امیر مخ‌دار
1404/7/1

 امیرمختار که دوستان نزدیکش امیر صدایش می‌کردند و دوستان صمیمیترش که باهاش شوخی داشتند، «امیر مخ‌دار» صدایش می‌کردند و وقتی از دستش لجشان می‌گرفت یا عصبانی می‌شدند «امیر بی‌مخ» صدایش می‌کردند، و واقعن هم گاهی وقتها که شور می‌گرفتش و دچار هیجانات آنی می‌شد، از فرط جسارت بی‌مخ می‌شد، متولد روستای مجدآباد، از روستاهای اطراف استهبان و نزدیک به فسا بود. در چهارم بهمن سال به قول خودش نحس ۱۲۹۹ به دنیا آمده بود، چند هفته قبل از کودتای منحوس و منفور رضاخان میرپنج. پدرش، امیرقدم‌علی، از روستاییان خوش‌نام دهشان بود. مادرش، گل‌صنم، از دودمان کریم‌خان زند بود. شش ماهه بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند و پدرش پس از مدتی کوتاه دوباره زن گرفت و امیرمختار توسط نامادری بزرگ شد. سالهای کودکی و نوجوانی‌اش در استهبان و نیریز و شیراز گذشت. پنج سال اول دوره‌ی ابتدایی را در استهبان گذراند. سال ششم ابتدایی را با برادر ناتنی‌اش در نیریز گذراند، و چون در استهبان و نیریز دبیرستان وجود نداشت، به شوق ادامه‌ی تحصیل، یکه و تنها، به شیراز رفت و در دبیرستان این شهر ثبت نام کرد و چون جا برای سکونت نداشت و وسع مالی‌اش نمی‌رسید که اتاقی اجاره کند، ناچار شبها را در مسجد می‌خوابید و روزها به دبیرستان می‌رفت. در دبیرستان با فریدون توللی هم‌کلاس و دوست بود و چون پدرش از رعیتهای خاندان توللی بود، خانواده‌ی توللی پذیرفتند که او در منزلشان اقامت کند، بنابراین حدود دو سال در منزل توللی‌ها اقامت داشت تا این‌که فریدون عاشق دختر محصلی شد و از عشق دختر چنان شیدا و مجنون شد که مجنون‌وار سر به صحرا گذاشت. امیرمختار هم همراهی‌اش کرد و با هم، پای پیاده، راهی نیریز و استهبان شدند. بعد از چند روز، پدر فریدون آنها را در استهبان پیدا کرد و گوشهای فریدون را گرفت و او را به شیراز بازگرداند ولی دیگر حاضر نشد که امیرمختار را در منزلش بپذیرد. ناچار او باز هم آواره و دربه‌در شد و مجبور به گذراندن شبها در مسجد شد. با وجود تمام سختیها، گواهی‌نامه‌ی سیکل اول دبیرستان را گرفت و برای ادامه‌ی تحصیل در دبیرستان نظام، راهی تهران شد. مدتی هم در آن مدرسه تعلیم نظامیگری دید ولی چون روحیه‌اش با نظامیگری نمی‌خواند، و روحیه‌ای پرخاشگر و سرکش داشت، از مدرسه‌ی نظام اخراج شد. ناچار باز به شیراز بازگشت و در مدرسه‌ی نظام این شهر ثبت نام کرد ولی آن‌جا هم خیلی دوام نیاورد و پس از سوم شهریور بیست و سقوط رضاشاه، مدرسه‌ی نظام شیراز را ترک کرد و بار دیگر راهی تهران شد و در دبیرستان وزارت دارایی ثبت نام کرد. سرانجام توانست دیپلم دبیرستان را در آن مدرسه بگیرد و پس از آن به استخدام وزارت دارایی درآمد و کارمند دولت شد. در دورانی که دکتر یزدی وزیر دارایی بود، امیرمختار رئیس بیمارستان پانصد تختخوابی تهران شد. مدتی هم رئیس دفتر «بیمه ایران» بود و سپس، رئیس «بیمه‌ی فرهنگیان» شد. در این سالها او عضو حزب توده ایران شده و از کادرهای فعال آن بود.
در سال ۱۳۲۶ در دانشکده حقوق دانشگاه تهران ثبت نام کرد و دانشجوی این دانشکده شد. شب بیست و دوم بهمن آن سال محمد مسعود، مدیر روزنامه‌ی «مرد امروز»، جان باخت. در مجلس سوگواری او، در مسجد مجد تهران، که دکتر محمد مصدق و همفکرانش ترتیب داده بودند، امیرمختار به عنوان نماینده‌ی دانشجویان دانشگاه تهران، خطابه‌ای خواند. در آن خطابه او «علی‌رضا، توله سگ رضا پهلوی» را به عنوان قاتل محمد مسعود معرفی کرد و با سخنرانی پرشورش، منبر مجلس سوگواری محمد مسعود را تبدیل به تریبونی برای افشای جنایتهای محمدرضا شاه پهلوی و خانواده‌اش کرد. «شورای دانشگاه تهران» به این بهانه که امیرمختار از طرف دانشجویان نمایندگی نداشته و به دروغ خود را نماینده‌ی دانشجویان معرفی کرده بود، او را یک سال از ادامه‌ی تحصیل در دانشکده‌ی حقوق محروم کرد. پس از گذشت آن یک سال، او بار دیگر به دانشکده‌ی حقوق برگشت و به تحصیل در آن دانشکده ادامه داد...
پس از انشعاب در حزب توده‌ی ایران از این حزب خارج شد و به جریانهای ملی‌گرا نزدیک شد. پس از تشکیل جبهه‌ی ملی به طرفداری از آن و به‌ویژه دکتر محمد مصدق پرداخت. در سال ۱۳۲۹ به استهبان رفت و در دبستانی که خودش چند سال در آن تحصیل کرده بود، سخنرانی کرد. در این جلسه شعری میهن‌دوستانه بر وزن قصیده‌ی «آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا» خواند که با تشویق پرشور حاضران روبه‌رو شد. سه بیت از شعرش چنین بود:

تا هست جان به پیکر و نیرو به تن مرا
غیر از وطن نباشد حرف و سخن مرا
شور وطن مرا همه امید زندگی‌ست
این زندگی‌ست بهر چه؟ بهر وطن مرا
بهر دفاع میهن و آزادی وطن
ناچیز بوده خون دل و رنج تن مرا

در همین سال ۱۳۲۹ کار روزنامه‌نگاری و خبرنگاری در روزنامه‌ها و مجله‌ها را آغاز کرد و به نوشتن و انتشار متن‌های سیاسی انتقادی و افشاگرانه در مطبوعات پرداخت. در همین سال، وقتی محمدرضاشاه، بر خلاف قانون اساسی مشروطه که ادعای اجرای آن را داشت و سوگند یاد کرده بود که مجری و پاسدار آن باشد، سپهبد رزم‌آرا را در پنجم تیرماه، به نخست‌وزیری منصوب کرد و او را برای گرفتن رأی اعتماد به مجلس شورای ‌ملی فرستاد، دکتر محمد مصدق که رهبر فراکسیون اقلیت مجلس بود، به این دلیل که «تعیین نخست‌وزیر بر عهده‌ی مجلس است نه شاه» نسبت به ورود سپهبد رزم‌آرا به مجلس به شدت اعتراض کرد و فریاد کشید که «این قزاق را از مجلس بیرون کنید.» و سپس به زمین افتاد و از حال رفت. امیرمختار که در لژ مخصوص روزنامه‌نگاران، در بالکن مجلس، نشسته بود، از ارتفاع چندمتری به پایین پرید و یقه‌ی سپهبد رزم‌آرا را گرفت و او را کشان کشان از مجلس بیرون برد.
پس از مدتی کار در نشریات مختلف ملی‌گرا، امیرمختار امتیاز هفته‌نامه‌ای به نام «شورش» را گرفت و نخستین شماره‌ی آن را در ۲۳ بهمن ۱۳۲۹ منتشر کرد. این شماره به بزرگ‌داشت محمد مسعود اختصاص داشت و در بالای روزنامه با خط درشت نوشته شده بود: «من ملت ایران را به شورش دعوت می‌کنم.» 
در این نخستین شماره کاریکاتوری هم چاپ شده بود که در آن سپهبد رزم‌آرا، نخست‌وزیر وقت، را بیل به دست، و دکتر طاهری، از نمایندگان طرف‌دار رزم‌آرا در مجلس را، کلنگ به دست، نشان می‌داد و زیر کاریکاتور نوشته شده بود: «چنان‌چه شما به دست خود گورتان را نکنید، ملت شما را به دیار عدم خواهد فرستاد.»
«شورش» پس از انتشار نخستین شماره، از طرف شهربانی، توقیف شد ولی امیرمختار  دست از ادامه‌ی انتشار آن نکشید و کار انتشار آن را ادامه داد. او نام نشریه‌اش را با رنگ سرخ چاپ می‌کرد و در بالای صفحه‌ی اولش یا این جمله از اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر را چاپ می‌کرد: «وقتی حکومتی حقوق ملتی را نقض می‌کند، شورش و انقلاب برای تمام افراد آن ملت ضروری است.»
یا بالای صفحه‌ی اول این بیت را چاپ می‌کرد:
من نمی‌گویم سمندر باش یا پروانه باش
چون به فکر سوختن افتاده‌ای، مردانه باش.
«شورش» بارها توقیف شد ولی امیرمختار دست از ادامه‌ی مبارزه با رژیم خودکامه‌ی پهلوی نکشید و روزنامه‌اش را با نامهای دیگری مانند «قیام»، «مرد وطن»، «مهر میهن»، «فریاد ایران»، «ندای البرز» و ... منتشر کرد.
امیرمختار عاشق دکتر محمد مصدق بود و او را قهرمان ملی ایران و ایرانیان می‌دانست. عکسی او را ایستاده در کنار دکتر مصدق نشان می‌دهد و در عکس به روشنی دیده می‌شود که با چه احترام و افتخاری کنار دکتر مصدق ایستاده است. او در شماره‌ی ۳۲ «شورش» (چهارم آذر ۱۳۳۰) شعری با عنوان «تقدیم به مصدق- فرزند قهرمان وطن» چاپ کرد.
هم‌چنین او عاشق شورش و انقلاب بود و تخلص شاعری خود را هم «شورش» انتخاب کرده بود. در غزلی چنین سروده:

ساز کن مردانه، ای مطرب! نوای انقلاب
تا که افتد بر سر مردان هوای انقلاب

از نوای زاری این بی‌نوایان خسته‌ام
ساز کن، ای چنگی پردل! نوای انقلاب

سر به زیر افکنده از بیچارگی تا چند؟ چند؟
هان! ز جا برخیز و بفکن سر به پای انقلاب

انجمن در مجلس شورا ندارد حاصلی
انجمن بایست کردن در سرای انقلاب

ترس و ذلت ملت بی‌چاره را از پا فکند
نقشه‌ای باید کشیدن از برای انقلاب

داروی صبر و شکیبایی نمی‌بخشد اثر
درد ما را نیست درمان جز دوای انقلاب

کاخ این خونخوارگان را واژگون بایست کرد
ریختن باید ز نو از خون بنای انقلاب

در صفحه‌ی اول «شورش» (شماره‌ی ۳۷- نهم دی ماه ۱۳۳۰) امیرمختار در زیر عکسی از خودش که قلم در دست دارد و با قداره‌بندان و قمه‌کشان در حال جنگیدن است، این جمله را چاپ کرده: «ما سوگند خورده‌ایم که تا پای جان از حقوق این گرسنگان و برهنگان در مقابله با سرنیزه و قلدری بی‌باکانه دفاع کنیم.»

اشرف پهلوی، خواهر دوقلوی محمدرضاشاه، که از آغاز نخست‌وزیری دکتر مصدق سد راه اقدامهای مردم‌گرایانه‌ی او بود، آماج انتقادهای تند و تیز و حمله‌های شدید امیرمختار قرار داشت. به همین جهت نوکران و مزدورانش نامه‌ای برای امیرمختار فرستادند و تهدیدش کردند که اگر دست از انتقاد از اشرف خانم برندارد سرنوشتی مانند محمد مسعود در انتظارش است. امیرمختار در شماره‌ی ۱۱ "شورش" (بیستم خرداد ۱۳۳۰) متن این نامه را منتشر کرد: 
«ای مدیر روزنامه‌ی شورش! بدان و آگاه باش که اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوی برنداری، عاقبت وخیمی در پیش داری. ای کریم مختارپور! دیدی که چه‌گونه محمد مسعود می‌خواست بر علیه ما مبارزه کند و ما هم به حیات او خاتمه دادیم؟ و باز هم می‌گوییم، اگر دست از مبارزه با ما برنداری، در همین روزها منتظر سرنوشت مسعود باش. و نامردی اگر در روزنامه‌ی آینده ننویسی.»
امیرمختار پس از چاپ متن نامه، و در ادامه‌ی آن نوشت: 
«به خدا و به خاک مقدس میهن عزیزم ایران که بزرگترین سوگند است، قسم یاد می‌کنم که من روزی آسوده‌خاطر خواهم شد که در راه حق و حقیقت، در راه شرافت و آزادگی، در راه ملت محبوب و وطن عزیز، مثل هر مرد زنده و پای‌بند به اصول و شرافت، مردانه جان دهم. آری، از مرگ زرد و سیاه بیزارم و بی‌قرار مرگ شرافتمندانه‌ی سرخ محبوبم، و سوگند یاد کرده‌ام که تا انتقام عشقی و مسعود و فرخی و مدرس را از این دستگاه فاسد جابر بازنگیرم، از پای بازننشینم. و اشرف و طرفداران فاسدش بدانند که اگر یک موی از سر من که یکی از خادمین باوفا و صدیق ملت هستم، کم شود، ملت قهرمان و رشید ایران، برادران غیور و حق‌شناس من، مانند مور و ملخ، مثل سیل خروشان به طرف دربار فرعونی او سرازیر شده و چنان آتشی در آن کاخهای سر به فلک کشیده که پایه‌های آن بر ظلم بنا شده، بیفکنند که دودش چشمه‌ی خورشید را تیره و تار نماید. دیدی که مرگ مسعود به قیمت خون هژیر و رزم‌آرا و ... برایت تمام شد؟ یقین داشته باش که خون پاک من به قیمت نابودی خاندان پهلوی تمام خواهد شد. و من هم مرد و مردانه در راه ملت و میهن، در راه مبارزه با مفاسد اجتماعی و زور و قلدری و قانون‌شکنی، آماده‌ی مرگم، مرگ شرافتمندانه، زیرا:
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
من از روزی که دست چپ و راست خود را شناخته‌ام و پا به صحنه و میدان سیاست گذاشته‌ام، به قرآن مجید سوگند یاد کرده‌ام که حقایق را بگویم و بنویسم، ولو این‌که به قیمت جانم تمام شود. من پرده‌هایی را بالا می‌زنم که در زیر آنها هزارها خیانت، هزارها فساد و هزارها بدبختی و بیچارگی نهفته است... من جدن مصمم هستم که این مبارزه‌ی سرسخت و آشتی‌ناپذیر را تا سرحد مرگ شرافتمندانه‌ی سرخ که ایده‌آل و آرزوی دیرین من است، دیوانه‌وار دنبال کنم. من با خدای خود عهد و پیمان محکمی دارم. من با وجدان خود قرارومدارهایی گذاشته‌ام. من وظیفه دارم که تمام لانه‌های زنبور را، هرچه‌قدر می‌خواهد خطرناک باشد، ویران کرده و مردم را از شر آنان آگاه سازم... من کاملن در طی انتشار این سه شماره‌ی «شورش» خطر را پیش‌بینی و احساس می‌کنم و ناچار در مقدمه شهادتین خود را ادا کرده‌ام.»
در نوزدهم آذر ۱۳۳۰ تحصن وکیلان جناح اقلیت و صاحبان نشریه‌های مخالف دولت در مجلس، فرصت مناسبی به دست مخالفان داد تا از سنگر مجلس، مصون از هرگونه تعرض، برای اجرای توطئه‌ی شوم خود استفاده کنند. صحن مجلس آبستن دسیسه‌ای خطرناک بود. صحن، سرسرای پایین و راهروها همه جا در اختیار متحصنان بود. صاحبان نشریه‌های مخالف دولت، به خصوص عباس شاهنده و سیدمهدی میراشرافی، با وکیلان طرفدار دولت مشاجره‌ی شدید و پرتنشی داشتند که منجر به درگیری فیزیکی بین کشاورز صدر و میراشرافی شد. به کشاورز صدر توهین شد و او را کتک زدند. اعتراض وکیلان اکثریت به این برخوردهای تشنج‌زای مدیران نشریه‌های متحصن سبب شد که جلسه‌ای خصوصی برای بررسی موضوع و به طور کلی رویدادهای آن روزها در مجلس تشکیل شود. جمال امامی به همراهی سردار فاخر، موفق شدند به جای تماشاچی عده‌ای لات چاقوکش و قداره‌بند را وارد جایگاه تماشاچیان کنند و تمام جایگاه را با آن اراذل و اوباش پر کنند. مدیران و اعضای تحریریه‌های روزنامه‌هایی هم که در حال تحصن بودند، در لژهای مطبوعات اجتماع کردند، به طوری که حتا برای چند خبرنگار دائمی مطبوعات هم جایی باقی نماند. جمال امامی پیشاپیش گروه اقلیت بود و چاقوکش‌ها به محض ورود او فریادهای «زنده‌باد جمال امامی، زنده باد اقلیت، مرگ بر مصدق» سر دادند. این تظاهرات آن‌قدر ادامه پیدا کرد تا امیرمختار که در جایگاه خبرنگاران ایستاده بود، خطاب به جمال امامی فریاد کشید: 
«مگر شما نبودی که با تظاهرات تماشاچیان در مجلس مخالفت می‌کردی؟ حالا...» 
اوباش به سرکردگی شعبان بی‌مخ به او مهلت ندادند که جمله‌اش را تمام کند و به سمتش حمله‌ور شدند و یکی از آنها با چاقوی ضامن‌دار مضروب و مجروحش کرد. او به صحن علنی گریخت. در آنجا هم چند تا از نمایندگان اقلیت محاصره‌اش کردند و با مشت و لگد کتکش زدند و او وسط صحن مجلس از پای درآمد. چند تا از نمایندگان هوادار دکتر مصدق او را که زخمی بر زمین افتاده بود و خون از شکمش جاری بود، به بیمارستان بردند. و این اولین آسیبی بود که او در راه آزادی میهن دید که خوشبختانه از آن جان سالم به در برد...
در دوران جنبش ملی کردن نفت، امیرمختار با قلم آتشین خود مردم را به انقلاب فرامی‌خواند و در یکی از سرمقاله‌های «شورش» چنین نوشت: 
«با کمال صراحت و مردانگی آشکارا و علنی فریاد می‌زنم که ای مردم!  اگر طالب سعادت و خوشی ایران و ایرانیان هستید، چاره‌ی منحصر به فرد فقط یک شورش و انقلاب خونین است. در صورتی که از مرگ سرخ بترسید با روی سیاه در برابر کاخهای سفید سر به فلک کشیده، از گرسنگی و بدبختی خواهید مرد. باید بین مرگ شرافتمندانه و زندگی ننگین، یکی را انتخاب کنید. من مرگ شرافتمندانه را هزار بار بر زندگی ننگین ترجیح می‌دهم و حاضر نیستم در بستر مذلت و پستی جان خود را حراست کنم. اگر شما هم از مردی و مردانگی و غیرت نشان دارید، بسم‌الله، بفرمایید، این گوی و این میدان. وگرنه بمانید و به نام زندگی آن‌قدر در این منجلاب مانند کرم بلولید تا با پستی و حقارت از گرسنگی جانتان بالا بیاید.»
در سرمقاله‌ی دیگری در روزنامه‌ی «شورش» نوشت: 
«من نمی‌دانم مادر و خواهران و برادران شاه دیگر از جان مردم مفلوک و گرسنه و بی‌چیز چه می‌خواهند؟ سی سال تمام خون مردم را مانند زالو مکیدند، مردم بی‌گناه و شریف را در سیاه‌چال‌های زندان انداختند. املاک و اموال مردم را به زور از آنان گرفتند. ناموس دختران و زنان ملت را به زور لکه‌دار و آلوده ساختند. تمام دارایی و پول ملت را به بانکهای خارجی سپردند. شاه، شعبان بی‌مخ، عشقی، پری غفاری و دزدان دیگر از مردم محروم و گرسنه‌ی ایران چه می‌خواهند؟»
و سپس این بیت را نوشته بود:

هزار مرتبه جای دریغ و آوخ هست
که شاه حامی چاقوکشان بی‌مخ هست

امیر‌مخ‌دار در مورد اشرف پهلوی که در دست داشتن در توطئه‌های عوامل بیگانه علیه مصدق درازدست بود، در روزنامه‌ی «شورش» مقاله‌ای مفصل نوشت که فشرده‌اش این است:
«مردم می‌گویند: اشرف چه حق دارد که در تمام شئون مملکت دخالت کرده و با مقدرات و حیثیت یک ملت کهن‌سال بازی کند؟ مردم می‌گویند: این پولهایی را که اشرف به نام سازمان شاهنشاهی از مردم کور و کچل و تراخمی و بی‌سواد این مملکت فقیر و بدبخت می‌گیرد، به چه مصرفی می‌رساند؟ مردم می‌گویند: چرا خواهر شاه در امور قضاییه، مقننه و اجرایی این مملکت دخالت نامشروع می‌کند؟ چرا خواهر شاه دادستان تهران را احضار کرده و نسبت به توقیف ملک افضلی جنایت‌کار و آدم‌کش اعتراض کرده و دستور تعویض بازپرس را می‌دهد؟
چرا باید یک نر مفت‌خور نالایق، به نام همسری خواهر شاه، دربار سلطنتی یک مملکت تاریخی را ملعبه‌ی عیاشی و خوشگذرانی خود قرار دهد؟... شاه اگر با طرد اشرف، فاطمه و احمد شفیق عرب و هیلر آمریکایی، افکار عمومی را تسکین ندهد، عاصیان جان به لب آمده و کارد به استخوان رسیده ناچار خواهند شد برای حفظ استقلال و آبروی ایران کاری بکنند که ملت قهرمان و بزرگ فرانسه با دربار و لویی شانزدهم کردند. حال خود دانید با آتش و قهر و نفرت مردم.»
انتشار این مقاله خشم دربار را برانگیخت و روزنامه‌ی «شورش» توقیف شد. او در اردیبهشت سال ۱۳۳۱ به اتهام «اهانت به مقام سلطنت» به پنج ماه حبس و به اتهام «نشر اکاذیب به منظور تشویش اذهان عمومی» به سه ماه حبس تأدیبی محکوم شد. اندکی پس از گذراندن دوران زندان در قزوین، در فروردین سال ۱۳۳۲ از تهران به فارس رفت و در ۲۶ فروردین، در فلکه‌ی شهرداری شیراز  سخنرانی پرشوری ایراد کرد که باعث برانگیختگی مخالفان دکتر مصدق شد که به چند مغازه و اداره یورش بردند و خسارتهایی به بار آوردند.
امیر مخ‌دار پس از بازگشت به تهران شماره‌ی ۷۲ «شورش» را در پنجم اردیبهشت ۱۳۳۲ منتشر کرد. انتشار «شورش» از آن پس تا کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲ ادامه یافت. آخرین شماره‌ی «شورش» (شماره‌ی ۸۸) در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲- سه روز پیش از کودتا- منتشر شد.
او در تاریخ ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ درباره‌ی فرار شاه از ایران چنین نوشت: 
«نگذارید جاسوس به فلسطین فرار کند. در نتیجه‌ی شکستی که به شاه وارد آمد و در میان ملت، حتا در بین طرفداران معدود خود، مفتضح گردید، قصد دارد خود را از سیاست که بویی از آن نبرده، دور سازد. عجالتن می‌خواهد مسافرتی به کشور اندونزی نماید. پس از بازگشت از اندونزی کوشش خواهد کرد به عراق مسافرت کرده و در آن‌جا متوقف گردد. لیکن به موجب اطلاعاتی که از بغداد واصل شده، ملت بیدار عراق و مراجع تقلید با رفتن وی مخالفند و اجازه نمی‌دهند چینن عنصر خائن و پستی که جز گرد آوردن پول هنری ندارد، به عراق بیاید. لیکن انگلیسی‌ها قصد دارند او را به فلسطین برده و برای روزهای آینده ذخیره نگه‌دارند.»
امیر مخ‌دار در روز بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ در دفتر روزنامه‌ی «شورش»، در خیابان اکباتان، نشسته بود که به او خبر دادند که شعبان بی‌مخ برای آتش زدن دفتر «شورش» با اوباش همراهش دارد به سمت دفتر نشریه می‌آید. امیر مخ‌دار بام به بام از محل دفتر «شورش» دور شد و در خیابان چراغ برق از بام فرود آمد و سوار اتوبوس شد و به سمت شمیران حرکت کرد و خود را به محل امنی رساند. مدتی در شمیران مخفی بود. سپس به قم رفت و مدتی در قم با لباس طلبگی و با نام مستعار «آشیخ علی» در یک مقبره‌ی خانوادگی پنهانی زندگی می‌کرد. پس از چند روز باز به تهران بازگشت و در خانه‌ی یکی از دوستانش در تجریش مخفی شد و مخفیانه به فعالیت بر ضد کودتاگران ادامه داد.
فرمانداری نظامی تهران در روز هشتم شهریور ۱۳۳۲ در اعلامیه‌ای از مردم تهران خواست که هفت تن از یاران دکتر مصدق را که مخفیانه زندگی می‌کردند، به آن فرمانداری معرفی کنند و جایزه بگیرند. یکی از این هفت نفر امیر مخ‌دار بود. سرانجام در ۲۶ مهرماه ۱۳۳۲ مخفیگاهش در تجریش لو رفت و او شناسایی و دستگیر شد. او را در پادگان لشکر دوی زرهی، در همان زندانی که دکتر شایگان و مهندس رضوی، از یاران و همراهان دکتر مصدق زندانی بودند، زندانی کردند. به ازای نوشتن ندامت‌نامه و محکوم کردن اقدامات دکتر مصدق به او وعده‌ی آزادی دادند. در پاسخشان این بیت را خواند:
همین بس است از آزادگی نشانه‌ی ما
که زیر بار فلک هم نرفت شانه‌ی ما

در نیمه شب ۲۴ اسفند ۱۳۳۲ (در آستانه‌ی چهارشنبه سوری) اجیرشدگان حکومت نظامی، امیرمخ‌دار را به آتش کشیدند و کشتند. نوشته‌اند که در همان حال که آتش سراسر وجودش را در خود کشیده بود،در واپسین لحظه‌های زنده بودن، فریاد می‌زد: «زنده باد دکتر محمد مصدق، مرگ بر دیکتاتوری»
روزنامه‌ی کیهان- ۲۴ اسفند ۱۳۳۲-نوشت: «امروز مقامات انتظامی اطلاع دادند که دیشب کریم‌پور شیرازی که در لشگر دوی زرهی، مجاور زندان آقای دکتر محمد مصدق بازداشت بود، قصد فرار داشت و خود را آتش زد.»
روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۴ اسفند ۱۳۳۲- نوشت: «دیشب کریم‌پور شیرازی از پادگان قصر تصمیم به فرار گرفت ولی موفق نشد. وی می‌خواست سرباز محافظ خود را آتش بزند، ولی چون موفق نشد، خود را آتش زد.»
استخوانهای سوخته‌اش را در گوشه‌ای از باغ پادگان قصر به خاک سپردند. او به هنگام جان باختن جوانی سی و سه ساله بود.
حسین صحت در نوشته‌ای که با عنوان «روزنامه‌نگار آزاده‌ای که شهید شد» در روزنامه‌ی کیهان- ۲۱ اسفند ۱۳۵۷- چاپ شد، ملاقاتش با کریم‌پور شیرازی در زندان قصر را این‌گونه روایت کرده:
«من از سالهای بیست و سی با کریم‌پور شیرازی آشنا بودم. این آشنایی ادامه داشت... تا بعد از حادثه‌ی کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ که مرا از زندان موقت شهربانی به زندان قصر واقع در لشگر دوی زرهی منتقل کردند... همین که من و رفیقم (مهندس علاقمند) داخل این زندان شدیم، هنوز لحظه‌ای نگذشته بود که یکباره در باز شد و شخصی خود را به درون اتاق انداخت و سراسیمه پرسید:‌ «در شهر چه خبر؟» و با گفتن این جمله بی‌درنگ از اتاق خارج شد... در همان دقایق ملاقات با کریم‌پور شیرازی هرچه را که باید متوجه شویم، شدیم. مضافن این که قبل از انتقال به زندان قصر، سرلشکر فرهاد- دادستان- در موقع بازجوییها به عنوان تهدید، وعده‌ی فرستادن مرا به زندان قصر و شکنجه داده بود و با دیدن وضع روحیه‌ی کریم‌پور و سپید شدن یکدست موهای سرش دانستم که این تهدیدها چندان هم بی‌مورد نبوده است.
در ملاقاتهای بعدی کریم‌پور شیرازی تعریف می‌کرد که هربار که وی را برای بازجویی به اداره‌ی دادرسی ارتش می‌بردند، بنا به سفارش برادران و خواهران شاه- مخصوصن شاهپور علی‌رضا- به دلیل دشمنیهای شخصی از دوران گذشته که کریم‌پور شیرازی در روزنامه‌ی «شورش» آنان را به باد ناسزا گرفته بود، سرلشکر آزموده که در آن زمان دادستان ارتش بود، به جای انجام تحقیقات، او را کتک می‌زد و با مقداری کلمات رکیک او را به زندان بازمی‌گرداند...
یک روز صبح از خارج زندان، در محوطه‌ی لشکر، صدای داد و فریاد شنیدم. فریادکننده می‌گفت: «بی‌شرف‌ها! جانی‌ها! از من چه می‌خواهید؟ اگر گناه من این است که من طرفدار دکتر مصدقم، پس زنده باد دکتر مصدق.»
بعد از این سروصداها، آن مرحوم را به زندان بازگشت دادند و بعد متوجه شدیم که افراد نظامی او را بیرون برده، با گذاردن پالان خر بر پشتش، او را وادار به راه رفتن می‌کنند و به اصطلاح به این ترتیب او را شکنجه می‌دهند و از قرار در یکی از همین روزها که او را شکنجه می‌کردند، او از فرط تشنگی تقاضای آب کرده بود و مأموران به جای آب به وی ادرار داده بودند و همین قبیل اعمال وحشیانه موجب شده بود که او به زخم معده و ناراحتی‌های دیگر جسمی مبتلا شود....
در این ملاقاتهای مخفیانه که گاهی یک لحظه و گاهی چند دقیقه به طول می‌انجامید، کریم‌پور نگران جان خود بود و می‌گفت: اینها بالاخره مرا خواهند کشت و بعد انتشار خواهند داد که او را به هنگام فرار کشتند.»
من با دادن وثیقه از زندان آزاد شدم... بعد از چندی در روزنامه‌ها خواندم که مأموران کریم‌پور را به هنگام فرار هدف گلوله قرار داده‌اند. همین امر موجب شد که بر اثر حس کنجکاوی و تشخیص ندادن خطر، از مسئولان زندان اجازه‌ی ملاقات گرفتم تا با پرویز خطیبی که در این مدت او هم در همان محل زندانی بود، ملاقات کنم.
وقتی به ملاقات پرویز خطیبی رفتم، متوجه شدم موضوع از قراری نبوده که در روزنامه‌ها خوانده بودم، بلکه قضیه از این قرار بوده که کریم‌پور شیرازی را با ریختن نفت به رویش آتش زده‌اند و آن مرحوم برای نجات جان خود شروع می‌کند به دویدن و سپس مأموران او را از پشت هدف گلوله قرا می‌دهند...
وقتی زندان و محیط لشکر دوی زرهی را ترک می‌کردم و درباره‌ی سرنوشت کریم‌پور شیرازی، مدیر روزنامه‌ی «شورش»، که بدون گناه و حتا بدون محاکمه به دست دژخیمان شهید شده بود، فکر می‌کردم، صدای گرم او در گوشم طنین‌انداز شد که گاهی در سلول این بیت را زمزمه می‌کرد:

شبهای هجر را گذراندیم و زنده‌ا‌‌یم
مار ا به سخت‌جانی خود این گمان نبود

شعبان جعفری هم در گفت‌وگو با هما سرشار، درباره‌ی رابطه‌اش با امیر‌مخ‌دار چنین گفته:
پرسش- در این مدت دو برخورد شدید هم داشتید با کریم‌پور شیرازی و ...
پاسخ- اون کریم‌پور شیرازی یه آدم ناراحتی بود... یه موقعی عکس خدا رحمت کنه شاه رو انداخته بود توی روزنامه‌ی «شورش»، سر اعلیحضرتو گذاشته بود، ولی تنه‌اش تنه‌ی خر بود. اون وقت مصدق رو سوارش کرده بود. منم اون موقع زندان قصر بودم... خیلی ناراحت شده بودم و اینو گرفته بودن و چند روزی انداختن زندان... حسابی اعصابم از دستش خراب شده بود. منم همش خداخدا می‌کردم این یه روزی گیر من بیفته. بعد اومدن به من گفتن این توو بیمارستان زندان دادگستریه... من خودمو زدم به مریضی و رفتم توو بیمارستان. کریم‌پور رو اون‌جا دیدم و همون‌جا حسابشو رسیدم.
پرسش- او را زدید؟
پاسخ- آره. حسابی حسابشو رسیدم.
پرسش- هیچ‌کس جلوتان را نگرفت؟
پاسخ- کسی نمی‌تونست جلو ما رو بگیره.
پرسش- می‌دانید آخر و عاقبت کریم‌پور شیرازی چه شد؟
پاسخ- این جور که ما اون موقع شنیدیم اینو دوباره می‌گیرن و در لشکر دوی زرهی می‌اندازنش زندان. اونم یه آدم دهن‌لقی بود و به همه فحش می‌داد و سر و صدا می‌کرد. اون وقت برای این که تنبیهش کنن، روزا از توو زندان می‌آوردنش بیرون، سربازا یه پالون می‌ذاشتن روش، یه سیخونکم بهش می‌زدن. یه نفرم سوارش می‌کردن. بعد توو زندان مجرد بود گویا... گویا توو همون زندون از بین می‌برنش دیگه.
پرسش- می‌گویند در زندان آتشش زدند.
واسخ- بله. لحاف محاف می‌اندازن توو سلولش. نفت روش می‌ریزن و آتیشش می‌زنن.
پرسش- این کار زیر سر چه کسی بود؟
پاسخ- تیمور بختیار.
امیرمخ‌دار به خاطر حملات سنگینی که در روزنامه‌اش «شورش» به دربار داشت، پس از آوارگی دستگیر شد و پیش از آن‌که رژیم به محاکمه‌اش بکشد او را زنده زنده در آتش سوزاندند و مرگش را خودکشی اعلام کردند.
روایتهای متعددی از چگونگی مرگ دل‌خراش و محل دستگیری او نوشته شده که در همه‌ی آنها از مرگ فجیع او سخن گفته شده است.
شفیعی کدکنی نوشته: 
«در میهن ما انسانهای بزرگی زیسته‌اند که هر یک به خاطر راه و آزادی مردم وطنشان، با قلم و اندیشه به پیکار استبداد رفته و در آتش نامردمی‌ها سوخته‌اند. یکی از آنها امیرمختار کریم‌پور شیرازی، شاعر و مدیر شجاع و مبارز روزنامه‌ی «شورش» بود که جان خود را در سی و پنج سالگی در پای قلم و آرمانش از دست داد.
غروب روز ۲۳ اسفند ۱۳۳۲ در میدان پادگان لشکر دو زرهی که اسارتگاه دکتر مصدق، دکتر فاطمی، کریم‌پور شیرازی و بقیه‌ی قربانیان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود، مراسم چهارشنبه‌سوری شاهانه که هم‌زمان با تولد رضاخان میرپنج شده بود، با شرکت اشرف پهلوی (پرنسس مرگ) و علی‌رضا پهلوی (که مثل خواهرش اشرف در قساوت قلب مشهور بود) انجام گرفت.
اینان کریم‌پور را از زندان بیرون کشیدند. به دستور اشرف پیکرش را آلوده به نفت کردند. مدتی او را به توهین و تمسخر گرفتند. پالانی بر کول وی نهادند و دستور دادند با چهار دست و پا راه برود. با افروختن آتش جشن منحوسشان را آغاز کردند. زندانی به هر سو می‌دوید و فریاد می‌زد. شعله‌ی آتش همه‌ی بدن او را فرا گرفته بود و تماشاگران قهقهه سر داده بودند.
فردای آن روز او را در حالی که دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود، به بیمارستان ارتش منتقل کردند. در آن‌جا تمام توان خود را در گلو جمع کرد و فریاد زد: والاحضرت اشرف مرا کشت. اما دکتر ایادی- پزشک مخصوص- با تمسخر گفت: دیوانه است. هذیان می‌گوید.»

 

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا