قارقار کلاغان
1401/7/16


آسمان شهر ما را کرده پر غوغای منفور کلاغان سیاه‌آیین
روز و شب آن زشت‌خوانان کریه‌آوا
می‌زنند آرامش ما را به هم با بانگشان منحوس
با صدایی زشت و ناهنجار می‌خوانند و می‌خوانند و می‌خوانند
می‌کند آن قارقار بدصدا لبریز از نفرت وجودم را.

بانگشان سوهان
می‌کشد بر جان
گوشها را می‌خراشد قارقار زشت و شوم‌آهنگشان
خرد کرده‌ست و خراب اعصاب رنجور مرا دیری‌ست
سخت می‌آزاردم آوایشان، ناسور می‌سازد تمام زخمهای کهنه‌‌ی روح و روانم را
منقلب می‌سازدم وقتی که می‌خوانند
می‌کند بس ناخوش‌احوالم.

قارقار شومشان یادآور مرگ عزیزان است.
مادرم آن شب که ما را ترک کرد و رفت از دنیا
از شب پیشش
آن کلاغان نوحه می‌خواندند
و خبر از اتفاقی شوم می‌دادند.

در سحرگاهی که او - یکتا رفیق نازنینم- را
قاتلان صبح‌خواهان، ناجوانمردانه می‌بردند
جانب میدان تیر
تا کنندش تیرباران، باز
آن کلاغان غرق در غوغا
شوم می‌خواندند آواز.

شامگاهی هم
چند ساعت پیشتر از آن که گردم با خبر از مرگ دلدارم
زیر آوار زمین‌لرزه
با صدای ناخوش خود باز می‌خواندند
و مرا با قارقار زشتشان آگاه می‌کردند و می‌گفتند:
بار دیگر اتفاقی شوم در راه است.

من از آوای دل‌آزار کلاغان خاطراتی جان‌گزا دارم
از صدای قارقار نفرت‌انگیز و کریه آن بدآهنگان شوم‌آواز بیزارم.


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا