چهارراه ملک
1401/11/16

چهارراه ملک دومین چهارراه نزدیک خانه‌ی ما، در کوچه‌ی دکتر عنایت، بود- اولی چهارراه انصاری بود که چهارراهی فرعی بود. چهارراه ملک در جنوب چهارراه انصاری قرار داشت و چهارراهی اصلی بود، با این‌که چراغ راهنمایی نداشت. خیابان شرقی- غربی این چهارراه، خیابان قزوین بود. خیابان قزوین شرقی‌اش به خیابان امیریه- و تقریبن روبه‌روی پل امیر بهادر- ختم می‌شد. خیابان قزوین غربی‌اش به میدان قزوین (معروف به دروازه قزوین) ختم می‌شد. خیابان شمالی چهارراه ملک به میدان شیبانی ختم می‌شد و خیابان جنوبی آن، خیابان قلمستان بود که با شیبی کمی،  به سمت خیابان سی‌متری متمایل می‌شد و در انتها- همانند خیابان سی‌متری- به میدان گمرک می‌رسید.
راسته‌ی شمالی خیابان قزوین شرقی با مغازه‌ی نظامی شروع می‌شد که ترکیبی از عطاری و بقالی و خواربارفروشی بود و در نبش خیابان قرار داشت. روبه‌روی آن- در انتهای پیاده‌رو و کنار جوی آبی که بین خیابان و پیاده‌رو بود، یک باجه‌ی زردرنگ تلفن همگانی بود که خاطره‌ی خیلی بدی ازش دارم و آن را در پایان همین متن می‌نویسم. پهلوی مغازه‌ی نظامی، نانوایی سنگکی بود که هروقت، برای ناهار یا شام، نان سنگک می‌خواستیم، از آن‌جا می‌خریدیم. مسئول خرید نان سنگک هم من بودم و قیمت نان سنگک ساده، در سالهای کودکی و نوجوانی‌ام، دانه‌ای چهار ریال و نان سنگک کنجدی یا خشخاشی‌ دانه‌ای پنج ریال بود. از  سالهای میانی دهه‌ی چهل، صاحب نانوایی کار پخت نان سنگک را تعطیل کرد و مغازه تبدیل شد به کارگاه فلزکاری. بعد از نانوایی، درب جنوبی مسجد مظهری بود و کنارش "قنادی حقیقت" که چند سال بعد نامش تغییر کرد و شد "شیرینی کندو". ما گاهی‌وقت‌ها شیرینی خشک- از جمله نان کره‌ای پاپیونی و نان زبان و نان کشمشی- را از قنادی حقیقت می‌خریدیم ولی بیشتر وقت‌ها شیرینی خشک یا تر یا نان خامه‌ای و رولت خامه‌ای و نان شیرینی دانمارکی را از یکی از قنادیهای گواهی، کامران یزدی، توکلی تبریزی، فرد توکلی یا لادن که هرپنج‌تا در خیابان امیریه بودند، می‌خریدیم. آقای حقیقت مردی خوش‌اخلاق و خوش‌رو بود ولی شیرینی‌هایش، برخلاف خودش، تعریف چندانی نداشت و چندان خوش‌مزه نبود. بعد از قنادی، مغازه‌های آهنگری و لحاف‌دوزی و کارگاه نجاری بودند که کارگاه نجاری بعدها تبدیل شد به کارگاه فلزکاری. مغازه‌های بعدی را یادم نیست که مال چه کاری بودند، فقط یادم هست که یکی از آنها کلاه‌فروشی بود که صاحبش پیرمردی بود باریک و تکیده که همیشه کلاه پشمی دودی‌رنگی سرش بود و تعدادی کلاه مردانه پشت ویترین مغازه‌اش داشت. دو-سه سال یک‌بار، پاییزها، وقتی که می‌خواستم کلاه بخرم اول سری به این مغازه می‌زدم ولی هیچ‌سالی کلاه مناسبی در آن پیدا نکردم، و همیشه ناچار شدم بروم خیابان منوچهری و از مغازه‌ی کلاه‌فروشی خیابان لاله‌زار- کمی پایین‌تر از خیابان منوچهری، کلاه بخرم. بعد از کلاه‌فروشی، دو تا درب قهوه‌ای چوبی کنار هم بودند و بالایشان بالکنی بود و بالاخانه‌ای که روی مغازه‌های سمت راست و سمت چپ این دو درب قرار داشتند و دیوار بالکن و دو طرفش کتیبه‌های موزاییک‌کاری‌شده‌ی فیروزه‌ای‌رنگ پرنقش‌ونگار و خوش‌رنگ‌ونقشی داشتند و پنجره‌های بالاخانه محرابی‌شکل بودند- خلاصه نمایی بود خیلی جالب و چشم‌گیر. در طول سالهایی که در امیریه زندگی کردم و بارها از جلوی این ساختمان رد شدم، هیچ‌وقت ندیدم که این درها باز شوند و کسی وارد آنها بشود یا از آنها بیرون بیاید. همیشه این بالاخانه‌ی متروکه و دربهایش بسته بودند و هیچ‌وقت نفهمیدم که صاحب این ملک متروکه کیست. البته بعدها، با جست‌وجوی بیشتر، دانستم که این ساختمان قدیمی خوش‌نما که به عنوان میراث فرهنگی هم ثبت شده، یادگار دوره‌ی قاجار و مال خانواده‌‌ای به نام گلستانه است. کمی جلوتر- به طرف شرق- محوطه‌ی بزرگ اداره‌ی تعمیرات و بهره‌برداری منطقه‌ی برق فارابی قرار داشت که محل تعمیر دستگاه‌ها و نگهداری تجهیزات برق منطقه بود و حیاطش و جلوی درب بزرگ ورودی‌اش، در پیاده‌رو، قرقره‌های بزرگی که دورشان کابلهای کلفت و سیاه‌رنگ برق پیچیده شده بود، جلب توجه می‌کرد. بعد از آن دو- سه مغازه‌ی کوچک بود که یکی از آنها که خیلی باریک بود، تخمه و پسته و شکلات و آب‌نبات و از این جور هله‌هوله‌ها می‌فروخت. بعدش سینما داریوش بود- سینمایی خاطره‌انگیز که نام سابقش سینما ری بود و بعد از چند سال نامش تغییر کرده و شده بود سینما داریوش. از این سینما من کلی خاطره دارم. این نخستین سینمایی بود که من در نوجوانی تنها به آن رفتم و فیلم دیدم- یک روز عصر بهاری اواخر ماه فروردین سال ١٣٤٩، وقتی که کلاس نهم بودم- فیلم "پنجاه و پنج روز در پکن" به کارگردانی نیکلاس ری و با بازی چارلتن هستن و اوا گاردنر و دیوید نیون. ماجرای آن را در متنی دیگر به طور کامل روایت کرده‌ام، برای همین در این‌جا وارد جزئیات نمی‌شوم. در انتهای این راسته از خیابان قزوین هم درمانگاه امیریه بود که دو بر بود و یک برش در خیابان قزوین و بر دیگرش در خیابان امیریه بود و بنیان‌گذارش دکتر "فیروزبخش" که متخصص مغز و اعصاب بود و تابلویش به دیوار درمانگاه نصب شده بود. دکتر دیگری هم داشت که جراح عمومی بود و بیماران عمومی را ویزیت می‌کرد و جراحیهای کوچک و شکسته‌بندی و از این‌جور کارها را هم انجام می‌داد. یک اتاق درمانگاه هم مخصوص تزریقات و پانسمان بود.
روبه‌روی درمانگاه، در راسته‌ی جنوبی خیابان قزوین شرقی، مغازه‌ی بستی‌فروشی بود که بستنی سنتی و فالوده و مسقطی و آب‌میوه می‌فروخت و داخل مغازه چهار تا میز مربع‌شکل گذاشته و چهارطرف هر میز چهارتا صندلی چیده بود- برای نشستن آنهایی که می‌خواستند داخل مغازه بستنی یا فالوده یا مسقطی یا آب میوه بخورند. کنار بستنی‌فروشی، نانوایی ‌بربری‌پزی بود. بعدش فرش‌فروشی آتقی بود که مرد میانسالی بود آذربایجانی و همیشه کلاه پشمی مشکی سرش می‌گذاشت و با لهجه‌ی غلیظ آذری صحبت می‌کرد و دوست پدرم بود. پدرم چند تا از فرشهای خانه‌مان را از او خریده و چند تا از فرشهای قدیمی‌مان را به او فروخته بود. هفته‌ای یک عصر پدرم می‌رفت به مغازه‌ی آتقی و یکی- دو ساعتی آن‌جا می‌نشست و با آتقی اختلاط می‌کرد. کمی به طرف غرب یک کارگاه فلزکاری بود با حیاطی گاراژمانند و کوچه‌ای تنگ و باریک و خمیده و بن‌بست به سمت شرق که چندتا انباری و آلونک مخروبه در سمت راستش بودند و جلویشان ضایعات فلزی و انواع ضایعات دیگر ریخته شده بود. از مغازه‌های دیگر این راسته، تا قبل از کوچه‌ای که به خیابان حاج‌عبدالصمد ختم می‌شد، یک سلمانی بود و یک نانوایی سنگکی که بعد از تعطیل شدن مغازه‌ی نانوایی سنگکی راسته‌ی شمالی خیابان، در راسته‌ی جنوبی باز شد و نان سنگکش خوشمزه بود و ما نان سنگکمان را بعد از تعطیل شدن نان‌سنگکی کنار مغازه‌ی نظامی، از این نانوایی می‌خریدیم- به خصوص صبح‌های جمعه‌ی زمستان که من قابلمه می‌بردم و از کبابی-هلیمی خیابان حاج‌عبدالصمد (و بعدها از کبابی- هلیمی خیابان امیریه- روبه‌روی خیابان فرهنگ یا از کبابی- هلیمی بالاتر از میدان منیریه و نزدیک خیابان مهدیه) هلیم می‌خریدم، هنگام برگشت، می‌رفتم به این نانوایی و ازش دو تا نان سنگک برشته می‌خریدم تا هلیم‌مان را با نان سنگک تازه نوش جان کنیم. بعد از نانوایی سنگکی، مغازه‌ی لبنیاتی بود و دندانسازی توکلی با یک درب چوبی کهنه‌ی قهوه‌ای‌رنگ. بعد از آن فروشگاه و تعمیران کفش محمدی بود. بعدش- نبش کوچه‌ای که به خیابان حاج‌عبدالصمد ختم می‌شد و نام قدیمش یادم نمانده ولی الآن نامش "ناصر شراره" است، یک مغازه‌ی فرش‌فروشی دونبش بودکه فرشهای دست دوم می‌خرید و می‌فروخت. در سمت غربی کوچه، مغازه‌های ساعت‌سازی و ساعت‌فروشی دارابی بود و دوزندگی مهرشاد که مادرم همیشه برای دوختن پیراهن مرا به آن‌جا می‌برد و آقای مهرشاد که مردی خوش‌قیافه، گشاده‌رو و خوش‌اخلاق بود، و کار دوخت‌ودوزش هم خیلی خوب بود، با متری پلاستیکی که همیشه دور گردنش آویزان بود، فاصله‌های بین دو شانه و بالای شانه تا مچ دست و دور کمر و بالای گردن تا پایین باسنم را اندازه می‌گرفت. مغازه‌ی دیگر این راسته تریکوفروشی دارابی بود که مال یکی از برادران بزرگتر دارابی (عباس‌آقا) بود. بعد از آن یک مسافرخانه بود با دربی باریک که همیشه باز بود و راهرویی تنگ در پس آن بود. آخرین مغازه‌ی این راسته هم که نبش خیابان قلمستان و روبه‌روی مغازه‌ی نظامی بود، خواربارفروشی حاج حبیب بود که یکی دیگر از دوستان پدرم در این خیابان بود و با آن‌که مرد چندان خوش‌رو و خوش‌خلقی نبود ولی نیکوکار و به اصطلاح خیّر بود و با پدرم میانه‌اش خوب بود و هفته‌ای یک عصر هم پدرم می‌رفت به مغازه‌ی او و یکی دو ساعتی قبل از غروب می‌نشست و با او اختلاط می‌کرد. بعد از مغازه‌ی حاج حبیب، خیابان قلمستان بود، آن طرف خیابان مغازه‌ی کبابی آقانصرت بود که کبابهایش خیلی خوش‌مزه بودند و ما هر چندماه یک بار که ناهار می‌خواستیم کباب کوبیده بخوریم، من سینی می‌بردم و می‌رفتم اول دوتا نان سنگک تازه‌ی برشته می‌خریدم. بعدش می‌رفتم مغازه‌ی کبابی آقانصرت و چند سیخ کباب کوبیده و یکی دو سیخ گوجه فرنگی به آقانصرت کبابی سفارش می‌دادم. او  هم بعد از آماده شدن کبابها، سیخها را لای نان سنگک می‌گذاشت و می‌کشید و روی کبابها سماق می‌پاشید و مقداری ریحان هم رویشان می‌گذاشت و نان سنگک را تا می‌کرد تا روی کبابها را بپوشاند. بعد نان و کباب را می‌گذاشت روی سینی و می‌داد دستم. من هم با شوق تمام سینی به دست راهی خانه می‌شدم تا ناهار نان و کباب و گوجه‌رنگی و ریحان با پیازهایی که مامان‌جان پوست کنده و هرکدامشان را چهارقاچ کرده و دوغی که درست کرده بود، نوش جان کنیم.
بعد از مغازه‌ی کبابی، مغازه‌های ابزارفروشی و بزازی بودند، بعد از آنها کوچه‌ی بن‌بست دکتر الفت بود و بعد از آن نان‌بربری‌پزی و داروخانه‌ی نشاط و مسافرخانه‌ی مهتاب بودند و ایستگاه اتوبوس که روبه‌روی داروخانه‌ی نشاط بود. نبش میدان قزوین هم کیوسک روزنامه و مجله فروشی بود. در ضلع جنوب شرقی میدان، ورودی سینما فرخ بود و چند تا مغازه‌ی پیچ و مهره فروشی و لوزام یدکی ماشین فروشی و بعد هم خیابان سی‌متری بود که به سمت میدان گمرک می‌رفت. در ضلع جنوب غربی میدان قزوین نرده‌ها و درب بزرگ بیمارستان فارابی بود. در ضلع شمال غربی میدان قزوین چندتا مغازه‌ی پیچ و مهره فروشی و قفل و لولا فروشی و لوازم یدکی ماشین فروشی بود. در ضلع شمال غربی میدان قزوین در سالهای نوجوانی و جوانی من یک مغازه‌ی مشروب‌فروشی بزرگ بود که بعدها تبدیل شد به داروخانه. چند تا هم مغازه‌ی پیچ و مهره فروشی و قفل و لولا فروشی بود.  میدان قزوین همیشه بورس فروش قفل و لولا و پیچ و مهره و لوازم یدکی ماشین بوده و در حال حاضر هم هست. در ابتدای خیابان قزوین شرقی، روبه‌روی کیوسک روزنامه‌فروشی راسته‌ی جنوبی خیابان، یک کیوسک روزنامه و مجله ‌فروشی هم در راسته‌ی شمالی خیابان قرار داشت که صاحبش اکبرآقا، مردی قدکوتاه و تیره‌رو بود که موقع راه رفتن کمی می‌لنگید و تنه‌اش به سمت چپ کمی کج می‌شد. او عصرها در محله روزنامه توزیع می‌کرد و روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و روزنامه‌های صبح و عصر دیگر و مجله‌های هفتگی یا ماهانه را دم خانه‌های مشتریهایش تحویل می‌داد. برای ما هم عصر روزهای غیر تعطیل روزنامه‌ی اطلاعات می‌آورد، یک‌شنبه‌ها هم برای من مجله‌ی کیهان‌بچه‌ها می‌آورد.
بغل کیوسک روزنامه‌فروشی اکبرآقا، سالن "رستوران ملی" بود و بعدش یک گاراژ که تعمیرگاه اتومبیل بود. بعد از آن چای‌خانه‌ی درویش بود که صبحانه و ناهار داشت و دیزی و قلیان. جنب چای‌خانه،  بن‌بست دکتر نجم‌آبادی بود که بعد از  دو- سه پیچ، در ته آن، چند آلونک نیمه‌مخروبه بود و در یکی از آنها که اتاق محقری بود که نزدیک به دو متر از سطح زمین بالاتر بود ولی راه پله نداشت و به جای راه‌پله، نردبانی کوتاه جلویش بود که برای رفتن به اتاق از آن باید بالا می‌رفتند، محل زندگی زهراشله و مادر و خواهرش- فاطی- و برادرش- مهدی- بود. زهراشله، پاهایش مادرزادی فلح بود و با ویلیچر حرکت می‌کرد و دوست نجمه- خدمتکار ما- بود. خاطره‌هایم از او و خانواده‌اش و اتاقشان را در متنی جداگانه نوشته‌ام.
بعد از  بن‌بست دکتر نجم‌آبادی چند مغازه‌ی دیگر بود که پیچ و مهره یا قفل و لولا یا لوازم یدکی ماشین می‌فروختند. بعد از آنها بانک صادرات بود و در طبقه‌ی بالای بانک، یک درمانگاه بود که پزشکش دکتر طلوع بود که پزشک عمومی بود و یک اتاق درمانگاه هم محل تزریقات و پانسمان بود. در انتهای این راسته از خیابان و روبه‌روی مغازه‌ی کبابی هم، مغازه‌ی دونبش میوه‌- تره‌بار- سبزی فروشی مش‌حسن و برادرش رجب بود که یک برش در خیابان قزوین غربی قرار داشت و یک برش در خیابان ملک جنوبی.
من از چهارراه ملک خاطره‌های تلخ و شیرین فراوان دارم که چندتایشان را که اثر خاص و عمیقی در خاطرم به جا گذاشته‌اند، در متنهایی دیگر روایت کرده‌ام یا بعدها روایت خواهم کرد. یکی از این خاطرات خیلی تلخ، و در حقیقت تلخترین‌شان که آن را در این‌جا می‌خواهم روایت کنم مربوط است به کیوسک تلفن همگانی روبه‌روی مغازه‌ی نظامی، درست سر چهارراه ملک و نبش ضلع شمال شرقی آن، کنار جوی آب.
روز چهارشنبه هفتم اردیبهشت سال ١٣٦٢ بود. آن روز، روز سیزده رجب هم بود و به این علت تعطیل عمومی بود. نزدیک ساعت یازده صبح بود که لباس بیرونم را پوشیدم و از خانه خارج شدم تا بروم سر چهارراه ملک و از کیوسک تلفن همگانی به دوستم، طوبا، تلفن کنم و حالش را بپرسم و اگر وقت داشت، قراری بگذاریم که هم‌دیگر را ببینیم و چند ساعتی با هم باشیم. طوبا در کانون دانش‌آموزان کار می‌کرد و ما در حوزه‌ی کار ادبیات کودکان و نوجوانان همکاری داشتیم. جدای این رابطه‌ی کاری با هم  دوست بودیم و دوستی ساده‌ای داشتیم که پیشنهادش را یک روز عصر پاییزی، در آبان‌ماه سال قبل، خود طوبا، در یکی از دیدارهای کاریمان، در هال شورای نویسندگان و هنرمندان داده بود، من هم با کمال میل  پذیرفته بودم و پس از آن با هم دوست شده بودیم و گاهی با هم بودیم و چند ساعتی را خوش می‌گذراندیم- مثلن به سینما یا کافه قنادی می‌رفتیم یا دو-سه ساعتی خیابانگردی می‌کردیم و بعدش با هم ناهار می‌خوردیم. من در طول این دیدارها به طوبا خیلی دل‌بسته شده بودم و دوستش داشتم. او هم از من بدش نمی‌آمد و با من دوستی ساده و محترمانه‌ای داشت و هردو از ساعتهای با هم بودن لذت می‌بردیم و کلی حرف برای گفتن و خاطره برای تعریف و موضوع برای گفت‌وگو داشتیم.
علت این هم که می‌خواستم از تلفن همگانی به طوبا تلفن کنم این بود که از چند ماه قبل و بعد از بازداشتهای ماه بهمن، به همه‌ی ما هشدار داده بودند که به احتمال زیاد تلفنهای خانه‌هایمان کنترل است و مکالمه‌هایمان شنود می‌شود، برای همین از تلفن خانه برای زنگ زدن به هم استفاده نکنیم و اگر خواستیم به هم زنگ بزنیم، حتمن این کار را از تلفن همگانی بکنیم، برای همین من برای تلفن کردن به طوبا و همکاران دیگر از تلفن خانه استفاده نمی‌کردم و می‌رفتم سر چهارراه ملک و از باجه‌ی تلفن همگانی آن‌جا تلفن می‌کردم.
رسیده بودم سر چهارراه ملک و هنوز نپیچیده بودم به سمت مغازه‌ی نظامی که از پشت سرم یکی محکم دست راستم را گرفت. جا خوردم. برگشتم تا ببینم کیست و چرا این‌طور محکم دستم را گرفته است. چشمم افتاد به جوان درشت هیکل چهارشانه‌ای که کت چرمی سیاه تنش بود. بهت‌زده نگاهش کردم. جوان با صدایی تحکم‌آمیز گفت: صدات درنیاد. مث بچه‌ی آدم، آروم راه بیفت، بریم. صدات دربیاد یا بخوای دس از پا خطا کنی، سوت می‌زنم، چندتا از برادرا این دور و ورن، می‌ریزن سرت، پوس از کله‌ت می‌کنن. تفهیم شد؟
بعد نگاهی به آن طرف خیابان کرد و چشمکی زد. من هم هاج و واج به جایی که او نگاه کرده بود، نگاه کردم. دو تا جوان ریشو دیدم که کنار هم، جلوی مغازه‌ی رجب، ایستاده بودند.
 لحن صدای جوان کت‌چرمی‌پوش چنان تحکم‌وتهدید‌آمیز بود که معلوم بود اصلن شوخی نمی‌کند. دوباره، و این بار، تهدیدآمیزتر گفت: جواب بده. پرسیدم تفهیم شد؟
ناچار به نشانه‌ی تفهیم و تسلیم سرم را پایین آوردم و او همان‌طور که محکم دستم را گرفته بود، گفت: آ باریک‌اللا. حالا، راه بیفت بریم.
راه فراری نداشتم. قدرتش را هم نداشتم. حتا فکر فرار هم به سرم نزد. چنان یکه‌خورده و شوکه شده بودم که فکرم کاملن فلج شده بود و اصلن کار نمی‌کرد. پر از ترس و دلشوره آماده‌ی حرکت شدم. او هم برگشت و با سر اشاره‌ای به دو تا جوان ریشویی که جلوی مغازه‌ی رجب ایستاده بودند، کرد، بعدش درحالی‌که دستم را محکم در دست گنده‌اش گرفته بود، راه افتاد. من هم با او راه افتادم و شانه به شانه‌ی او، در خلاف جهت مسیری که آمده بودم، برگشتیم. بدون هیچ صحبتی، از چهارراه انصاری گذشتیم، کوچه‌ی دارابی را هم رد کردیم و به طرف میدان شیبانی رفتیم. به میدان که رسیدیم، در ضلع جنوب شرقی میدان، پیکان سفیدی پارک شده و جوان لاغری کنارش ایستاده بود. این یکی بی‌ریش و صورتش سه‌تیغه شده بود. با دیدن من، در عقب ماشین را باز کرد. آن دوتا جوان ریشویی هم که جلوی مغازه‌ی رجب ایستاده بودند و بعدش پشت سر ما ‌آمدند، رسیدند. یکیشان سوار شد. جوان کاپشن چرمی‌ سیاه‌ پوش ، به من گفت: آروم سوار شو.
بعد دستم را ول کرد و با فشار دو دستش بر پشتم، هلم داد سمت درب عقب ماشین. من سوار شدم و کنار آن‌ جوان ریشویی که روی صندلی عقب نشسته بود، نشستم. جوان ریشوی دوم هم سوار شد و کنارم نشست. جوانی که دستگیرم کرده بود، با دستگاه بی‌سیمی که از جیب بغلش درآورده بود، با کسی حرف زد و گفت: کفتر بی‌دردسر شکار شد. الانم توو قفسه. تا نیم ساعت دیگه راه می‌افتیم.
بعد به آنهایی که دو طرفم نشسته بودند، گفت: مراقبش باشین تا ما برگردیم.
و با آن یکی دیگر که بیرون ایستاده بود، راه افتادند و رفتند. لابد داشتند می‌رفتند خانه‌مان را بگردند. حدود نیم ساعت همان‌طور بی‌حرکت بین آن دو جوان ریشو نشسته و منتظر برگشت آن دوتایی بودم که رفته بودند. در این دقیقه‌های تمام نشدنی پر از عذاب، دلم بدجوری شور می‌زد و حالت تهوع داشتم. هزارجور فکر و خیال بد توی ذهنم مثل مار و عقرب وول می‌خورند و نیشم می‌زدند. دل توی دلم نبود. همه‌اش دلم شور می‌زد که مرا کجا می‌برند و چه بلایی سرم می‌آورند، دلم شور مادرم را می‌زد که ناراحتی قلبی داشت و به محض این‌که دچار دل‌شوره می‌شد، دندانهایش کلید می‌شدند و قلبش می‌گرفت و از حال می‌رفت. دلم شور پدرم را می‌زد که زودتر از من از خانه رفته بود بیرون و وقتی برمی‌گشت خانه و خبردار می‌شد که مرا بازداشت کرده‌اند، چه حالی می شد و چه‌طوری با این بدبختی کنار می‌آمد. دلم شور طوبا را می‌زد که الان کجا بود و آیا او را هم بازداشت کرده بودند یا نه، و این دل‌شوره‌ها و دل‌شوره‌های دیگر داشتند مثل خوره مرا می‌خوردند و قلبم را از جا می‌کندند...
نیم ساعت بعد آن دوتایی که رفته بودند، برگشتند. از سر و صدایی که آمد متوجه شدم که درب صندوق عقب ماشین را باز کردند و چیزی یا چیزهایی را توی صندوق عقب ماشین گذاشتند. بعد آن‌ یکی که سه‌تیغه کرده بود، درب سمت چپ جلو را باز کرد و نشست پشت فرمان. آن یکی هم که کاپشن چرمی سیاه پوشیده بود درب سمت راست جلو را باز کرد و نشست بغل دست راننده و گفت: بریم.
بعدش پیکان راه افتاد و رفت به طرف جایی که بعدها فهمیدم پادگان عشرت آباد بوده است.
به این ترتیب دوران طولانی و پر از زجر و عذاب حبس من که تلخترین دوره‌ی زندگی‌ام بوده، از آن روز و از ابتدای چهاراه ملک شروع شد...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا