سینما فری
1403/2/31

 


سینما فری در خیابان سی‌متری، بین چهارراه لشکر و پمپ بنزین، و روبه‌روی مغازه‌ی نان تافتونی، بود. کنارش یک مغازه‌ی مبل‌فروشی و یک کارگاه چوب‌بری بود. بعدش کوچه‌ی بن‌بستی بود و بعد از کوچه، پمپ بنزین بود.
سینما فری از سینماهای قدیمی تهران بود و نزدیک هشتصد صندلی در سالن نمایش فیلمش داشت. مالک و مدیرش امیر ارجمند بود. این سینما، در طول سالهای زندگی‌اش، دو بار دچار آتش‌سوزی شد و هربار هم خسارت شدیدی دید- بار اول در ۲۹ بهمن سال ۱۳۳۴، بار دوم در ۸ مرداد ۱۳۴۸، و در هر دو بار پس از تعمیر باز هم به زندگی ادامه داد تا این‌که در تابستان سال ۱۳۵۳، بر اثر مشکلات مالی و زیان‌دهی، افسوس، برای همیشه تعطیل شد.
گیشه‌ی سینما فری بعد از درب ورودی‌اش و در انتهای جنوبی بر سینما بود. از درب سینما که وارد می‌شدیم، سالن انتظار مربعی‌شکلی بود به طول و عرض بین شش تا هفت متر. در انتهای شمالی سالن انتظار و کنار درب ورودی، بوفه‌ی کوچکی بود که جلویش پیشخوانی بود از چوب فرمیکای شکلاتی‌رنگ و زیرش یخچال صندوقی بوفه بود. این بوفه ساندویچ و نوشابه و چیپس و ذرت بوداده (چس فیل) و شکلات و انواع تخمه و تنقلات دیگر داشت و می‌فروخت. روبه‌روی درب ورودی و در انتهای سالن انتظار، درب سالن نمایش فیلم بود که سالنی بود باریک و دراز با نزدیک چهل ردیف صندلی- در هر ردیف بیست صندلی، در سه ستون.
من با ترانه- که دانشجوی سال اول رشته‌ی تلویزیون مدرسه‌ی عالی تلویزیون و سینما بود و تازه شروع کرده بود به ساختن فیلم‌های مستند کوتاه تجربی برای تلویزیون، و خودش هم عاشق فیلم‌های مستند بود- در عصر یکی از روزهای ماه اردیبهشت همان سال ۱۳۵۳ که در مردادش برای همیشه سینما فری تعطیل شد، یک‌بار (برای نخستین و آخرین بار) به سینما فری رفتیم و در آن، نشسته در کنار هم، ضمن چندبار بدشانسی آوردن و ناچار شدن به جا عوض کردن، فیلم مستند "عجایب مسافرت برادران امیدوار" را دیدیم.
برادران امیدوار- عیسا و عبداللاه- دو برابر ماجراجو و جسور جهانگرد بودند که برای نخستین بار با موتورسیکلت به سرزمین‌های دور سفر کردند و در طی دو سفر که هرکدام چندسال طول کشید به کشورهای زیادی- از خاور دور و استرالیا تا قطب شمال و آلاسکا و کانادا، و از آمریکای جنوبی و برزیل و جنگل‌های آمازن تا آرژانتین و شیلی و قطب جنوب، و از اروپا تا آفریقا رفتند و در سرزمین‌های دوردست گوناگونی برای چند هفته تا چند ماه زندگی کردند. من سفرهای آنها را، به طور کامل، در متن دیگری شرح داده‌ام، سفرنامه‌ی آنها هم، به قلم عبداللاه امیدوار، منتشر شده، بنابراین، در این‌جا، دیگر درباره‌ی سفرهای آنها چیزی نمی‌نویسم. آن‌دو در سیدنی استرالیا با دوربین فیلمبرداری آشنا شدند. در همان شهر  یک دوره‌ی فشرده‌ی آموزش فیلمبرداری دیدند و دو دوربین فیلمبرداری رولکس خریدند و در بخشهای بعدی سفر به فیلمبرداری از هرچه برایشان جالب و دیدنی بود، پرداختند و حاصل فیلمبرداری‌های‌شان در قطب شمال و آلاسکا و کانادا و آمریکای جنوبی و آمازن و قطب جنوب فیلمی مستند شد که برای نخستین بار در سال ۱۳۴۰خورشیدی، پس از بازگشت از سفر نخستشان به ایران، از راه ترکیه و مرز بازرگان (در ماه مهر سال ۱۳۳۹) که شش سال به طول انجامیده بود، با عنوان "عجایب مسافرت برادران امیدوار" در سینما فری که تنها سینمای محله‌شان بود و صاحبش دوست ‌هم‌محله‌ای‌شان بود، نمایش داده شد، و از آن استقبال پرشور و داغی شد. به گفته‌ی عبداللاه امیدوار، هرشب جمعیت زیادی جلو سینما فری، در پیاده‌رو و کنار خیابان تا وسط خیابان سی‌متری برای خریدن بلیت جمع می‌شدند و برای تهیه‌ی بلیت از کت وکول هم بالا می‌رفتند. سالن سینما هم در هر سآنس نمایش فیلم پر بود و عده‌ای هم که صندلی خالی گیرشان نیامده بود، روی زمین می‌نشستند یا کنار دیوارهای سینما می‌ایستادند و سرپا فیلم را تماشا می‌کردند.
چند ماه بعد برادران امیدوار با اتومبیل کوچک ون دوسیلندری که شرکت سیتروئن، در فرانسه، به آنها هدیه داده بود، راهی کویت و عربستان شدند و پس از شرکت در مراسم حج عمره و زیارت کعبه و فیلمبرداری مخفیانه از آن، راهی مصر و کناره‌ی رود نیل، و از آن‌جا راهی زنگبار و قلب آفریقا و، سپس، جنوب آفریقا شدند. این سفر آنها هم نزدیک چهارسال طول کشید، و سرانجام در سال ۱۳۴۴ برای بار دوم از راه ترکیه به ایران بازگشتند و فیلم مستند دیگری، به عنوان ارزنده‌ترین ره‌آورد سفر دوم، برای ایرانیان سوغات آوردند. این فیلم و فیلم اول‌شان هم، از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۴۸، با عنوان "عجایب مسافرت برادران امیدوار"، در چند نوبت، و هر نوبت برای چند هفته تا چند ماه، در سینما فری نمایش داده شد.
پس از آن دیگر برای چندسالی فیلم مستند "عجایب مسافرت برادران امیدوار" در سینما فری نشان داده نشد تا این‌که در اردیبهشت سال ۱۳۵۳، یک روز صبح که داشتم پیاده، از خیابان سی‌متری، می‌رفتم به دانشکده، از جلو سینما فری که می‌گذشتم، دیدم که سردر سینما آگهی فیلم "عجایب مسافرت برادران امیدوار" چسبانده شده و عکس دو برادر هم وسط پلاکات (یا پلاکارد) است. با توجه به گزارش‌ها و مصاحبه‌ها و سایر چیزهایی که در مجله‌ها و روزنامه‌های مختلف از این دو برادر و سفرهای‌شان خوانده و عکسهایی که از سفرهای‌شان دیده بودم، شور و شوق زیادی برای تماشای فیلم مستندشان داشتم و با دیدن پلاکات فیلم کلی ذوق کردم. بعداز ظهر همان روز رفتم به مدرسه‌ی عالی تلویزیون و سینما- در خیابان عباس‌آباد- خیابان وزرا-  کوچه‌ی پشت سینما شهرفرنگ، و ترانه را که تازه، در همین سینما شهرفرنگ، خیلی تصادفی، باهاش آشنا شده بودم و می‌دانستم که عاشق فیلم‌های مستند است و درباره‌ی همین مستند برادران امیدوار هم یک بار با هم صحبت کرده بودیم و گفته بود که خیلی دلش می‌خواهد آن را ببیند، در تریای مدرسه پیدا کردم و بهش خبر دادم که فیلم "عجایب مسافرت برادران امیدوار" را در سینما فری نمایش می‌دهند. او هم- مثل من- کلی ذوق کرد و به خاطر این خبر خوشی که بهش داده بودم، به چای و رولت مهمانم کرد. همان‌جا با هم قرار گذاشتیم که عصر فردای آن روز، با هم به تماشای این فیلم برویم. شروع سآنس‌های نمایش فیلم ساعت‌های سه- پنج- هفت- نه بعد از ظهر تا شب بود. برای ساعت یک ربع به سه، مقابل سینما فری، با هم قرار گذاشتیم که هم‌دیگر را ببینیم و با هم به تماشای فیلم در سآنس سه تا پنج برویم.
من کمی زودتر، یعنی نزدیک ساعت دو و نیم بعد از ظهر، جلوی سینما بودم و دو تا بلیت از گیشه خریدم و منتظر ترانه ماندم. ساعت ده دقیقه به سه ترانه آمد. با هم دست دادیم و خوش‌بش کردیم. بعد رفتیم داخل سینما. ترانه یک کتاب برایم آورده بود. فیلم‌نامه‌ی فیلم ویریدیانا از لوئیس بونوئل با ترجمه‌ی هوشنگ طاهری- از انتشارات مدرسه عالی تلویزیون و سینما با همکاری انتشارات رز. کلی از هدیه‌ی خوبش ذوق کردم و خیلی ازش تشکر کردم. کلی هم افسوس خوردم که چرا من هم یک جلد کتاب برایش نخریده‌ام تا بهش هدیه بدهم. موضوع جالبی که توجهم را جلب کرد این بود که توی سالن انتظار، جز ترانه، خانم دیگری نبود و بقیه همه مرد- و اغلب جوان- بودند. ده دقیقه بعد از این‌که وارد سالن انتظار سینما شدیم، زنگ شروع نمایش فیلم نواخته شد و درب سالن نمایش فیلم باز شد. بعد ما هم قاطی جمعیت رفتیم توی سالن. بلیت‌ها شماره‌ی ردیف و صندلی نداشتند و هرکس هرجا دلش می‌خواست، می‌توانست بنشیند. تعداد تماشاگران هم خیلی زیاد نبود و بعد از این‌که همه نشستند، هنوز در هر ردیف چندتایی صندلی خالی مانده بود. ما بعد از کمی گشتن دنبال جای مناسبی که دید خوب و اشراف کامل بر پرده‌ی سینما داشته و راحت باشد، در یکی از ردیفهای وسط سالن، سر ستون وسط، نشستیم و چند دقیقه بعد، نمایش فیلم، با نشان دادن چند آگهی و چند آنونس از فیلم‌های بعدی سینما فری، شروع شد.
کل فیلم  "عجایب مسافرت برادران امیدوار" حدود هفتاد دقیقه است و سه بخش دارد.
بخش یکم را آن‌دو در سفرشان به قطب شمال و آلاسکا و کانادا گرفته بودند. این بخش حدود بیست دقیقه است و در آن، یک گوینده‌ی خوش‌صدا و مزه‌پران، موضوع فیلم و رویدادهای سفرهای برادران امیدوار را بر اساس صحنه‌هایی که نمایش داده می‌شود، بیان می‌کند. در بین صحبت‌های گوینده هم، در بعضی از صحنه‌های جالب فیلم، دو برادر دیالوگ‌های کوتاه بامزه‌ای رد و بدل می‌کنند.
بخش دوم با عنوان "در جست‌جوی انسان داخل جنگل‌های مرطوب آمازن"، حدود یک ربع است و یادگار سفر برادران امیدوار به برزیل و جنگل‌های آمازن است. گوینده‌ی این بخش عبداللاه امیدوار است و او به تنهایی ماجراهای این سفر پرماجرا و خطرناک را، روی صحنه‌های گوناگون فیلم، روایت می‌کند.
بخش سوم که عنوانش "به سوی قاره‌ی آفریقا" است، دست‌آورد سفر برادران امیدوار به قاره‌ی آفریقاست. این بخش حدود ۳۳ دقیقه است. برادران امیدوار در سفر به قاره‌ی آفریقا، ابتدا به عربستان و مکه می‌روند. سپس به مصر و ساحل رود نیل سفر می‌کنند. از آن‌جا به زنگبار و سپس به قلب آفریقا و کنگو و از آن‌جا به آفریقای جنوبی و ژوهانسبورگ می‌روند و در پایان این بخش راهی شمال آفریقا می‌شوند.
گفتار این بخش را هم همان گوینده‌ی بخش یکم بیان می‌کند و همان‌طور، گاه و بی‌گاه، با مزه‌پرانی‌هایش، می‌کوشد تا گفتارش را با‌نمک و خوش‌مزه کند. بین گفته‌های او هم دیالوگ‌های بامزه‌ای از دو برادر امیدوار، متناسب با صحنه‌های فیلم، گنجانده شده است.
برای این‌که حال و هوای فیلم را تا حدی نشان داده باشم، بخشی کوتاه از گفتار چند دقیقه‌ی ابتدای فیلم و توصیف صحنه‌های آن را در این‌جا می‌آورم:
فیلم با این جمله‌های گوینده شروع می‌شود:
"این فیلم هدیه‌ای‌ست به جوانان کشور ما- به همه‌ی کسانی که هدفی مثبت دارند. باشد که تجربه‌ی گذشتگان راهی روشن و تابناک پیش پای جوانان باهمت ایران بگشاید.
حال این شما و این سرگذشت برادران امیدوار."
بعد بخش کوتاهی از موزیک "کاپریس ایتالیایی" چایکفسکی" پخش می‌شود.
سپس گوینده ادامه می‌دهد: ابتدا شمالی‌ترین مدار قطبی خاک آمریکای شمالی برگزیده شد تا زندگی اسکیموها بررسی شود. برف و باران بی‌امان این مناطق، جاده‌ها را زیرورو کرده بود و ناچار، به شیوه لاکپشتان، گلچین گلچین، به سوی شمال پیشروی ادامه داشت.
[تصویر برادران امیدوار در حال موتورسواری. کمی بعد تصویر آن‌دو در حال معاینه‌ی یکی از موتورها که خراب شده و روی زمین افتاده.]
عبداللاه: اول بسم‌الله و بدبیاری‌یه؟
عیسا: آخه طی هزاران کیلومر راه شوخی‌بردار نیست.
عبداللاه: پس اگر اینجوری‌یه، چه‌طوره که بقیه‌ی راه را لی‌لی بریم؟
عیسا: ناراحت نشو. تعمیر می‌کنیم و سلانه سلانه و خوش‌وخوشک راه می‌افتیم.
[سپس فیلم تصویری از برافراشتن چادرها نشان می‌دهد و روی آن گوینده توضیح می‌دهد.]
گوینده: نزدیک غروب بود و ادامه‌ی راه به هنگام شب ممکن نبود. ناچار چادرها برافراشته شد. اما چشمتان روز بد نبیند. پس از چند دقیقه سر و کله‌ی خاله خرسه پیدا شد. [تصویر خرسی سیاه کنار موتورها و وسایل سفر برادرها] و بدون رودربایستی و کسب اجازه، به بازرسی کیف‌ها پرداختند. آذوقه‌ی راه را بر سفره‌ی دشت پهن کردند و شکمی از عزا درآورند. چه کسی می‌توانست به این خانم‌ها و آقایون پرموی اصلاح‌نکرده حالی کنه که مزاحم هموطنای ما نشن؟ شما راهی به نظرتون می‌رسه؟
عیسا: اجازه بدهید. خودمون جوابشونو دادیم. بوته‌های فراوونی را آتیش زدیم و پذیرایی گرمی از حضرات کردیم.
عبداللاه: اما مهمون عزیز تاب پذیرایی نیاورد و دو پا داشتند و با کرایه‌ی دوپای دیگر، زدند به چاک جعده.
[در ادامه‌، تصویرهایی از زندگی اسکیموها-  از شکار گوزن‌های قطبی تا قایق سواری با قایق‌های مخصوصی به نام کایاک، و بعد رقص و دست‌‌افشانی و پایکوبی اسکیموها هم‌آهنگ با نوای دایره‌های پوستی که با ترکه‌ای نازک بر آن می‌کوبند، و مزه‌پرانی گوینده هنگام نمایش رقص اسکیموها]
گوینده: این هم باباکرم قطبی.

در طول مدت تماشای فیلم، از شانس بدمان، سه بار مجبور شدیم جا عوض کنیم و جابه‌جا شویم. بار یکم چند دقیقه پس از شروع نمایش فیلم بود. وقتی من و ترانه روی صندلی‌هایی نشستیم که با بررسی دقیق و کلی سبک سنگین کردن برای این‌که دید خوبی داشته باشند، انتخاب کرده بودیم، دو صندلی جلومان خالی بود، ولی پس از چند دقیقه‌ای که از شروع نمایش فیلم گذشت، از شانس بدمان، دو تا مرد دیلاق گردن‌کلفت کله‌گنده آمدند، درست روی دو صندلی جلوی ما نشستند. هردو هم با قدهای- ماشاللا، هزارماشاللا- سرو و صنوبر وارشان که به نوردبان دزدها بیش‌ می‌مانست تا به قد آدم‌ها، آن‌چنان سیخ و شق‌ورق نشستند که جلوی دیدمان را حسابی گرفتند و ما دیگر نمی‌توانستیم پرده‌ی نمایش فیلم را درست ببینیم، برای همین مجبور بودیم هی گردن‌های‌مان را به چپ یا راست کج کنیم و با گردن کج فیلم را ببینیم. کنار هیچ‌کدام‌مان هم، دو صندلی خالی کنار هم نبود که جابه‌جا شویم و روی آنها بنشینیم. ناچار، به پیشنهاد ترانه، پاشدیم و رفتیم چند ردیف جلوتر، جایی نشستیم که جلومان دو تا جوان قدکوتاه نشسته بودند و سر و گردن شان مزاحم دیدمان نبود. بیش‌تر از ده دقیقه از نشستن‌مان در جای جدید نگذشته بود که از ردیف جلومان صدای خش و خش کاغذ آمد و بعدش دو جوانی که جلومان نشسته بودند، شروع کردند به دست فرو بردن توی پاکت کاغذی و تخمه درآوردن و چیلیک چیلیک تخمه شکستن. چند دقیقه‌ای سروصدای پاکت‌شان و تخمه‌شکستن‌شان را تحمل کردیم ولی تحملش غیر ممکن بود و اعصاب آدم را بدجوری خط‌خطی می‌کرد. دستم را بردم جلو که بزنم روی شانه‌ی جوانی که جلوم نشسته بود و ازش بخواهم که سروصدا نکند ولی ترانه دستم را گرفت و نگذاشت، و آهسته در گوشم پچ پچ کرد که حوصله‌ی درگیری ندارد، بنابراین بهتر است که خیلی متمدنانه و بی‌دردسر از جامان بلند شویم، برویم جای دیگری بنشینیم. بعدش هم از جاش بلند شد. من هم، ناچار، برای این‌که اعصابش بیش‌تر از آن تحریک نشود، از جایم بلند شدم، و دوتایی رفتیم، جای دیگری نشستیم. این‌جا هم یک ورپریده‌ی خیرندیده‌ که جلوی ترانه نشسته بود، نگذاشت با خیال راحت فیلم را ببینیم و هنوز چند دقیقه بیش‌تر از نشستن‌مان نگذشته بود که یارو گردنش یواش یواش کج شد و سرش افتاد روی شانه‌ی بغلی‌اش که او هم گردنش کج شده و سرش منحرف شده بود به طرف کناری‌اش. یکی دو دقیقه بعد هم صدای خر و پف اعصاب‌خردکن یارو بلند شد. خواستم چند ضربه بزنم روی شانه‌اش تا از خواب خرگوشی بیدار شود و این‌قدر خر و پف نکند، ولی باز هم ترانه دستم را گرفت و مانعم شد. ناچار باز هم پا شدیم و به جای چهارم نقل مکان کردیم. این بار خوش‌بختانه شانس مدد کرد و دیگر مشکلی پیش نیامد و توانستیم تا آخر، با خیال راحت، فیلم را تماشا کنیم.
ساعت چهار و نیم عصر بود که نمایش فیلم تمام شد و پا شدیم، از سینما فری آمدیم بیرون و در پیاده‌رو خیابان سی‌متری راه افتادیم به سمت چهارراه لشکر. ترانه همان وقتی که از سینما آمدیم بیرون، گفت که خیلی گرسنه است، چون ناهار نخورده، و اگر چیز نخورد، بعید نیست که روده‌‌هایش هم‌دیگر را بخورند. به فکر فرو رفتم که کجا می‌توانیم خوردنی مناسبی بخوریم. یک‌دفعه به فکر فروشگاه مرکزی، در خیابان سپه، افتادم که در ته طبقه‌ی اولش بخش رستوران‌مانندی داشت که انواع ساندویچ را سرو می‌کرد و ساندویچ‌هایش هم انصافن خوش‌مزه بودند. از ترانه پرسیدم که ساندویچ می‌خورد. گفت: "آره." پیشنهاد کردم  برویم فروشگاه مرکزی و آن‌جا هرچه خواست، نوش جان کند. قبول کرد و رفتیم که برویم به فروشگاه مرکزی، در خیابان سپه، بین چهارراه پهلوی-سپه و میدان حسن‌آباد و جنب خیابان باستیون.
در تمام طول راه درباره‌ی فیلمی که دیده بودیم، صحبت کردیم و چنان سرمان گرم بحث درباره‌ی فیلم شد که نفهمیدیم که راه چه‌طوری پیموده شد. ترانه خیلی از فیلم خوشش آمده بود و نظرش این بود که با توجه به این‌که فیلم توسط دو فیلم‌بردار تازه‌کار برداشته شده و مال حدود بیست سال پیش است و دوربین فیلم‌برداری‌اش هم خیلی حرفه‌ای نبوده، دو برادر خیلی خوب از عهده‌ی فیلمبرداری و ساختن فیلم برآمده بودند و صداگذاری و موزیک متن فیلم هم خیلی خوب بود. کلی هم به شانس بدمان و آن سه بار جا عوض کردن‌مان خندیدیم.
در فروشگاه مرکزی، ترانه، بعد از دیدن منوی رستوران، گفت همبرگر با سیب‌زمینی سرخ شده می‌خورد و سون‌آپ. من دو تا همبرگر (یا به قول یکی از دوستان همبرگرد- یعنی همبرگر با نان گرد) و یک پرس سیب زمینی سرخ شده و دو تا بطری سون‌آپ سفارش دادم. ترانه هرچه‌قدر اصرار کرد که پولش را حساب کند، نگذاشتم و گفتم "این‌دفه مهمون من" و خودم پولش را پرداختم و فیش گرفتم. چند دقیقه بعد همبرگرها و سیب‌زمین سرخ شده آماده شد و با بطری‌های سون‌آپ‌ توی سینی گذاشته و تقدیم ما شد. من هم سینی را برداشتم و آوردم، گداشتم روی میز نارنجی‌رنگ گردی که در یک گوشه‌ی دنج قسمت پذیرایی خالی بود. آن‌جا روبه‌روی هم نشستیم و سرگرم خوردن شدیم.
بعد از تمام شدن خوردن‌ همبرگرها و سیب‌زمینی‌ سرخ شده و سون‌آپ‌ها، از فروشگاه مرکزی درآمدیم و به سمت میدان حسن آباد راه افتادیم. خانه‌ی ترانه، در خیابان جامی، نزدیک خیابان حافظ بود. برای همین، در میدان حسن‌آباد، از عرض خیابان سپه گذشتیم و از خیابان حافظ پیاده به سمت خیابان جامی رفتیم. حدود ساعت پنج و نیم عصر بود که رسیدیم به خیابان جامی. در اوایل خیابان جامی، سر کوچه‌ای فرعی، ترانه ایستاد و گفت که خیلی بهش خوش گذشته، و کلی از همه چیز تشکر کرد. من هم از این‌که همراهی‌ام کرده و از کتاب خوبی که به من هدیه داده بود، سپاسگزاری کردم و قرار شد که بعد از این بیشتر با هم از این برنامه‌ها بگذاریم. بعدش دست دادیم و از هم جدا شدیم. ترانه رفت توی کوچه، به سمت خانه‌شان. من هم به راهم ادامه دادم و از خیابان جامی به طرف خیابان پهلوی آمدم تا از آن جا به خانه برگردم...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا