شاعری که خوش داشت خورشید باشد
1400/4/31


یادش گرامی، اسماعیل خویی شاعری بود با بلندپروازی‌های خاص خود و خواستهای سترگ و آرزوهای بزرگ که بارز بود و چشم‌گیر، شاعری که خوش داشت خورشیدی باشد تک و بی‌همتا، درخشان و پرتوافشان در آسمان خیال و ذوق:

من نمی‌خواهم، نمی‌خواهم، نمی‌خواهم
اختری از بی‌شمار اختران باشم
من نمی‌خواهم بپرسد اینی از آنی
که"اندرین انبوه یکسانان کدامین اوست؟"

من دلم خواهد عیان باشم
من دلم خواهد عیانتر نیز از آن باشم
که نمایندم به هم ک"ین اوست".

بودن ار باید
من بر آن‌استم که چون خورشید باید بود
ور نه کز این‌سان نشاید بود.

شاعری بود بلندمنش و به گفته‌ی خودش "خودپرست"، با تکبری کبریایی، شاعری خودخداگونه‌پندار که هم تنهایی‌اش را خداگونه می‌پنداشت، هم سکوتش را:

چون خدا، در قعر تنهایی
با سکوت خویش دارم گوش.

و اگر می‌سرود برای آن بود که نشان دهد که هست، و هستی‌اش خداگونه است:

به خدا مانم
خودپرستم من.
او ‌زند بر هرچه مهر بودن خود را
تا نپندارد کسی کان جاودان پنهان تنها نیست
من
می‌سرایم تا عیان باشد که هستم من.

او ذهنی چنان بلندپرواز داشت که خود را خدای جهان می‌پنداشت، خدایی که همه‌جا، جایش و همه چیز از آنش است:

فاش می‌گویم
من بر آن‌استم
که جهان را گر خداوندی‌ست
من خداوند جهان‌استم
هرکجا جایی‌ست، جای من
هرچه در هرجا برای من.

تنهایی‌اش را هم تنهایی خداگونه حس می‌کرد، تنها در میان جمعی همه‌رنگ همه ناهم‌رنگ:

زین گروه همه‌رنگ همه ناهم‌رنگ
همه گاه و همه جا هست تنی با من
لیکن ای فریاد
که خدا نیستم اما چو خدای
همه گاه و همه جای
منم و تنها من.

اگر هم بر زمین ایستاده بود، مانند کوه، مغرور و گردن‌کش و سرفراز ایستاده و بلندی خویش را می‌پایید. با آن‌که تشنه‌ی باران و جوباران بود ولی جاضر نبود افتادگی بیاموزد و خود را چنان پست سازد تا از فیض جوباران بهره‌مند شود:

تشنه‌ام چونان
که کویری سوخته در ظهر تابستان
زیر آتشبازی خورشید
بر بلند چون تنوری باژگونه:
تف و تاب و سوز از او باران.
ویستاده‌م کوه را مانند
با ستیغ گردن‌افراز غرورم آسمان‌پیوند.

ور شکفته چشمه‌های نوش
طالبان فیض را افتاده می‌خواهند
گو:
من بلند خویش را پایم
هیچم و هرگز مباد آن‌سان که سرسبزان پستی راست
فیض جوباران.

عنوان شعر بالا "پاسخ" است، و آن را خویی در پاسخ به بیت زیر از بیدل دهلوی سروده است:

افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.

در دریا هم او خودش را ناخدایی می‌پنداشت که با بانگ فرمانش که طنینی پرغرور داشت، کشتی در دل دریا پیش می‌رفت:

بانگ فرمانم
خامش باز فضای روی دریا را
از طنین پرغرور خویش می‌آکند:
"بادبانها را برافرازید"
پیش می‌رفتیم در دریا...

آنجا هم که خود را تنی از تن‌ها و اختری از اختران می‌دید و نمی‌گفت که روشنترین دانه در خوشه‌ی کهکشان است، باز می‌انگاشت که به چشم دیگران روشنترین امید است و نخستین و آخرین خورشید:

لیک چون در دیگران بینم
آینه‌ی پرخنده‌ی چشمانشان گویی مرا گوید:
"بشکف، ای روشنترین امید!
ای نخستین واخرین خورشید!"

و هرکه می‌دید به چشمش کرکس می‌نمود و هرچه می‌دید نه جز مردار بود، برای همین از همه‌چیز و همه‌کس بیزار بود:

هرچه می‌بینم نه جز مردار
هرکه می‌بینم نه جز کرکس
فاش می‌گویم
تا بدانی کاندرین پرفتنه‌گندآباد
من چرا بیزارم از هرچیز و از هرکس.

او که چشمهایش را باور داشت و باور داشت که چشمانش هرگز به او دروغ نمی‌گویند، دیگران را لاشه‌های عفنی می‌دید که به جایگاه دد و دام نزول کرده‌اند و بایست آنها را به دره‌های نابودی ریخت:

اینان
آنان نی‌اند که ما می‌دیدیم
آنان
در گاهواره نیز
با دستهای خوبش
می‌خواستند ماه را بربایند
اینان
زاغاز گاهواره
دستان خویش را به دهانشان می‌بخشند.

اینک: فرجام بد
اینک: نزول انسان
تا دام و دد.

آنان که می‌توانید!
هنگام آن رسیده‌ست
که دگمه‌های منتظر را بفشارید
تا سیلی از مذابهای جهنم
انبوه لاشه‌های عفن را
بر صدهزار کشتی آتش
- افراشته به بام فلک بادبان دود-
با خود به دره‌های نبودن ریزد.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا