدای انفجاری بلند شد. سرور از ترس جیغ کشید. فرهاد هم که حسابی هول کرده بود، ارلن داغ را ول کرد روی میز آزمایشگاهش و محلول جوشان توی ارلن ریخت روی دستها و لباسش و فریاد فرهاد رفت هوا.
سرور خیلی بامزه ماجراها را تعریف میکرد و خودش و فرهاد در طول تعریف کردنش غش غش میخندیدند و صدای بلند خندههایشان فضای قنادی گواهی را پر کرده بود و سایر مشتریها با تعجب نگاهمان میکردند. چند تا تعریف بامزهی دیگر هم از شیرینکاریهای آزمایشگاهی فرهاد کرد که همگی با غش غش خندهی بلند و پرسروصدای خودش و فرهاد به پایان رسید.
حدود بیست دقیقه در قنادی گواهی بودیم و سرگرم شنیدن تعریفهای خندهدار سرور از فرهاد و خوردن مخلوط بستنی و فالودهی خوشمزه با شربت آلبالو و آبلیمو بودیم. بعد از تمام شدن خوردنمان، سرور آب خوردن خواست. جوانک خدمتکار را صدا کردم و ازش خواستم که یک پارچ آب یخ و سه تا لیوان برامان بیاورد. چند دقیقه بعد جوان با یک سینی که تویش یک پارچ آب یخ و سه تا لیوان بود آمد و پارچ و لیوانها را روی میز گذاشت. سه لیوان را پر از آب یخ کردم و اولی را به سرور تعارف کردم. تشکر کرد و لیوان پر از آب یخ را برداشت و جرعه جرعه ازش آب خورد. بعد از جا بلند شدیم. هرچی فرهاد اصرار کرد که پول مخلوطها را بپردازد، قبول نکردم و گفتم اینجا محلهی ماست و توی محلهی ما هر دوستی مهمان ماست و ما به هیچوجه رسم نداریم که در محلهمان بگذاریم دوستی دست توی جیب کند، پس بیخودی اصرار نکند که به هیچ وجه پذیرفته نمیشود و آنجا دوستان مهمان منند که ناسلامتی میزبان به حساب میآیم. فرهاد هم ناچار قبول کرد و حساب میزمان را به آقارضا گواهی که باهام آشنا بود و نمیخواست ازم پول بگیرد، به زور و با اصرار دادم و ازش تشکر کردیم و سه تایی از قنادی گواهی آمدیم بیرون. فرهاد و سرور هم ازم خیلی تشکر کردند و بعد دستهای هم را به نشانهی دوستی و وداع فشردیم و فرهاد و سرور رفتند آن طرف خیابان که تاکسی سوار شوند و بروند به منزلهایشان. من هم از خیابان شیبانی، پیاده، راه افتادم به سمت میدان شیبانی و بعدش کوچه باریکه و بعد کوچهی دکتر عنایت و خانه...
سال بعد فرهاد از دبیرستان ما رفت به دبیرستان خوارزمی که به خانهشان نزدیکتر بود و من دیگر تا چند سال بعد ندیدمش تا اینکه بعد از کنکور سراسری و اعلام نامهای پذیرفته شدگان در آن، در روزنامه اسمش را دیدم و دانستم که در رشتهی مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی آریامهر قبول شده. تا مدتها بعد با او ارتباطی نداشتم و او را ندیدم تا اینکه روز ششم فروردین سال ۵۳ داشتم از خیابان شیبانی رد میشدم و به نیایشگاه رسیده بودم و میدیدم که درب آهنی نیایشگاه باز است و جمعی از زردشتیان جلویش، توی خیابان شیبانی، ایستادهاند و چندتاچندتا در حال خوش و بش و گفتوگویند. با حسرت از جلوی درب نیایشگاه رد شدم و یاد روزی افتادم که با فرهاد به آنجا رفته بودیم و یکهو دلم هوای این را کرد که یکبار دیگر بروم داخل نیایشگاه. توی این فکروخیالها بودم که صدای دخترانهی خوشآهنگی صدایم کرد: مهدی! مهدی!
به سمت صدا که از آن طرف خیابان میآمد، نگاه کردم. سرور را دیدم که کمی بالاتر از نیایشگاه، دست چپ خیابان، کنار درب باز شدهی صندوق عقب اتوموبیل بی ام و قرمزی ایستاده و با گذاشتن دستهایش دو طرف دهانش، مرا صدا میکند. وقتی متوجه شد که دیدمش با تکان دادن سر و دستها ازم خواست که بروم پیشش. درحالیکه از دیدنش خیلی ذوق کرده بودم، با خوشحالی فوری رفتم پیشش و سلام کردم و دستم را به سمتش دراز کردم. او هم به من سلام کرد و باهام دست داد. نگاهی به داخل صندوق عقب اتوموبیلش انداختم. تویش یک قابلمهی بزرگ استوانهای استیل بود که درش بسته بود. سرور که متوجه خیره شدن کنجکاوانهی من به قابلمهای که توی صندوق عقب ماشینش بود، شده بود، برایم گفت که روز ششم فروردین جشن زادروز اَشوزردشت است و چند تا از زردشتیان که خانوادهی او هم یکی از آنهاست، هرسال به مناسبت این جشن، آش ماش مخصوص میپزند و به نیایشگاه میآورند و بین حاضران در نیایشگاه پخش میکنند تا نوش جان کنند و با خوردنش آرزوهایشان برآورده شود. امسال هم آش ماش را مادرش پخته و داده، او آورده به نیایشگاه، و حالا ازم کمک میخواست که قابلمهی بزرگ آش ماش را برایش ببرم داخل نیایشگاه و بگذارم توی ایوان. از خدا خواسته و با اشتیاق زیاد رفتم جلوتر و دم صندوق عقب اتومبیل دولا شدم و دستههای قابلمهی استیل بزرگ را گرفتم و قابلمهی سنگین را از توی صندوق عقب بلند کردم و راه افتادم به سمت نیایشگاه. سرور هم ساک بزرگی را که کنار قابلمه بود، از توی صندوق عقب اتومبیلش برداشت و درب صندوق عقب را بست و، با کمی فاصله از من، دنبالم راه افتاد به سمت نیایشگاه. جلوی درب نیایشگاه ایستادم و منتظر شدم تا سرور برسد و داخل نیایشگاه شود و راهنماییام کند که قابلمهی بزرگ آش ماش را کجا ببرم و بگذارم. سرور ساک به دست داخل دالان شد، من هم پشت سرش داخل شدم. از دالان گذشتیم و وارد حیاط شدیم. سرور رفت به سمت ایوان. من هم پشت سرش رفتم. درحالیکه سرور برای بعضیها سر تکان میداد و بهشان سلام میکرد، از پلههای سنگی حیاط رفت بالا و داخل ایوان شد. من هم پشت سرش از پلهها رفتم بالا و وارد ایوان شدم. سرور رفت به سمت میز مستطیلشکل بزرگی که سمت راست ایوان گذاشته شده بود و رویش یک رومیزی به رنگ آبی روشن پهن شده، وسطش هم یک زیرقابلمهای چوبی گرد گذاشته شده بود و پشت میز هم دو تا صندلی بود که روی یکیش خانمی میانسال نشسته بود و روی دیگری کسی ننشسته بود. خانم با دیدن سرور از جایش بلند شد و او و سرور به هم سلام و با هم حال و احوالپرسی و خوش و بش کردند. بعدش خانم از من خواست که قابلمهی آش را روی زیرقابلمهای چوبی وسط میز بگذارم. من هم قابلمهی سنگین پر از آش ماش را گذاشتم روی میز و سرور هم ساک بزرگی را که دستش بود، گذاشت روی صندلی خالی پشت میز. بعدش از توی ساک، به ترتیب، تعداد زیادی کاسهی یکبارمصرف که روی هم گذاشته شده بودند و یک بشقاب بزرگ یکبارمصرف و تعداد زیادی قاشق یکبارمصرف و یک ملاقهی بزرگ استیل بیرون آورد و آنها را گذاشت کنار قابلمهی آش ماش، روی میز. بعدش خانم به سرور گفت که میتواند کشیدن آش توی کاسهها و دادنشان به حاضران در نیایشگاه را شروع کند. سرور هم با روی خوش، سری به نشانهی پذیرش، پایین آورد و درب قابلمهی آش را برداشت. بوی خیلی مطبوع و خوشایندی از قابلمه خارج شد و به مشامم رسید که دلم را برد. نگاهی به داخل قابلمه کردم. پر بود از آش خوش رنگ و نقشی و رویش خیلی باسلیقه و قشنگ با نعناداغ و کشک و پیازداغ و سیرداغ و تکههای باریک و نازک گوشت ریشریش شده تزیین شده بود. خواستم خداحافظی کنم و از نیایشگاه بیایم بیرون. سرور نگذاشت و گفت بمانم تا هم در پخش کردن کاسههای آش کمکش کنم، هم کاسهای از آش ماش خوشمزهاش، به گفتهی خودش «نوش جان» کنم. از خداخواسته قبول کردم و ماندم و شدم وردست سرور. پیش از اینکه سرور دست به کار کشیدن آش ماش در کاسهها شود، مردی که دوربین عکاسی کانن دستش بود، آمد جلو و چند تا عکس از قابلمهی آش و تزیین رویش و میزی که قابلمه رویش بود و سرور و خانمی که سمت راستش ایستاده بود و من که سمت چپش ایستاده بودم، با فیگورهای خاص عکاسها و از زاویههای مختلف، انداخت. وقتی که کار عکاسی تمام شد، سرور هم دست به کار شد و ملاقهی استیل را برداشت و اول خیلی آهسته و باحوصله آش را خوب هم زد تا تزیینات رویش قاطی بقیهی آش شود و مخلوط یکدست و همگنی درست شود، بعدش شروع کرد به ریختن آش با ملاقه در کاسههای یکبارمصرف- در هر کاسه دو ملاقه آش- و گذاشتن کاسهها روی میز. از من هم خواست که داخل هر کاسه یک قاشق بگذارم و کاسهها را مرتب روی میز بچینم تا حاضران بیایند و آنها را بردارند. من هم دستورش را اجرا کردم و توی کاسههای آش ماشی که سرور پر کرده بود از آش یکی یک قاشق یکبارمصرف گذاشتم و آنها را در ردیفهای ششتایی روی میز چیدم. خانمی که کنار سرور ایستاده بود، وقتی که پنج ردیف ششتایی کاسهی آش روی میز چیده شد و میز تقریبن پر شد، با صدای بلند گفت: عزیزانی که آش نخوردین! لطفن تشریف بیارید کنار میز، کاسهای از آش مرحمتی سرور خانم و بانوسروشیان، مادر گرامیشون، بردارید، نوش جان کنید.
از این حرفش فهمیدم که قبل از سرور هم باز کس یا کسان دیگری آش آورده و بین حاضران در نیایشگاه تقسیم کرده بودند و این کار احتمالن از اول صبح شروع شده و همین طور تا وقت آمدن ما ادامه داشته است.
وقتی حاضران آمدند و یکی یکی کاسههای آش ماش را برداشتند و بردند که بخورند و تمام کاسههای آش برداشته شد، سرور شروع کرد به کشیدن بقیهی آش ماش باقیمانده توی قابلمه، در بقیهی کاسههای یکبارمصرف، من هم یکی یکی توی کاسهها قاشق میگذاشتم و آنها را باز در ردیفهای ششتایی میچیدم روی میز. پنج ردیف دیگر کاسهی آش روی میز چیدم و آنها را هم بقیهی حاضران در نیایشگاه برداشتند و بردند که بخورند.
حدود بیست دقیقه طول کشید تا سرور تقریبن تمام آش داخل قابلمه را توی کاسههای یکبارمصرف کشید و فقط مقدار کمی آش، در حد دو سه کاسه، ته قابلمه ماند. وقتی تمام کاسههای آش برداشته و برده شد. سرور یک کاسه آش کشید و داد به خانمی که سمت راستش ایستاده بود و معلوم بود که مدیر و ناظر برنامهی توزیع آش در نیایشگاه است. بک کاسه هم برای من آش کشید و داد دستم که بخورم. ازش پرسیدم پس فرهاد کجاست و چرا نیامده. گفت فرهاد برای تعطیلات نوروزی با دوستهاش رفته یزد. بعدش خیلی شیرین یکی از آن خندههای مخصوصش را کرد و گفت که الان هم فرهادخان با دوستهاش بایست توی آتشکدهی بهرام یزد، سرگرم دولپی خوردن آش ماش باشند. بعدش هم غش غش خندید و گفت: فرهادو بیخیال شو، آشتو بخور ببین مزهش چهطوره، حضرت آقا!
کاسهی آش را برداشتم و یک قاشق یکبارمصرف هم برداشتم. از سرور پرسیدم: خودتون نمیخورین؟
گفت: من خونه یه دل سیر خوردم. تو نوش جون کن.
مشغول خوردن آش ماش شدم. سرور هم با ملاقه سرگرم خوردن تهماندهی آش توی قابلمه و لیسیدن ملاقه شد. هوم.... چه آش خوشمزهای شده بود! با آش ماشی که مامان سالی یکی دو بار میپخت خیلی توفیر داشت- هم از نظر مواد داخلش، هم از نظر ظاهرش و هم از نظر مزهاش. آش ماش مامان سبزی نداشت و فقط تشکیل شده بود از ماش و پیازداغ و نعناداغ. در واقع جای سبزی را در آن ماش و لعابش میگرفت. ولی این آش ماش هم سبزی داشت- سبزیاش هم شبیه سبزی آش شلهقلمکار بود و به احتمال زیاد مرزه داشت- هم پر بود از انواع حبوبات که البته ماش بر بقیهی حبوبات غالب بود و به آش طعم و مزهی خاص و مطبوع خودش را داده بود، هم کشک داشت. سیرداغ و پیازداغ و نعناداغ و تکههای گوشت ریش ریش شده هم تویش فراوان بود و خلاصه مزهاش عالی بود و حرف نداشت و آدم از خوردنش سیر نمیشد. من که حاضر بودم با کمال میل نصف قابلمهاش را بخورم. بعد از تمام شدن توزیع آش بین حاضران در نیایشگاه، کاسههای یکبارمصرف را که حدود شصت تا بود، جمع کردم و قاشقهای یکبارمصرف را از تویشان بیرون آوردم و کاسهها را- ده تا ده تا- گذاشتم توی هم و با راهنمایی سرور آنها را گذاشتم توی قابلمهی خالی آش، قاشقهای یکبارمصرف و ملاقهی استیل را هم گذاشتم توی قابلمه، کنار کاسهها، درب قابلمه را بستم و گذاشتمش گوشهی ایوان تا وقت رفتن ببرمش و بگذارمش توی صندوق عقب اتومبیل سرور. بعد سرور با دستمال سفیدی، با دقت، رومیزی را تمیز کرد و لکههای آش را از روی آن پاک کرد. آنهایی هم که از آش خورده بودند یکی یکی آمدند و از مزهی عالی آش تعریف کردند و از او و مادرش تشکر و برایشان دعای خیر کردند. سرور هم جواب تعریفها و تشکرهایشان را با لبخند و با روی خوش و کلمات خوشایند داد. و بعد از تمام شدن کارهای مربوط به توزیع آش و گذاشتن قابلمهی خالیاش کنار ایوان، خانم جوان دیگری که حدود سی سال داشت، همراه با آقای جوان چهل و چندسالهای که دیگ بزرگ مسی دستهداری که دستههایش را در دستهایش نگهداشته بود، با راهنمایی خانم میانسالی که کنار میز ایستاده بود، به سمت میز آمدند و آقا دیگ بزرگ را گذاشت روی زبرقابلمهای چوبی وسط میز. حدس زدم که توی این دیگ هم باز پر از آش ماش است و نوبت توزیع آش این دیگ رسیده. من و سرور هم که کارمان تمام شده بود، رفتیم توی تالار نیایشگاه و سرور رفت جلو جایگاه مخصوص نیایش و سرگرم نیایش شد. من هم گوشهای ایستادم و نیایش دیدنیاش را که با فروتنی خاص و با چشمهای بسته و قرار دادن دستها مقابل بینیاش انجام میگرفت، تماشا کردم. حسابی بهتم زده بود از این همه معنویت و حال و هوای عرفانی رازآگینی که در نیایش این دختر سرخوش و زندهدل و شاداب میدیدم.
کنار جایگاه نیایش، بالای سکو، پیرمردی که ردایی بلند و شلواری سفید پوشیده و دستاری سپید به کمرش بسته بود و کفشهای گیوهی سفید به پا داشت و ریش و سبیل انبوه و گیسوان بلند آویزانی که شانههایش را پوشانده و تا پایین کمرش میرسید و ابروها و مژههای بلند یکدست سپید که سپیدی جامهها و گیسوان و مژهها و ابروها و ریش و سبیل انبوه، ابهت و وقار خاصی بهش بخشیده بود، روی صندلی چوبی دستهدار و پشتبلندی نشسته بود و در حال خواندن کتابی بود که در دستهایش باز بود و حدس زدم که کتاب اوستاست. سرور با اشاره به او، آهسته و نجواکنان، گفت: موبد کیخسرو پوربهرامه، موبد نیایشگاست. پیرمرد خیلی شریف و بزرگمنشییه. خیلی هم دوستداشتییه. داره اوستا میخونه. صبح ساعت هشت، با شروع مراسم، یه ساعتی برای حاضران صحبت کرده و اوستا خونده و از تولد اشوزردشت و اصول دینش گفته. بعدازظهر هم، ساعت سه، یهبار دیگه واسه حاضران سخنرانی میکنه.
حاضران در نیایشگاه یکی یکی میرفتند سراغش، بهش سلام میکردند و باهاش دست میدادند و تولد زردشت را بهش تبریک میگفتند. او هم باهاشان خوش و بش میکرد و برایشان آرزوی تندرستی و بهروزی میکرد. بعد حاضران که کارشان تمام شده بود، تالار را ترک میکردند و به ایوان و بعد به حیاط نیایشگاه می رفتند. ما هم بعد از تمام شدن نیایش سرور، رفتیم پیش موبد و بهش سلام کردیم و باهاش دست دادیم و زادروز زردشت را بهش تبریک گفتیم و او هم برایمان آرزوی خوبی و خوشی و سلامتی کرد. بعد بهش بدرود گفتیم و از تالار خارج شدیم و به ایوان آمدیم. روی میز مخصوص توزیع آش، کاسههای یکبارمصرف آش ماش با نظم و ترتیب چیده شده بود و خانم میانسالی که کنار میز مخصوص توزیع آش ایستاده بود، از حاضرانی که آش نخورده بودند، خواست که بیایند و کاسهای آش بردارند و نوش جان کنند. من قابلمهی خالی سرور را از گوشهی ایوان برداشتم، سرور هم ساکش را برداشت و با هم از ایوان به حیاط آمدیم و از حیاط وارد دالان باریک شدیم و ته دالان، از درب باز نیایشگاه آمدیم بیرون، رفتیم به سمت جایی که سرور اتومبیلش را پارک کرده بود. کنار اتومبیل بی ام و، سرور درب صندوق عقب را باز کرد و من قابلمهی خالی را توی صندوق عقب اتومبیل گذاشتم. سرور هم ساک را کنار قابلمه گذاشت و بعد درب صندوق عقب را بست. بعد از بستن درب صندوق عقب، سرور پرسید: یه سوآل، حضرت آقا!
گفتم: بفرمایید.
گفت: اون بستنیفروشییه که اوندفه رفتیم، اونجا بستنی با فالوده خوردیم، اسمش چی چی بود؟
گفتم: قنادی گواهی.
پرسید: حالام بازه؟
گفتم: قاعدتن باید باز باشه.
پرسید: میشه بازم بریم اونجا بستنی با فالوده بخوریم؟ وقت داری؟
گفتم: چرا نشه؟ خیلی هم خوب میشه. وقت هم واسه شما هرچی دلتون بخواد دارم.
خندید و گفت: آخه، میدونی؟ اوندفعه که رفتیم، اون بستنی-فالودهش خیلی به دهن من مزه کرد، باورت میشه که هنوزم مزهش توو دهنمه؟
گفتم: جدی؟
گفت: آره. پس دوباره منو میبری اونجا؟
با خوشوقتی گفتم: با کمال میل.
خندید و پرسید: حالا چرا با کمال میل؟
گفتم: آخه چه سعادتی بالاتر از این که یه بار دیگه با شما بریم اونجا بستنی-فالوده بخوریم؟ نهایت سعادته.
خندید و گفت: لطفن و خواهشن چاپلوسی موقوف که خریدار نداره.
گفتم: چاپلوسی نیست. عین حقیقته.
باز هم خندید و گفت: اوکی. پس بزن بریم گواهی، یه ظرف بستنی با فالودهی جانانه بزنیم توو رگ، کلی کیف کنیم.
گفتم: فقط جای فرهاد خیلی خالییه. اگه اونم بود خیلی خوب بود.
گفت: غصهی اون شیکمو رو نخور. ما میخوریم به جاش.
بعدش باز غش غش خندید و دلم را با خندهی شیرینش حسابی برد.
بعد یکهو قیافهاش جدی شد و گفت: منتها ایندفه تو مهمون منی، همین حالا گفته باشم.
گفتم: نخیر. عمرن. اینجا محلهی ماست، واسه همین دوستام هرجاش با من باشن، مهمون منن.
گفت: اینکه نمیشه. آخه اوندفهم تو مهمون کردی. اینجوری من شرمنده میشم.
خندیدم و گفتم: دشمنتون شرمنده باشه.
خندید و گفت: واللا من هیچ دشمنی ندارم، پس ناچارم خودم شرمنده بشم.
گفتم: آخه چیز قابل داری نیست که جای این صحبتا رو داشته باشه. لطفن بفرمایین، بریم.
خندید و گفت: باشه. حالا که اینجوره، دستا بالا.
و خندان دو دستش را به نشانهی تسلیم برد بالا. من هم از حرکت خندهدارش بدجوری خندهام گرفت و بیاختیار کلی خندیدم. سرور هم از خندهی من خندهاش گرفت و دوتایی مدتی خندیدیم. بعد با هم راه افتادیم به سمت خیابان امیریه. چند دقیقه بعد رسیدیم سر خیابان شیبانی و پیچیدیم دست راست و بعد از رد شدن از جلوی کافه شاهسون، داخل قنادی گواهی که دربش باز بود، شدیم و باز رفتیم ته سالن قنادی و دو طرف همان میزی که دفعهی قبل آنجا نشسته بودیم و خوشبختانه صندلیهای دورش خالی بودند، نشستیم و باز هم، مثل دفعهی قبل، دو ظرف مخلوط بستنی-فالوده با شربت آلبالو و آبلیمو سفارش دادیم. چند دقیقه بعد جوانکی که روپوش سفید تنش بود، با سینی بزرگی برگشت و ظرفهای بستنی-فالوده را جلوی سرور و من گذاشت و بعد شیشههای شربت آلبالو و آبلیمو را هم گذاشت کنار میز، و یک پارچ آب یخ و دو تا لیوان هم گذاشت وسط میز و گفت: نوش جان.
گفتم: مرسی.
سرور هم مثل دفعهی پیش گفت: تنک یو.
پس از رفتن جوانک دوتایی قاشقهای استیل توی ظرفها را برداشتیم و به نوبت بعد از ریختن کمی شربت آلبالو روی بستنی و مقداری آبلیمو روی فالوده، سرگرم نوش جان کردن شدیم. ضمن خوردن بستنی و فالوده، سرور از حال و احوالم پرسید و اینکه چه میکنم و کجای کارم. گفتم سال پیش دیپلمم را گرفتم و در کنکور سراسری دانشگاهها، در رشتهی مهندس برق دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شدم، حالا هم دانشجوی ترم دومم. سرور که ظاهرن ذوق کرده بود، با هیجان گفت: چه عالی! تبریکات فراوون عرض میشه با احترامات فائقه، جناب مهدیخان!
گفتم: مرسی. لطف دارین، سرور خانم!
من هم از تحصیلش در رشتهی پزشکی پرسیدم. گفت که سال سوم است و درسهاشان خیلی سخت شده ولی او نه تنها درسهای سنگین رشتهی پزشکی را میخواند، بلکه مدتیست که شروع کرده به خواندن فلسفه و در کلاسهای درس دکتر شرف که گروه فلسفه را در دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاهشان راه انداخته و خودش هم در این گروه فلسفهی یونان باستان و چند درس دیگر تدریس میکند، شرکت میکند.
کنجکاو شدم که بدانم چرا به فلسفه علاقهمند شده است. ازش پرسیدم. قیافهاش فوری جدی شد و اخمهاش رفت توو هم. بعد چشمهایش را بست و بعد از مکثی طولانی چشمهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. بعدش گفت که چون از مردن خیلی میترسد، خواسته معنای مرگ را بفهمد، بلکه ترسش از آن بریزد و باهاش یکجورهایی کنار بیاید، برای همین وقتی خوب فکرهایش را کرده به این نتیجه رسیده که تنها راهی که شاید از طریقش تا حدی بتواند به معنای مرگ پی ببرد، آشنایی با فلسفه است، برای همین هم تصمیم گرفته که مدتی فلسفه بخواند بلکه یکجورهایی بتواند از معمای مردن سر دربیاورد و از پس ترس شدیدش از مرگ بربیاید.
پرسیدم که آیا موفقیتی هم داشته. گفت هنوز نه خیلی ولی مصمم است که به این راه ادامه بدهد، و گفت در همین پنج-شش ماهه کلی چیزها دربارهی معنای مرگ فهمیده و معمای عجیب مرگ تاحدی برایش روشن شده، یعنی به چند تا از علتهای اصلی ترس آدمها از مرگ پی برده و دارد سعی میکند که برای این علتها چارهای پیدا کند و از بینشان ببرد.
کنجکاو شدم که بیشتر نظرش را در این باره بدانم ولی معلوم بود که دلش نمیخواهد در این باره بیشتر صحبت کند، چون در جواب سوآلم خندید و از توضیح بیشتر طفره رفت و بعد جواب سربالا داد، یعنی گفت: باشه برای یه وقت دیگه، حالا اجازه بدین بستنی-فالودهمونو بخوریم و راجع به چیزای بد حرف نزنیم.
من هم که متوجه عدم تمایلش به توضیح بیشتر شدم، دیگر چیزی نپرسیدم و در سکوت به خوردن بستنی -فالودهمان ادامه دادیم. چند دقیقه بعد هم خوردنمان تمام شد و نفری یک لیوان آب یخ هم رویش خوردیم. بعد سرور گفت که بهش خیلی مزه داده و ازم تشکر کرد، و بعدش به ساعت مچیاش که قاب و بند طلایی ظریفی داشت، نگاهی کرد و گفت که دیرش شده و دیگر باید برود. برای همین از جامان بلند شدیم و راه افتادیم به سمت صندوق. من پول بستنی- فالودههایی را که خورده بودیم، پرداختم و از قنادی آمدیم بیرون، آمدیم به سمت خیابان شیبانی و بعد از خیابان شیبانی آمدیم به سمت نیایشگاه. کمی مانده به نیایشگاه، رسیدیم به اتومبیل بی ام و سرور. کنار آن با هم دست دادیم و سرور دوباره ازم بابت کمکی که در نیایشگاه بهش کرده بودم و وردستش شده بودم و بستنی و فالودهای که مهمانش کرده بودم کلی تشکر کرد. من هم هی تعارف کردم و «خواهش میکنم، کاری نکردم، قابلی نداشت، لطف دارید» و از اینجور تعارفهای مرسوم تحویلش دادم. بعد با هم دست دادیم و وداع کردیم و سرور سوار اتومبیل بی ام و قرمزش شد و روشنش کرد و بعد از چند ثانیه راه افتاد و رفت به سمت خیابان امیریه...
بعد از این دیدار، دیگر تا مدتها- یعنی تا چند سال- نه از سرور و نه از فرهاد هیچ خبری نداشتم و با آنکه هم در روز اول فروردین و هم در تمام مناسبتهای مهم دینی زردشتیان- از ششم فروردین که زادروز اشوزردشت است تا دهم مهر که جشن مهرگان است و پنجم دی که روز درگذشت اشوزرتشت است و دهم بهمن که جشن سده است، به نیایشگاه ورهرام رفتم و ساعتی آنجا بودم، ولی نه سرور را دیدم و نه فرهاد را تا اینکه در دهم مهر سال ۱۳۵۶ که برای شرکت در جشن مهرگان به نیایشگاه ورهرام رفته بودم و ساعتی آنجا بودم، وقتی که باز هم با سرخوردگی از ندیدن سرور یا فرهاد داشتم از نیایشگاه خارج میشدم، دم درب نیایشگاه، بعد از پنج-شش سال فرهاد را دیدم که داشت وارد نیایشگاه میشد. از دیدنش کلی ذوق کردم و بهش سلام کردم و با خوشحالی بغلش کردم و لُپهایش را سه بار پشت سر هم ماچ کردم. او هم ظاهرش نشان میداد که از دیدنم خوشحال شده و جواب ماچهایم را با سه بار ماچ کردم لُپهایم داد. بعد درحالیکه دستم را توی دستش گرفته بود، مرا با خودش دوباره به داخل نیایشگاه برد. از دالان گذشتیم و توی حیاط که رسیدیم، ازش از حال سرور پرسیدم. اخمهایش رفت توی هم و چهرهاش غمگین شد. بعد آهی کشید و گفت: بهت چی بگم؟ مهدی! فقط اینو میگم که سرور نازنین پر کشید، رفت.
با تعجب پرسید: کجا رفت؟
فرهاد بار دیگر آهی کشید و گفت: رفت توو کام هیولای مرگ.
بهتزده و درحالیکه خشکم زده بود و باورم نمیشد، پرسیدم: یعنی چی؟
گفت: یعنی اول اردیبهشت امسال، درست روز تولد بیست و دوسالگیش، آخر شب، بعد از اینکه توو جشن تولدش که منم بودم، کلی رقصید و آواز خوند و ادا اطوار درآورد و شوخی کرد و سر به سر این و اون گذاشت و خندید، خیلی هم شاد و سرخوش بود، پیش از اینکه بخوابه یه مشت قرص والیوم خورد بعدش خوابید، توو خواب، خیلی آروم و راحت، همینجور که همیشه آرزوشو داشت، پر کشید، از این دنیا رفت، رفت توو کام عفریت مرگ.
بهتزده پرسیدم: آخه واسه چی؟
باز هم آهی کشید و گفت: طفلکی مدتی بود که سرطان خون داشت، طاقت شیمیدرمانی و رادیوتراپی و اینجور کوفت و زهرمارها و و زجر و عذابهاشم نداشت، واسه همین خودشو راحت کرد تا مجبور نشه با زجر بمیره.
اصلن باورم نمیشد. هاج و واج فرهاد را نگاه میکردم و بهتم زده بود. فکر میکردم دارم کابوس میبینیم و این حرفها را توی کابوس میشنوم. چند بار محکم چشمهایم را روی هم گذاشتم و فشار دادم، بعدش باز کردم، ولی نه، بیدار بودم و انگار چیزهایی که شنیده بودم، حقیقت داشت. سر جایم خشکم زده بود. فرهاد گفت: تو همینجا منتظرم باش، من چند دقیقهای میرم بالا، زود برمیگردم، با هم بریم قنادی گواهی، به یاد سرور، بشینیم، بستی با فالوده بخوریم و یه کم گپ بزنیم.
گفتم: باشه. برو ولی زود برگرد.
گفت: حتمن.
از پلههای سنگی حیاط بالا رفت و بعد از یکربع-بیست دقیقه برگشت. بعدش با هم از نیایشگاه خارج شدیم و رفتیم به سمت خیابان امیریه، بعد رفتیم توی قنادی گواهی و نشستیم، به یاد سرور، باهم بستنی و فالوده خوردیم و فرهاد کلی از سرور و خاطراتش ازش برایم حرف زد، از شوخطبعیش و بگوبخندهاش و خندههای شاد و شیرینش برایم گفت و من در سکوت کامل به گفتههاش گوش دادم و آنها را در اعماق ذهنم به خاطر سپردم. این یک حرفش خیلی رویم اثر گذاشت که گفت در آخرین لحظهی بیداری روی لبهاش لبخند عجیبی نقش بسته بوده که بعد از مرگ هم همانطور ثابت مانده بوده.
نیمساعتی با هم توی قنادی نشستیم و بستنی و فالوده خوردیم. بعد پاشدیم و من پول مخلوط بستنی-فالودهای را که خورده بودیم، به متصدی صندوق قنادی پرداختم و از قنادی آمدیم بیرون. سر خیابان شیبانی با هم دست دادیم و روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم. فرهاد رفت آنطرف خیابان که سوار تاکسی شود و من بهتزده و هاج و واج، با دلی غمگین و خاطری افسرده و حالی خراب، آهسته آهسته به سمت خانه آمدم.
بعد از آن باز تا مدتها فرهاد را ندیدم تا اینکه در پاییز و زمستان سال ۵۷، در یکی از راهپیماییهای دانشجویی جلوی دانشگاه تهران، توی خیابان فخر رازی، دیدمش که جلوی همه بلندگو دستش بود و روبهروی دانشجوها، شعارهای انقلابی میداد و عقب عقب میرفت، جمعیت هم شعارهاش را تکرار میکرد. در آن دیدار موقعیت پیش نیامد که بروم پیشش و باهاش صحبت کنم. بعد از آن هم دیگر ندیدمش تا اینکه چند سال بعد، از یکی از دوستان مشترک، شنیدم که مدتی در زندان اوین زندانی بوده و خیلی هم سختی کشیده، بعد از مدتی هم در محاکمهای چنددقیقهای به مرگ محکوم شده و همانجاحلقآویزش کردهاند.
بعدها هروقت دلتنگ سرور و فرهاد میشدم و دلم هوایشان را میکرد، که هرچندوقت یکبار پیش میآمد، به یادشان میرفتم نیایشگاه و ساعتی آنجا بودم و به هردوشان و خاطراتم ازشان فکر میکردم، بعدش از نیایشگاه بیرون میآمدم و میرفتم قنادی گواهی و به یاد آن دو عزیز نازنین، نیم ساعت- سه ربعی مینشستم و ظرفی بستنی و فالوده با شربت آلبالو و آبلیمو میخوردم و به آن عزیزان و حرفهاشان و، بهخصوص، به خندههای شیرین و فراموشنشدنی سرور، فکر میکردم و غرق در حالی خاص میشدم که نه گفتنیست و نه نوشتنی...
|