با ساربان سرگردان در جزيره‌ی سرگردانی
1391/3/23

 رمان "جزيره‌ی سرگردانی" در سال 1370 خورشيدی از سوی شركت سهامی انتشارات خوارزمی- در ۲۰ فصل و ۳۲۶ صفحه- منتشر شد. هشت سال بعد، جلد دوم آن با عنوان "ساربان سرگردان" از سوی همان ناشر در ۱۲ فصل و ۳۰۷ صفحه انتشار يافت.
 متن زير مروری‌ست انتقادی بر اين دو رمان به‌هم پيوسته‌ی مكمل. پيش از ورود به بررسی انتقادی، به خلاصه‌ای از موضوع و ماجرای داستان توجه کنید.
 موضوع جلد نخست رمان، زندگی عاطفی، روانی، فكری، خانوادگی و اجتماعی دختری  جوان به نام هستی نوريان، در فاصله‌ی ۲۶تا ۲۷ سالگی است، و كل ماجراهای آن در زمانی كمتر از يك سال رخ می‌دهد. رمان، در اين بازه‌ی زمانی، روی‌دادهای بيرونی و کنش‌وواکنشهای درونی را كه در بخشی از سال ۱۳۵۶ بر هستی نوريان گذشته به‌اختصار و از زاویه‌ی ديد ناظری جهان‌بين و آگاه بر درون و برون، روايت و توصيف می‌كند.
 هستی و برادر كوچكترش- شاهين- كه پدرشان را در كودکی از دست داده‌اند، با مادربزرگشان- توران‌جان- زندگی می‌كنند. مادرشان- عشرت خانم- يا به زبان هستی مامان عشی- هنوز سالی از مرگ همسرش نگذشته، با شخصی به نام احمد گنجور ازدواج كرده، و هستی و برادرش را مادربزرگ- با حقوق ناچيز معلمی-  آبرومندانه بزرگ كرده و برايشان هرچه از دستش برمی‌آمده، كرده تا اين دو سرو برومند را سربلند به ثمر برساند.
 هستی تحصيلات عالی‌اش را در رشته‌ی نقاشی، در دانشكده‌ی هنرهای زيبا به پايان رسانده است. او در دوران تحصيل با استاد مانی كه استاد نقاشی است و سيمين خانم كه تاريخ هنر درس می‌دهد، آشنا شده و زیر نفوذ فكری اين دو استاد و بعضی از نزديكان سيمين- از جمله جلال آل‌احمد و خليل ملکی- قرار گرفته است. هم‌چنين در يك ماجرای برف بازی با دانشجوی هم‌دانشكده‌ای‌اش- مراد پاكدل- آشنا شده و به‌تدريج دوستی صميمانه و عمیقی هم‌راه با حسی عاشقانه بين این‌دو به‌وجود آمده است. مدت دو ماه هم  در پی شركت در تظاهرات دانشجویی بازداشت شده و در زندان به‌سر برده است. پس از پايان تحصيل، به كمك استاد مانی، در وزارت فرهنگ و هنر استخدام شده و مدتی هم در شورای آفرينش هنری اين وزارت‌خانه با استاد مانی و مراد هم‌كار بوده است. پس از استعفای مراد از اين شورا و سفر مرموزش به مشهد، هستی از نظر روحی و عاطفی به‌شدت تنها می‌شود و احساس خلاء و سرگردانی می‌كند، تا این‌كه از طريق مادرش و در حمام سونا با خانمی به نام خانم فرخی آشنا می‌شود كه برای پسر از فرنگ برگشته‌اش دنبال همسر می‌گردد. آشنایی با اين خانم منجر به آشنايی هستی با سليم فرخی می‌شود كه جوانی‌ست تحصيل كرده‌ی فرنگ و در انگليس عرفان تطبیقی خوانده و پس از پايان تحصيل برای كار به ميهنش برگشته است.  سليم چون نتوانسته در دانشگاه به عنوان استاد استخدام شود، درحجره‌ی پدرش در بازار به كار معامله‌ی تكمه مشغول شده و در صدد گسترش حرفه‌ی پدر است. در همان نخستين ديدار هستی و سليم تحت تاثير هم قرار می‌گيرند و با وجود تمام تفاوتهای فكری وتضادهای عقيدتی  و ناهم‌گونی‌های شخصیتی، از هم خوششان می‌آيد. سليم از هستی خواستگاری می‌كند. هستی صادقانه حقيقت را درباره‌ی عشقش به يك دوست (بدون آن‌كه از مراد نام ببرد) به سليم می‌گويد، اما او را به كل نااميد نمی‌كند و در مرز بين بيم و اميد نگاه می‌دارد. هستی به سليم می‌گويد كه منتظر خواستگاری اين دوست است، ولی ظاهراً دوستش اهل ازدواج نيست. هستی به سليم اطمينان خاطر می‌دهد كه به‌محض این‌كه مطمئن شد دوستش اصلاً قصد ازدواج ندارد و جواب منفی قطعی او را شنيد، به خواستگاری سليم پاسخ مثبت خواهد داد و به سوی او دست همسری دراز خواهد كرد، به اين ترتيب سليم را در جهانی پر از بیم و امید چشم‌انتظار و دل‌نگران نگاه می‌دارد.
  با بازگشت مراد از سفر، هستی با او درباره‌ی ازدواج صحبت و رسماً از او خواستگاری می‌كند. مراد پاسخ منفی می‌دهد و می‌گويد با آن‌كه عاشق هستی است ولی آمادگی و شرايط لازم برای ازدواج را ندارد. با پاسخ منفی مراد، راه برای ازدواج هستی و سليم باز می‌شود و آن دو در پيمانی خصوصی، بر اساس تعهدی دست‌نوشته بر كاغذ، با هم پيمان ازدواج می‌بندند و پنهان از چشم ديگران زن و شوهر می‌شوند. ضمناً قرار می‌شود كه در فرصتی مناسب يك مراسم ازدواج سنتی و نمایشی هم برای راضی كردن خانواده‌ها و رسمی و علنی كردن ازدواجشان برگزار كنند.
 به دنبال ماجراجویی‌های مراد و هم‌فكرانش در یکی از مناطق آلونک‌نشين حومه‌ی شهر- به نام شهر حلب- و با تحريك اهالی به شورش، هستی هم ناخواسته درگير اين ماجراجویی سياسی می‌شود. با لو رفتن ماجرا سرنوشت عمليات مبهم می‌ماند و رفيق هم‌تيم مراد- مرتضی- در درگيری مسلحانه كشته می‌شود. ناچار مراد به هستی پناه می‌آورد. وقتی سليم از ماجرا باخبر می‌شود، مراد را به خانه‌ی خودش می‌برد و مدتی به او پناه می‌دهد. رمان "جزيره‌ی سرگردانی"، فردای شب زفاف هستی، در حوض‌خانه‌ی سليم به آخر می‌رسد.
 رمان "ساربان سرگردان" با ماجرای دستگيری هستی آغاز می‌شود. در پی لو رفتن دخالت هستی در ماجرای شهر حلب- طی عملياتی مهيج و آرسن لوپنی- هستی بازداشت می‌شود. در اين عمليات حيرت‌انگيز همه- از توران‌جان و مامان عشی تا تيمسار و تيمورخان كه از همسایگان هستی هستند- شركت می‌كنند.
 مراد با آگاه شدن از دستگيری هستی، خودش را به سازمان امنيت معرفی می‌كند تا مسئوليت اعمال هستی را برعهده بگيرد و او را بی‌تقصير نشان بدهد. هستی در دفتر کمیته‌ی مشترك ضد خرابكاری، در حضور استاد مانی كه برای نجات دادنش آمده، و مراد، توسط بازجویی كه استاد مانی او را آقای دكتر می‌نامد، بازجویی می‌شود. در اين بازجویی با فرزانه هم رودررو می‌شود، و هستی ناخواسته هويت واقعی اين هم‌دانشكده‌ای سابقش را فاش می‌كند و او را  لو می‌دهد. هستی پس از این‌كه متوجه اين اشتباه بزرگ و جبران‌ناپذيرش می‌شود، می‌كوشد تا با يك رشته دروغ شاخ‌دار و اعترافهای بی‌پایه و ساختگی، توجه دكتر را به خود جلب و از دوستش- فرخنده- منحرف كند. او خود را به دروغ همسر فرهاد درفشان و زن برادر فرخنده معرفی می‌كند و با اعتراف به فعالیتهای سياسی ناكرده، خودش را آدمی مهم جا می‌زند و به این ترتیب پرونده‌اش را سنگین و سنگینتر می‌كند. هرچه هم استاد مانی و مراد سعی می‌کنند او را از اين دروغ‌گویی‌ها و خودزنی‌های جنون‌آميز بازدارند، موفق نمی‌شوند و هستی به قول معروف به سيم آخر می‌زند.
 احمد گنجور و بيژن- پدر و برادر ناتنی هستی- با كمك سليم، نقشه‌ای برای فرار دادن هستی از زندان می‌كشند كه با موفقيت اجرا می‌شود، ولی هستی به جای خودش، فرخنده را از زندان فرار می‌دهد. فرخنده دروغ‌هایی را كه هستی به او گفته، تحويل سليم می‌دهد. سليم از شنيدن اين خبر كه هستی همسر دوست او- فرهاد درفشان- است، چنان شوكه می‌شود كه وضع روحی‌اش به‌هم می‌ريزد و دچار بحران شدید و عدم تعادل روانی می‌شود و در چنین وضعیتی ناچار تسليم اصرارها و سماجتهای خواهرش قدسی می‌شود و طی مراسمی باشكوه با دختر خواهر شوهر او- نيكو- كه دختری سنتی و سربه‌راه است، ازدواج می‌كند.
 هستی و مراد به جزيره‌ی سرگردانی تبعيد می‌شوند تا وادار به هم‌كاری بی‌قيدوشرط با سازمان امنيت شوند، ولی از آن‌جا به كمك ساربان سرگردان نجات پيدا می‌كنند. احمد گنجور با هم‌كاری شيخ دامان، هستی و مراد را فرار می‌دهد. مراد به خانه برمی‌گردد و هستی چندروز در خانه‌ی سفرادوارد و همسرش لعل‌بانو مخفی می‌شود تا آبها از آسياب بيفتد.
 هستی كه از ازدواج سليم با نيكو با خبر شده، در نخستين فرصت با سليم ملاقات می‌كند و دست‌نوشته‌ی پيمان ازدواجشان را از او پس می‌گيرد و پاره می‌كند. سليم از هستی می‌خواهد كه همسر دومش باشد ولی هستی نمی‌پذيرد. پس از بازگشت به خانه، هستی با يك رشته مشكلات خانوادگی روبه‌رو می‌شود. مادربزرگ توران‌جان دچار فراموشی شده است. شاهين از سربازی برگشته و بی‌كار است. از نظر مالی در مضيقه هستند. خانه نياز به تعمير دارد. اسباب‌اثاثيه فرسوده شده و از كار افتاده اند ولی پولی برای تعمير خانه و تعويض اثاثش ندارند. هستی با تمام نيرو دست به‌کار می‌شود و درصدد رفع مشكلات و حل مسائل برمی‌آيد.
 با اوج گرفتن خيزش مردم در سال پنجاه و هفت، و پس از مرگ مادربزرگ توران‌جان،  احمد گنجور دست زن و بچه‌اش را می‌گيرد و به دعوت پسرش بيژن به انگلستان می‌رود. کمی پس از رفتن آنها، هستی و مراد ازدواج می‌كنند و هستی به آرزوی ديرینه‌اش كه زندگی مشترك با مراد است، می‌رسد. سال بعد پسر هستی و مراد به‌دنيا می‌آيد و اسم او را به ياد رفيق ناكام مراد، مرتضی می‌گذارند.
 به‌هم ريختن اوضاع پس از انقلاب گريبان مراد را هم می‌گيرد و او مدت كوتاهی به اتهام شركت در ساختمان زندان اوين بازداشت می‌شود، ولی با تلاش برادرزنش- شاهين- كه با بازداشت کنندگان آشنايی دارد،  آزاد می‌شود.
 با شروع جنگ عراق و ايران، مراد تصميم می‌گيرد برای سروسامان دادن به وضع آب بيمارستانها به جبهه برود. هستی هم می‌خواهد هم‌راه او برود تا از صحنه‌های جبهه نقاشی بكشد، ولی مراد حاضر به بردنش نيست. هستی به توصیه‌ی طوطك غیب‌داندان رؤياهايش كه سخن‌گوی نفس مطمئنه‌اش است، از رفتن به جبهه منصرف می‌شود. او قانع می‌شود كه مراد را به تنهایی روانه‌ی جبهه كند و خودش برای نگهداری از پسرش در خانه بماند و در خلوت خانه از توصیفهایی كه سيمين خانم و دكتر بهاری از جبهه كرده‌اند، الهام بگيرد و تابلوهایی از صحنه‌های جنگ بيافريند. داستان با عشق‌ورزی شعله‌ور و نورباران آن‌دو در شب قبل از عزيمت مراد به جبهه پايان می‌پذيرد.
  رمان دو جلدی "جزيره‌ی سرگردانی- ساربان سرگردان" رمانی اجتماعی- سياسی است. سیمین دانشور در اين رمان كوشيده تا از طريق تلفيق رويدادهای واقعی و ماجراهای تخیلی، و با پی‌گيری زندگی هستی و دنبال كردنش در چهارراه روی‌دادها، و بررسی ریشه‌های سرگردانی عاطفی- عقيدتی و حيرانی روانی او، علت اصلی روی‌کرد گروهی از نخبگان جامعه را به انقلاب سال ۵۷ کشف، و ریشه‌های تحول فكری آنها را توصيف كند.

 در اين رمان به بعضی از واقعیتهای مستند تاریخی مستقیم اشاره شده است، از جمله به روی‌دادهای اسفند ماه 1331 در اطراف مجلس (كه به نظر می‌رسد با روی‌دادهای مهرماه سال 1330 در همين مكان درهم آميخته شده است) هم‌چنين حوادث سال 1357 و روی‌دادهای ماههای نخست جنگ عراق و ايران در پاييز 1359.
 حضور مستقيم نويسنده در متن داستان به‌عنوان يكی از شخصيتهای فرعی و حضور معنوی شخصيتهایی چون جلال آل‌احمد و خليل ملکی كه انديشه و بينش هستی را زير نفوذ خود دارند، بر بار مستندگونه‌ی اين رمان افزوده است.
 از نظر زمانی، این دو رمان به‌هم پیوسته، بازه‌ی زمانی بين اسفند ماه 1355 تا نیمه‌ی دوم سال 1359 را در برمی‌گيرد، یعنی مدتی كمتر از 4 سال كه كمتر از يك سالش در"جزيره‌ی سرگردانی" سپری می‌شود و حدود سه سال آن  در "ساربان سرگردان" می‌گذرد. در اين بازه‌ی زمانی، هستی- شخصيت اصلی داستان- سالهای بين ۲۶ تا ۳۰ سالگی عمرش را پشت سر می‌گذارد، يعنی سالهای به كمال رسيدن شخصيت زنانه و دوران اوج و اعتلای شكوفایی روانی و جسمانی يك زن.
 بعضی از روی‌دادهای داستان از نظر زمانی با زمان‌بندی‌های تاریخی  ناسازگارند و با واقعيتهای مربوطه هم‌خوانی ندارند. به يك نمونه در اينجا اشاره می‌كنم:
 مطابق توضيحات داستان، هستی بايد متولد سال 1330 باشد (زيرا در ابتدای رمان كه مربوط به سال 1356 است به گفته‌ی خودش ۲۶ ساله بوده) بنابراين در شهريور 1348، و به هنگام درگذشت جلال آل‌احمد، هستی 18 سال بيشتر نداشته و قاعدتاً بايد در سال آخر دبيرستان و در آستانه‌ی ورود به دانشگاه بوده باشد، و چون طبق توضيح صريح داستان اين آشنایی در دوران دانشجویی هستی به‌وجود آمده، بنابراين آشنایی‌اش با سيمين خانم و نزديكان او چون جلال آل‌احمد و خليل ملکی- مدتها پيش از مرگ جلال آل‌احمد و در دو سال آخر عمر ملکی- با واقعيتهای تاریخی سازگاری چندانی ندارد و دچار تناقض است.
  اين رمان دارای حدود پنجاه شخصيت مركزی و حاشیه‌ای است و از اين نظر كه طيف وسیعی از آدمها با شخصيتهای گوناگون و افكار و اعمال متنوع را پوشش داده، رمانی دارای سایه‌روشن چشم‌گير و رنگارنگ است.
  تعدد چشم‌گير شخصيتهای خارجی در داستان هم جالب توجه است: افرادی چون سفر ادوارد و همسرش لعل بيگم-  مستر هیتی و دخترش هلن هیتی- مستر كراسلی- پگی همسر مورس- پسيتا خدمتكار فیلیپینی- همسر ايتاليایی دكتر بهاری. اغلب اين خارجیها انگلیسی يا آمريكایی هستند و به نظر می‌رسد كه نويسنده با وارد كردن اين همه آدم خارجی به صحنه‌ی رمانش خواسته برحضور فعال و اثرگذار انگليسیها و آمريكايیها در حيات سياسی و اجتماعی ايران در سالهای مورد بحت تأكيد كند.
  در جلد نخست رمان، سرگردانی روحی و فكری هستی بين مکتبهای فکری و ايسمهای مختلف و نوسان عاطفی‌اش بين مراد و سليم كه هر دو عاشقش هستند و هستی هم هردو را دوست دارد، به‌روشنی نشان داده شده است. ولی در  جلد دوم رمان و پس از تجربه‌ی تبعيد به جزيره‌ی سرگردانی، هستی به نوعی ايقان و ايمان می‌رسد و نفس مطمئنه‌اش از طريق طوطك در رؤيا بر او ظاهر می‌شود، او را از روی‌دادهای آينده خبردار می‌كند و تحت حمايت و هدايت خود می‌گيرد. اما چگونه و چرا هستی چنين از سرگردانی به ره‌يافتگی و از طوفان حيرانی به ساحل رستگاری و رهایی می‌رسد؟ داستان به اين پرسشهای مهم پاسخی نمی‌دهد و از پاسخ‌گويی طفره می‌رود، و انقلاب روحی عميق هستی توجيه و محمل مناسبی نمی‌يابد.
 با آن‌كه هردو رمان واقع‌گرايانه است و طبق الگوی رئاليسم اجتماعی به نگارش درآمده، با اين وجود بعضی از تصويرهای اجتماعی و سياسی ارائه شده در آن كاملاً غيرواقعی و حتا خلاف واقعيت است. به عنوان نمونه، در ماجرای بازداشت هستی- از هنگام دستگيری تا دوران بازجویی و پس از آن ماجرای فرار فرخنده از زندان و تبعيد هستی و مراد به جزيره‌ی سرگردانی و گريز از آن‌جا (فصلهای سه و چهار و پنج از رمان ساربان سرگردان)- تصويری كه از سازمان امنيت و کمیته‌ی مشترك ضد خرابكاری ارائه شده، با واقعيتهای تاریخی آن دوره ناهم‌خوان و ناسازگار و بيش از حد ساختگی است.
 به اين مجموعه می‌توان اخطاریه‌ی شهربانی كل كشور به فرهاد درفشان را افزود، هم‌چنين می‌توان به نقش سفر ادوارد و همسرش در فرار دادن هستی و مراد از جزيره‌ی سرگردانی و پناه دادن به هستی- كه اين هم مغاير با واقعيتهای اجتماعی و سياسی چنين شخصيتهایی‌ست- اشاره کرد.
 به نظر می‌رسد جاذبه‌ی مكانی به نام جزيره‌ی سرگردانی و نقش نمادینیی كه در نشان دادن سرگردانی روحی هستی داشته و تأویلی كه در رهایی او از اين جزيره وجود دارد و می‌توان آن را به معنای رهایی از سرگردانی و رسيدن به رستگاری و يقين و ايمان تعبير كرد، چنان برای سیمین دانشور شديد و وسوسه‌انگيز بوده كه نتوانسته از وسوسه‌ی كشاندن هستی به اين جزيره در امان بماند و خواسته به هر ترتیبی که هست پای هستی به اين جزيره كشيده شود و سپس از آن‌جا نجات يابد، اما نتوانسته محملهای واقعی و توجیهی مناسب و قابل پذيرش برای اين سفر اجباری و رهایی از اين ديار نفرين شده به‌وجود آورد، و به اين ترتيب یکی از كليدیترين و حساسترين ماجراهای رمان مصنوعی و ناواقع‌گرايانه ساخته و پرداخته شده است. چند نمونه از پرسشهایی كه در اين رابطه می‌توان مطرح كرد اينها هستند: آيا برای سازمان اطلاعات و امنيت كشور كار دشواری بوده كه با توسل به زور هستی و مراد را وادار به همكاری و لو دادن همدستانشان كند؟ و آيا اصلاً نيازی بوده كه آنها را به جزيره‌ی  سرگردانی تبعيد کنند؟  آيا با این‌همه حساسيتی كه نسبت به اين دو نفر بوده ، فرار راحتشان از جزيره و عدم حساسيت بعدی آن سازمان نسبت به سرنوشتشان منطقی و باورپذیر است؟
 در ماجرای شهر حلب هم همين حالت مصنوعی و ناواقعی به شكلی ديگر بروز كرده است. در اينجا هم سیمین دانشور به طور غير واقعی مراد و سليم- عاشقان هستی- را با نامهای مستعار بكتاش و پوريا، به‌نوان رهبران خيزش مردمی در شهر حلب كنار هم و در ارتباط با هم قرار داده تا به شخصيت هردو وجهه‌ی روشنفكر انقلابی بدهد، ولی به دليل عدم پرداخت مناسب، كل ماجرا ساختگی و کم‌وبيش مضحك از آب در آمده است.
 يكي از مهمترين انتقادهای وارد به اين رمان دو جلدی اين است كه عليرغم داشتن بار و درونمایه‌ی اجتماعی- سياسی و با آن‌كه روی‌دادهايش مربوط به سالهای بسيار پرافت‌وخيز و طوفانی اين سرزمين است، ولی به حوادث بسيار مهم و سرنوشت‌سازی كه در سالهای ۵۷ تا ۵۹ رخ داده بسيار بی‌توجه است و به طرزی بهت‌آور بی‌اعتنا به اين رويدادهای بس حساس سياسی و اجتماعی است. چطور ممكن است كه روشنفكران آگاهی چون هستی و مراد و سليم، با وجود آن‌همه حساسيت اجتماعی- سياسی به اين روی‌دادها چنان بی‌اعتنا باشند كه انگار اصلاً در اين سرزمين نمی‌زیسته‌اند، نه تأثيری از آن بپذيرند، نه شرکتی در آن داشته باشند و نه نقشی در آن ايفا كنند؟ چنين انفعالی باورنكردنی و نامعقول است.
 خودکشی فرهاد درفشان در تاکسی هم فاقد هرگونه زمینه‌سازی و توجيه منطقی است. فرهاد درفشان چه مشکلی دارد؟ چرا خودش را می‌كشد؟ و چرا در تاکسی خودش را می‌كشد؟ داستان به اين پرسشها پاسخ قانع كننده‌ای نمی‌دهد و برای هيچ كدام دليلی نمی‌آورد.
 رابطه‌ی مرموز و عجیب هستی با طوطك رؤياهايش- تا آن‌جا كه طوطك به او پند و اندرز می‌دهد، پيام "نام مهين" را به نفس مطمئنه‌اش‌ می‌رساند و با او از محبت‌ورزی و برابری انسانها سخن می‌گوید يا رفتار هستی را نقد و نكوهش می‌کند- قابل پذيرش است، ولی پیش‌گویی‌های دقیقش درباره‌ی رخ‌دادهای آينده (از جمله مراسم تشييع جنازه‌ی مادربزرگ) و تجزیه‌وتحلیل اجتماعی‌اش از روحيات مردم، به هیچ‌وجه نمی‌تواند معقول و قابل قبول باشد.
 بعضی از صحنه‌های داستان بيش از حد نياز، طولانی و کش‌دار شده و به بعضی ديگر اصلاً نيازی نبوده است و به‌طور کامل زائد به نظر می‌رسد: مراسم جشن نوروز در منزل احمد گنجور و به دنبال آن ميهمانی منزل موری، هم‌چنين مجلس شمایل‌گردانی و سفر دسته‌جمعی به ملك علی بندرسری در عسلك، هم‌چنین ملاقات مرد قرمزپوش با سيمين خانم و بحث بی‌ربطی كه با او می‌كند، نمونه‌هايی از این‌گونه صحنه هستند.
 شخصیت‌پردازی در هردو جلد رمان به‌خوبی و باهنرمندی انجام گرفته و نويسنده موفق شده شخصيتهای اصلی جذاب، جان‌دار و زنده‌ای بپردازد و بپروراند.
 هستی قویترين و زنده‌ترين کاراکتر رمان است و شخصیتی اثرگذار و يادمان دارد. او كه  نخست سرگردان‌ترين ساكن جزيره‌ی سرگردانی است، در پايان كار و پس از رهايی از جزيره و رسيده به ساحل نجات، رستگارترين فرد داستان می‌شود. در جلد نخست او را می‌بينيم كه پاك در كار انتخاب راه درمانده، و فاقد جهان‌بينی منسجم و راه و روش مستقل است. از نظر رابطه‌ی عشقی- عاطفی ميان مراد و سليم سرگردان و در نوسان است، و از نظر وابستگی خونی- خويشاوندی ميان مامان عشی و مادربزرگ توران‌جان. از چپ، مراد پاكدل او را به طرف خودش می‌كشد و از راست سليم فرخی. از يك طرف مامان عشی كه به دنيايش آورده، او را از آن خود می‌خواهد و با شادیها و آرامش خود جذبش می‌كند، از طرف ديگر توران‌جان كه بزرگش كرده و به گردنش حق مادری دارد او را به طرف خودش می‌كشد. و او پاك سرگردان مانده ميان افكار و عقايد  سيمين و نظريات استاد مانی، ميان ادااطوارهای روشنفكرمآبانه‌ی سليم و خل‌بازی‌های مراد. سرگردان و سردرگم، بدون چراغ ره‌نما، بدون بینشی ره‌گشا. او از خود هيچ نظر و ايده‌ی مستقی ندارد. مقلد است. دنباله‌ رو است، آن هم دنباله‌رو كورانی گم‌كرده‌راه و اسير بن‌بست‌ها و بی‌راهه‌ها كه مدعی ره‌بری و پیش‌گامی خلق اند و چون در شب سياه به عبث دور خود می‌چرخند چنين وامی‌نمایانند كه به سوی روز روشن در حال پيش رفتن اند.
 هستی مخالف‌خوان و شكاك است. به قول خودش قاطی‌پاطی است. پر است از عقده، و از زهری كه مادربزرگش ذره ذره به جانش ريخته. شكننده و آسیب‌پذير است. آدمی سرگشته است كه نمی‌داند چه می‌خواهد. گوی سرگردانی‌ست. حيرانی‌ست ساكن جزيره‌ی سرگردانی. مردد است. بين چشمهای رازدار سليم و شخصيت قوی مراد حيران است و سردرگم.
 سرچشمه‌های روشنایی او سرابهایی غرق در سياه‌چال بيش نيستند، سرابهایی غرق در باتلاق و مرداب، بيهوده به آنها دل خوش كرده و اميد رستگاری و رهایی را در هم‌راهی با آنان در سر می‌پروراند. آنها برای او جز اسارت تحفه‌ایای به ارمغان نمی‌آورند.
 اما پس از نجات از جزيره‌ی سرگردانی، هستی به ایقان و ايمان می‌رسد، تحت هدايت و نظارت نفس مطمئنه‌اش قرار می‌گيرد، به عشق ديرينه و سوزانش می‌رسد و با مراد دلش وصلت می‌كند، از او صاحب فرزند می‌شود و بيشتر آرزوهای چندین‌وچندساله‌اش برآورده می‌شود و پس از یک راه‌پيمایی طولانی در راه پرپیچ‌وخم و پرپست‌وبلند سرنوشت، به سرزمين خوش‌بختی می‌رسد.
 مراد هم شخصیتی زنده و اثرگذار دارد. او نمونه‌ای عالی از روشن‌فكران مذبذب است و از  مبتلايان به دن‌كيشوتيسم انقلابی. مراد، اين جوان پرجوش‌وخروش چون چنگ، و پرسروصدا چون طبل، آتشین مزاج، فلفل طبع، تندوتيز. مراد كه "انگار هميشه سر آتش نشسته". مراد مردد و مذبذب، مراد خيال‌پرداز رؤياساز:
 "ايده‌آليست... خيال‌باف کلمه‌ی خوبش است." (جزيره‌ی سرگردانی- صفحه71)
 مراد كه از ترس می‌رود توی گنجه قايم می‌شود، در را به روی خودش قفل می‌كند و هذيانهای شاعرانه می‌بافد. اين رهبر هميشه بيمار كه در بحبوحه‌ی مبارزات مردم شهر حلب، بر سر آب و برق قاچاقی، تب و لرز می‌كند و به ذات‌الريه مبتلا می‌شود. انقلابی مبارزی که با یک "پیشت" فرار می‌کند و در راه فرار شلوارش را خیس می‌کند. اين جوان لاغرمردنی زارونزار چه جاذبه‌ای برای هستی دارد كه چنين شیفته‌ی اوست و می‌خواهد در صورت دل‌دل كردنش، خودش از او خواستگاری كند؟ آيا اين گمان كه مردی زنی را استثمار نكند و به او امكان بدهد كه زن نوینی كه می‌خواهد بشود، بشود، كافی‌ست برای این‌كه زن خاطرخواهش شود؟ و تازه اين زن نوینی كه هستی می‌خواهد بشود چگونه زنی‌ست؟ دارای چه مشخصات و روحياتی است؟ چه افكار و عقايدی دارد؟ چقدر استقلال رأی و اتکابه‌خود دارد؟ اينها پرسشهایی اند كه هستی نه تنها برایشان جوابی ندارد، بلكه اصلاً برايش مطرح هم نيستند. او فقط می‌خواهد زنی نو، نامتعارف و غير سنتی باشد. حال چگونه و از چه راهی؟ برایش مطرح نیست، و برايش مهم هم نيست كه اين زن نو چگونه زنی‌ست.
 مراد از نظر پدرش مغزش معيوب است، از نظر خود هستی آدمی بی‌كله است، از نظر استاد عيسی سياست‌بافی‌ست آبکی با مغزی عليل، از نظر استاد مانی از آن جوانهای بی‌طاقت است كه آشفته‌اند و قاطی‌پاطی و از نظر زن استاد مردی‌ست خانواده بدبخت‌كن و پادرهوا. مراد ترسو و پرحرف كه درحالی‌که حتا آب‌تنی کردن هم بلد نیست، می‌خواهد برخلاف جريان مواج و سیلاب‌گون آب شنا كند، کسی که درباره‌ی گرسنگان هند دل می‌سوزاند، درباره‌ی تغيير الگوی مصرف سخن‌رانی می‌کند. چنين آدمی چطور می‌تواند مرد ايده‌آل هستی باشد؟ به چه علتی هستی می‌پندارد كه مراد مرد محکمی است با شخصیتی قوی؟
 مراد هم- در پايان داستان- به مراد دلش و به هستی حقیقی‌اش می‌رسد و پس از سروسامان دادن به زندگی خانوادگی‌اش دوباره به ياد تعهدات اجتماعی- سیاسی و رسالت تاریخی‌اش می‌افتد و پس از چند سال دوری از فعاليتهای اجتماعی- سیاسی (در حساسترين برهه‌ی حیات سياسی و اجتماعی کشورش) روانه‌ی جبهه‌ی جنگ می‌شود تا مسأله‌ی آب‌رسانی به بيمارستانهای پشت جبهه را سروسامان دهد.
 شخصيت سليم هم به اندازه‌ی مراد جالب است. او كه با نام مستعار "پوريا" مغز متفكر گروه انقلابیها و رابط بين جناحهای مختلف آن است و در حال اتود مبارزه‌ی سياسی، با اين حال بايد برای يك روز ناهار خوردن با دختری بيرون از خانه، از مادرش اجازه بگيرد و مادرش باید برای پيدا كردن زوجه‌ی مناسبش، در حمام سونا دنبال دختر دم بخت بگردد و دهها دختر مناسب را  چون اجناس مغازه‌های لوکس‌فروشی به او پيشنهاد كند. همان سلیمی كه به قول هستی  پهلوان‌پنبه است و دن‌كيشوت مسلك.
 سليم در انگلستان تاريخ اديان خوانده و رساله‌ی فوق ليسانسش را درباره‌ی عرفان تطبیقی نوشته و به نظر می‌رسد كه بايد مردی پخته و مجرب باشد، ولی همين آدم مدعی روشن‌فكری  و پختگی، با دوتا جمله‌ی يك دختر کم‌تجربه و خام به دام می‌افتد و با یک‌بار صحبت كردن با هستی، و باوجود تمام مخالف‌خوانی‌های او، ناگهان دچار کشف و شهود می‌شود و می‌فهمد كه ميان ده‌ها دختری كه مادرجانش به او معرفی كرده، هستی همان دختر ایده‌آلی است كه در جست‌وجویش بوده و دنبالش می‌گشته است:
 "با وجود مخالف‌خوانی‌های‌تان شما همانی هستيد كه من دنبالش می‌گشتم. مادرم تا حالا ده‌ها دختر به من معرفی كرده...» (جزيره‌ی سرگردانی- صفحه 38)
 ولی آيا هستی، در واقع، دختر ايده‌آل سليم است؟ دختری با هزارويك عيب شرعی و عرفی چگونه می‌تواند دختر ايده‌آل مردی جاافتاده و پخته و صاحب فکر باشد؟
 "دختری كه عاشقش شده‌ام هزارويك عيب شرعی و عرفی دارد. از نظر عقيدتی هم درست نقطه‌ی مقابل من است. خوشگل هم نيست. سنش هم زياد است. ضمناً عاشق مرد ديگری هم هست." (جزيره‌ی سرگردانی- صفحه 160)
 دختری كه به نظر سليم فاقد تعادل روانی‌ست يا بی‌رحم است:
 "گاهی فكر می‌كنم شما فاقد تعادل روانی هستيد، گاهی فكر می‌كنم زن بی‌رحمی هستيد." (جزيره‌ی سرگردانی- صفحه 196)
 اين سليم روشن‌فكر چگونه روشن‌فکری‌ست که مخالف كار همسر آينده‌اش در بيرون از خانه است؟ او معتقد است كه كار زنها در ادارات باعث دودلی و سلب اعتماد مردان به زنان می‌شود. او دوست دارد كه زنش فقط بچه‌داری و شوهرداری بکند.

 سليم مردی‌ست حراف  كه درباره‌ی تمام مسائل جهان از فلسفه و عرفان وعشق تا سياست و جامعه‌شناسی و تاريخ خود را صاحب نظر می‌داند. معلمی‌ست همه‌چيزدان و مدرسی علامه‌ی دهر. ولی در زندگی خانوادگی با شكست پشت شكست روبه‌رو می‌شود. ازدواجش با هستی به دليل عدم اعتماد كافی به هستی ناكام و بدفرجام می‌شود. او چون شناخت درست و كافی از همسرش ندارد، نمی‌تواند روحیه‌ی نامتعادل او را در زندان به‌درستی تجزيه و تحلیل كند و دروغهای او را باور می‌كند. سليم خیلی زود تسليم حرفهای خاله‌زنکی خواهرش می‌شود و خواهرزاده‌ی شوهر او را نديده و نشناخته به همسری برمی‌گزيند و خود را گرفتار باتلاق زندگی خانوادگی و جمع‌وجور كردن اهل و عيال می‌کند. او حتا قدرت هدايت فكری همسرش- نيكو- را هم ندارد و نمی‌تواند او را مقید به باحجاب بودن کند.
 از ميان شخصیتهای حاشیه‌ای داستان، مادربزرگ توران‌جان و مامان عشی زنده‌ترين و جالبترين شخصيتها هستند.
 مادربزرگ توران‌جان با خيال‌بافی‌ها و دروغ‌پردازی‌های پرآب‌وتابش درباره‌ی جان‌بازی پسرش در راه دكتر مصدق، و با کینه‌ای تسکین‌ناپذير نسبت به هركس كه بخواهد نوه‌اش- هستی- را از او دور كند، از جمله سيمين خانم و مامان عشی. کله‌خشك. گريزان از تنهایی. چشم به راه کسی كه از در بيايد و از تنهایی درش بياورد. در حال مبارزه با پيری، كمردرد، پا درد. زنی بااراده و همت عالی كه سر پيری درس می‌خواند تا ليسانس بگيرد و از آموزگاری به دبيری برسد، تا هم ميزان دانشش را بالا ببرد و هم درآمدش را برای اداره‌ی زندگی نوه‌هايش بيشتر كند. زنی  پرشور و زنده‌دل، حلال مشكلات دانشجويان هم‌کلاسی،  دوستدار تآتر و شعر نو و نيما يوشيج و مهمتر از همه، عاشق دكتر محمد مصدق. با سرنوشتی دردناك و تراژیک:  فراموشی و خاموشی.
 مامان عشی هم زنی‌ست سرزنده و خوش روحيه، شاد و با نشاط . خوش‌گذران و اهل عیش‌وعشرت. دل‌ربا و دل‌بر.  پر از زنده‌دلی و طراوت. تيز و زبل. رمانتيك. هوس‌باز. جسور. ماجراجو. از آن زنهای لوندی كه بلد است چطور خودش را در دل همه، به‌خصوص مردها، جا كند. زنی كه هنوز سالی از مرگ شوهرش نگذشته با نخستين خواستگارش ازدواج كرده و پس از سالها زندگی مشترك با همسرش، دل به مرد زن‌دار ديگری می‌دهد و به خاطر او با شوهرش قهر می‌كند ، مدتی- معلوم نیست کجا- گم‌وگور می‌شود. زنی كه عاشق زندگی با تمام  ناملايمتهای آن است. زنی آماده‌ی لغزيدن و گمراه شدن. زنی كه اگر مواظبش نباشند معلوم نيست سر از کجاها درمی‌آورد و بعید نیست از راه به‌در شود. زنی مهربان، بجوش، خون گرم و خوش‌خلق، دارای حسن سلوك. نرم‌رفتار و آداب‌دان.
 یکی از جالبترين شخصيتهای فرعی رمان، حاجی معصومه است. او كه از نظر جنسی مخنث است، در اغلب ماجراهای اصلی داستان حضوری فعال دارد. در خانه‌ی سيمين خانم خدمتكار است، در همان حال مخفيانه به حرفه‌ی اصلی‌اش كه قاچاق ترياك و دزدی است می‌پردازد. در شهر حلب هم فعال و پركار است. هم سرگرم خريد و فروش ترياك است و هم در سازمان‌دهی مردم حلبی‌آباد نقشی فعال دارد. در مجلس شمایل‌گردانی هم حاضر است، همین‌طور در تظاهرات مردم و مراسم تشييع جنازه‌ی مادربزرگ نقشی فعال دارد.
 شخصيت بيژن- برادر ناتنی هستی- هم از پرداخت خوبی برخوردار است و خوش‌ساخت است. هستی اسمش را گذاشته "ول كن بابا اسدالله" و الحق كه چه اسم مناسب و بامسمایی! پسری‌ست اهل عیش‌وعشرت، خوش‌گذران و بی‌خيال و باری‌به‌هرجهت و ول‌معطل كه دنيا را آب ببرد او را خواب می‌برد. جوانی‌ست زرنگ و فرصت‌طلب كه راه پیش‌رفت و ترقی را خوب بلد است و می‌داند که چطور باید نردبان صعود به بام شهرت و ثروت را چندپله‌یکی بالا برود و این کار را هم به‌خوبی بلد است.
 بعضی از شخصيتهای فرعی دو رمان خوب پرداخته نشده و حرفهایی می‌زنند یا رفتارهایی می‌کنند كه هيچ تناسبی با شخصيت و خلق‌وخوی‌شان ندارد. احمد گنجور و شاهين نمونه‌های بارز چنين شخصیتهای ناواقعی، تصنعی، ناموجه، باورناپذیر و ضعيف هستند.
 احمد گنجور- اين دلال و پادوی آمريكاییها، با آن‌همه ارتباط آشكار و پنهان با مستشاران و مقامات خارجی- ناگهان عاطفه و علقه‌ی  پدری‌اش نسبت به دختر ناتنی‌اش گل می‌كند و برای نجات هستی خودش را به آب‌وآتش می‌زند تا او را از زندان و تبعید نجات دهد. چنين رفتار فداكارانه‌ای، هيچ سنخیتی با چنین كاراكتری ندارد و باوركردنی نیست.
 شاهين- اين مريد  پروپاقرص استادش- حميد خان- هم در پايان داستان دچار تحولی نامتناسب با شخصيتش می‌شود و رفتار و كردارش ساختگی و فرمایشی می‌نمايد.
 سروگوش اغلب مردهای داستان می‌جنبد و بیشترشان زن‌باره اند. آقای فرخی، آقای پاكدل، موری يا مردان‌خان، احمد گنجور و بيژن هرکدام تجربياتی این‌چنینی دارند.
 همسایه‌های خانه‌ی هستی هم هركدام سایه‌روشن شخصیتی خاص خود را دارند و کاراکترهایی جالب و جذاب اند. تيمسار و پسرش عماد و مصدرش علی سربندری، و تيمورخان و پسرش محسن بدو از این‌گونه شخصیتهای فرعی جذاب و زنده اند.
 زبان داستان در كل زبانی ساده و روان و طبیعی است، و زبان دیالوگها هم کم‌وبيش هم‌آهنگ با شخصیتها و قابل قبول است.
 از نظر كشش داستانی و آنتريك- یعنی جريان روی‌دادها و پیش‌آمدهایی كه در خلالشان موضوع اصلی پرورش و گسترش می‌يابد- هردو رمان جذاب و خواندنی‌ست و خواننده را با روی‌دادهای مهیجش كنجكاوانه تا پايان به دنبال خود می‌كشد و وادار به تعقيب ماجرا می‌كند.
 حرف آخر این‌كه رمان دو جلدی "جزيره‌ی سرگردانی- ساربان سرگردانی" از نظر شناختی كه نسبت به زندگی، روحيات، شخصيت و طرز تفكر گروهی از روشن‌فكران ناسيوناليست ايرانی- در نیمه‌ی نخست دهه‌ی پنجاه- به خواننده می‌دهد، خواندنی و جذاب است.

خرداد 1382

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا