مینا
1401/5/16


وقتی آن دختر خوش‌رو را که لبخند بر لبانش نشسته بود، با آن لیوانی که در دستش داشت و نمی‌دانم داخلش چه بود، آن‌طور ژست گرفته و با ناز ایستاده، در محوطه‌ی جلوی ساختمان اصلی دانشکده دیدم، ذهنم بی‌اختیار رفت به آن سالهای دور سپری شده، در نیمه‌ی اول دهه‌ی پنجاه، و یاد مینا افتادم- مینا، آن دختر خوش‌روی همدوره‌ای که همیشه لبخند بر لبانش می‌درخشید و قدش کمی کوتاهتر از این دختر بود، و آن روز که با لیوانی آب همین‌جایی ایستاده بود که این دختر ایستاده، و سه چهار تا از دخترهای همکلاسی‌اش دور و برش ایستاده بودند و داشتند با او شوخی می‌کردند و انگار او می‌خواست آب لیوان را به آنها بپاشد. من تنها روی سکوی مقابل دانشکده نشسته یودم و داشتم آنها را تماشا می‌کردم. مینا و یکی دیگر از دخترها رویشان به من بود و بقیه پشت به من بودند.
با مینا در کلاس کنکور خوارزمی آشنا شدم. همکلاسی بودیم- کلاس فنی دو. و روی دو نیمکت پشت سر هم می‌نشستیم- من ردیف یکم، او ردیف دوم. برای همین، بعد از چند جلسه که از شروع کلاسها گذشت و سه چهار بار سوآل و جواب و صحبت کوتاه درسی، با هم آشنا شدیم- در حد سلام کردن و حال‌واحوال پرسی در دو سه جمله‌ی کوتاه، مثل "خوبید؟- خوبم. مرسی- شما خوبید؟- بد نیستم. ممنون"...
آن روز هم مینا همین‌که چشمش به من افتاد، خودش را جمع و جور کرد و ظاهرن از پاشیدن آب لیوان به  دوستانش منصرف شد. بعد برایم سری تکان داد. من هم برایش سر تکان دادم و برای این‌که احساس معذب بودن نکند پا شدم و راه افتادم که بروم سمت کتاب‌خانه‌‌ی مرکزی...
چند وقت بعد مینا را در کتابخانه مرکزی دیدم. ساعت ده صبح بود. رفته بودم، بنشینم برای امتحان فیزیک نور درس بخوانم. کتابخانه‌ی دانشکده خیلی شلوغ پلوغ بود، سر و صداش نمی‌گذاشت آدم تمرکز داشته باشد. امتحان چند روز بعد بود و شنیده بودم که امتحانی سنگین و نفس‌گیر است. کتاب‌خانه مرکزی هم شلوغ بود. داشتم دنبال صندلی خالی می‌گشتم که مینا و دو دختر همکلاسیش را دیدم که نشسته بودند سه طرف میزی و کلاسورها و کتابهایشان جلوشان باز بود و داشتند با هم بحث می‌کردند. ایستادم و چند ثانیه نگاهم رویشان مکث کرد که یکدفعه مینا سر بلند کرد و  چشم توو چشم شدیم. من که هول شده بودم، دستپاچه سر تکان دادم- یعنی سلام. او هم جواب سلامم را با تکان دادن سر و با لبخندی آشنا داد. همین. من هولکی سرم را برگرداندم و برگشتم، بعد از کمی گشتن، یک صندلی خالی پیدا کردم و خوش‌حال رفتم و وسایلم را گذاشتم روی میز. کاپشنم را درآوردم، آویزان کردم به پشتی صندلی و نشستم رویش. بعدش کلاسور و کتاب فیزیک نورم را باز کردم و سرگرم مطالعه‌ی یکی از مبحثهای درس و حل مسئله شدم. ده دقیقه- یک‌ربعی بعد، سرگرم حل مسئله‌ای بودم که صدای دختری از بحر مسئله بیرونم کشید. سرم را از روی کاغذ بلند کردم. مینا بود. سلام کرد. من هم سلام کردم و در  چند جمله‌ی کوتاه حال‌واحوال‌پرسی کردیم. مینا گفت بدک نیست، البته اگر  امتحانها امان بدهند، خیلی بهتر هم می‌شود. چند جمله‌ای هم درباره‌ی امتحانات و به‌خصوص امتحان فیزیک نور که اولین امتحانمان بود، صحبت کردیم. این حرفش خیلی به دلم نشست که چه خوب بود به جای این‌که این‌قدر وقت صرف امتحان کردن از دانشجوها بکنند و انرژی مصرف کنند، یادمان می‌دادند که چطور خودمان خودمان را امتحان کنیم تا بفهمیم چی بارمان است، اینجوری حداقل شناخت دقیقتری از خودمان پیدا کنیم. حرفش را تصدیق کردم... توی حل مسئله‌ای راجع به پدیده‌ی دوپلر به اشکال برخورده بودند. صوت مسئله و راه حلشان را که روی کاغذی نوشته شده بود، آورده بود تا بلکه من بتوانم ایرادش را پیدا کنم. مسئله‌ای بود راجع به سفینه‌ای که با کسری از سرعت نور از شهاب‌سنگی دور می‌شد. مینا می‌گفت هرجوری حساب می‌کنند فرکانس نوری که سرنشین سفینه می‌بیند، منفی می‌شود، و نمی‌دانند کجای کارشان ایراد دارد. گفتم کاغذ را بگذارد تا روش حلشان را ببینم، اگر توانستم ایرادش را بفهمم، تصحیحش می‌کنم و برایش می‌برم. مینا گفت باشد. بعد رفت و من ماندم و مسئله‌ی منفی شدن فرکانس نوری که سرنشین سفینه‌ی مینا خانم می‌بیند. با دوبار مرور کردن راه حلشان متوجه اشتباهشان در یک عمل ضرب شدم. صفری را در حاصل ضرب جا انداخته بودند. با تصحیح آن، مسئله را حل کردم و راه حل را روی برگه‌ی کلاسور نوشتم. بعد بلند شدم و کاغذها را برداشتم و بردم سر میزشان، به دوستان مینا سلام کردم و کاغذها را کنار هم گذاشتم جلوی مینا و اشتباهشان را توضیح دادم. مینا وقتی متوجه ایراد کارشان شد، خندید و به دوستانش گفت که می‌بینید که سه تایی با هم چه دسته گلی آب دادیم؟ یک عدد صفر ناقابل را جا انداختیم. واقعن که آفرین به ما. بیخود نیست که می‌گن ماما که دو تا شد سر بچه کج درمیاد، البته در مورد ما بایست بگن ماما که سه تا شد بچه فلج درمیاد. این حرفش همه را خنداند. بعد هم از من تشکر کرد. گفتم کار قابل‌داری نکردم که احتیاج به تشکر داشته باشد. بعد گفتم با اجازه، و برگشتم سر جایم، نشستم و سرگرم حل مسئله‌ای شدم که ناتمام مانده بود...
حدود یک ساعت بعد، در یکی از نگاههای زیرچشمی متوجه شدم که مینا و دوستانش دارند وسایلشان را جمع می‌کنند و آماده‌ی رفتن می‌شوند. نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار شمالی سالن انداختم، ساعت بیست دقیقه به دوازده بود. حدس زدم که می‌خواهند برای خوردن ناهار بروند. یکدفعه احساس گرسنگی کردم. من هم شروع کردم به جمع کردن کاغذها و سایر وسایلم تا برای خوردن ناهار بروم سلف سرویس. ناهار چلوخورش قیمه بود، خوراکش هم دست‌پیچ. من ژتون چلوخورش داشتم.
کلاسور و کتاب فیزیک نور زیر بغل از در کتاب‌خانه‌ی مرکزی بیرون آمدم و با فاصله‌ی چند متر پشت سر مینا و دوستانش راهی شدم. اشتباه نکرده بودم. آنها هم داشتند به سمت سلف‌سرویس می‌رفتند. سر چهارراهی که راه غربی‌اش به سمت سلف‌سرویس می‌رفت، مینا و دخترهای همکلاسیش دو تا از دخترهای همکلاسی دیگرشان را دیدند و پس از  کمی خوش و بش و دست دادن با آنها، پنج تایی راه افتادند به سمت سلف‌سرویس. من هم با فاصله‌ی چند متر آهسته به سمت سلف‌سرویس می‌رفتم و سرعت قدمهایم را طوری تنظیم کرده بودم که فاصله‌ام با آنها از چند متر کمتر نشود. توی صف سلف‌سرویس با فاصله‌ی کمی پشت سر مینا و دوستانش بودم و دو سه نفر هم بینمان بودند. مینا داشت ماجرایی را تعریف می‌کرد. گوش تیز کردم که بشنوم چی دارد می‌گوید. خیلی چیزی دستگیرم نشد، فقط در این حد متوجه شدم که دارد ماجرای صبح جمعه را تعریف می‌کند که با دوستانش رفته بودند سینما پلازا، دیدن فیلم "زنده باد زاپاتا". بیشتر از این چیزی نشنیدم.
چند وقت بعد، روزی که امتحان آنالیز یک داشتیم، وقتی امتحان تمام شد و از جلسه آمدیم بیرون، از درب اصلی دانشکده که می‌رفتم بیرون، مینا را دیدم که پایین پله‌ها با یکی از دخترهای همکلاسی‌اش ایستاده و دارد با عصبانیت با او صحبت می‌کند. خیلی برافروخته بود. کنجکاو شدم بفهمم موضوع از چه قرار است و این‌همه برافروختگی برای چیست. آمدم داخل سرسرا و مقابل شیشه‌ی درب اصلی منتظر ماندم تا صحبت مینا با دوستش تمام شود. چند دقیقه بعد مینا و دوستش با هم دست دادند و مینا راه افتاد به سمت خیابان غربی دانشکده، دوستش هم برگشت به دانشکده. من هم از درب اصلی دانشکده خارج شدم و سریع، دو پله یکی، از پله‌ها پایین رفتم و با قدمهای تند راه افتادم تا به مینا برسم. نزدیک چهارراه، وقتی به یکی دو قدمی‌اش رسیدم، سلام کردم. اول متوجه نشد. بلندتر سلام کردم. برگشت و نگاهم کرد و گفت: "اِ، شمایین؟" خودم را به او رساندم و با هم راه افتادیم. بدون این‌که چیزی بگویم یا چیزی بپرسم با صدایی که از هیجان مرتعش بود. گفت:
"آخه اینا دیگه چه جور جونورایی‌ین؟"
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: "کیا؟ مگه چی شده؟"
"چی می‌خواستین بشه؟ سر امتحان، پسره‌ی پشت سریم-  از اون طبل توخالیای پرمدعایی که انگار ارث پدرشونو از دنیا طلبکارن- هی پشت سرم پچ پچ می‌کنه که ورقه‌تو یه جوری بگیر که ببینمش. اون‌قدر ور زد که آخر سر از کوره در رفتم، جوری که بشنوه گفتم: "جناب! خواهشن می‌شه اینقدر پچ پچ نکنین؟" ورقه‌مم جوری نگرفتم که بتونه ببینه. اون عوضی هم چنان لجش گرفته بود که هی با پاش می‌کوبید به پایه‌ی صندلیم، چنان اعصابمو خورد کرد که نفهمیدم چی چی توو ورقه‌م نوشتم، هرچی هم برگشتم بهش چش‌غره رفتم، از رو نرفت که نرفت. امتحان که تموم شد، برگشتم بهش گفتم: "جناب! یعنی چی که هی با پاتون می‌زنین به پایه‌ی صندلی؟ نمی‌گین حواس آدم پرت می‌شه؟" گفت: "اتفاقن، منم واسه همین می‌زدم‌ که حواستون پرت بشه." گفتم: "واسه چی؟" گفت: "واسه این‌که نذاشتین از رو ورقه‌تون بنویسم." گفتم: "ببین، حضرت آقا! اول طرف خودتو بشناس، بعد ازش توقع بی‌جا داشته باش. من نه اهل تقلبم، نه تقلب کردنو کار درستی می‌دونم. متوجه شدین؟" برگشته می‌گه: "خبه، خبه، نمی‌خواد واسه من ادای درستکارا رو دربیارین ". پسره‌ی پررو...
بعد مکثی کرد و گفت:
من هیچ جوری حالیم نمی‌شه که این حضرات پرمدعا، با این‌همه ادعای درستکاریشون، تقلب کردنو چه جوری توجیه می‌کنن؟ شما اگه می‌دونی حالی من کنین که درستکاری چه جوری با تقلب آبشون توو یه جوب می‌ره...
گفتم: لابد اینجوری توجیهش می‌کنن که درستکاری فقط در رابطه‌ی بین آدم با دوستا و رفقاش لازمه، ولی در رابطه با دشمنا، درستکاری بی‌معنی و بی‌مورده. با این توجیه، پس لابد در رابطه با دشمنا که حتمن استادامونم جزوشونن، تقلب مجازه.
با تعجب گفت: واقعن اینجوری توجیهش می‌کنن؟ عجب توجیه مزخرفی! واقعن که خیلی مسخره‌ست.
گفتم: البته این حدس منه، یعنی به نظر من غیر از این توجیه دیگه‌ای نمی‌تونه داشته باشه، اگرم داشته باشه به عقل ناقص من نمی‌رسه.
خندید و گفت: اختیار دارین. ناقص‌عقل اون حضرات متقلب پرمدعان. واقعن که عقم می‌گیره از دیدن ریخت متظاهرشون.
بعدش مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت: می‌دونین چیه؟ از نظر من اونی که تقلب می‌کنه آدم بی‌شخصیته، ولی اونی که ادعای درستکاری داره و تقلب می‌کنه، هم دروغگوئه، هم متظاهره هم دغلباز، خلاصه که یه عوضی تمام عیاره.
چند وقت بعد، یک روز که رفته بودم کتاب‌خانه‌ی فوق برنامه، جلد سوم کتاب جیبی "ژان کریستف" رومن رولان را تحویل بدهم و جلد چهارمش را بگیرم، یکی دو دقیقه بعد از من مینا هم وارد کتاب‌خانه‌ شد و چشم توی چشم شدیم. سلامی کردیم و سری برای هم تکان دادیم. من جلد چهارم کتاب ژان کریستف را برداشتم، مینا هم پس از کمی نگاه کردن به کتابها، کتابی برداشت. منتظر شدم تا دانشجوی نشسته پشت میز کتاب‌خانه کتابی را که می‌خواند، ببندد و روی میز بگذارد و در دفترچه‌‌ای که مقابلش باز بود، کتابی را که مینا برداشته بود، ثبت کند. "داستانهای دن" شولوخف بود. وقتی مینا کتاب را از مسئول کتاب‌خانه گرفت، رو کرد به من و گفت: کاشکی این کتابایی که می‌خونیم لااقل یه ذره هم اثر مثبت توو وجودمون بذاره، حکایتمون نباشه حکایت "چارپایی بر او کتابی چند".
با  تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. مسئول کتاب‌خانه سر بلند کرد و با تعجبی اخم‌آلود به مینا نگاه کرد.
این آخرین باری بود که مینا را دیدم. بعد از آن دیگر مدتی ندیدمش تا این‌که چند وقت بعد، از یکی از همکلاسیهاش شنیدم که او را دستگیر کرده‌اند و چندوقتی‌‌ست زندانی‌ست.
تا پاییز سال پنجاه و هفت مینا را ندیدم. وسطهای پاییز آن سال او هم با عده‌ای زیادی از زندانیها آزاد شد و به دانشکده برگشت. یک‌بار که فرصتی پیش آمد که با هم صحبت کنیم، برایم تعریف کرد که همان روزی که کتاب "داستانهای دن" را از کتاب‌خانه‌ی فوق برنامه‌ی دانشکده امانت گرفته بود، وقتی که از دانشگاه خارج شده بود تا برود خانه، توی خیابان آناتول فرانس، از بدشانسی، یک پیکان گشت ساواک کنارش ایستاده و دو نفر ازش پیاده شده و وسایلش را ازش گرفته و گشته بودند. با دیدن کتابی از  نویسنده‌ای روسی، مجبورش کرده بودندش که سوار پیکانشان شود. بعد با خودشان برده بودندش منزلشان. در بازرسی خانه و اتاقش هم تعدادی کتاب ممنوعه  و مقداری دست‌نوشته‌ی به قول خودشان "ضاله" پیدا کرده بودند، او و کتابها و کاغذها را به کمیته مشترک به اصطلاح "ضد خرابکاری" برده بودند، بابت همانها و بیشتر از آن، به گفته‌ی خودشان، بابت "کله‌شقی" و "پرروبازی"اش و برای این‌که به اصطلاح رویش را کم کنند، در دادگاه بهش دو سال حبس داده بودند. بعد از تمام شدن دو سال حبسش هم به خاطر چند بار اعتصاب کردن و اعتراضهای مداومش به مقامات زندان و درگیریهایش با آنها، سه سال دیگر هم به اصطلاح ملی‌کشی کرده بود تا این‌که پاییز آن سال سرانجام مجبور شده بودند او و زندانیهای دیگر را آزاد کنند...
حالا نزدیک به نیم قرن از آن سالها گذشته و تنها خاطراتی در ذهن من از آن روزها و مینا باقی مانده که گهگاهی به یادم می‌آیند و گاهی شاد و گاهی غمگینم می‌کنند. به جز این هیچ، و حالا سالهای سال است که هیچ خبری از مینا ندارم و نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند. امروز هم دیدن عکس این دختر که لیوان به دست و لبخند بر لب جلوی دانشکده ژست گرفته و باناز ایستاده تا لابد یکی از دوستانش ازش عکس یادگاری بگیرد، بار دیگر مرا به یاد او و خاطرات فراموش‌نشدنی‌اش انداخت.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا