دو پسر جوان‌مرگ استاد رسام ارژنگی
1400/3/15


تعطیلات نوروز سال پنجاه و پنج فرصت خیلی خوبی بود تا چند تا کتاب شعر و نامه از نیما یوشیج را که تازه خریده بودم، بخوانم و از خواندنشان لذت ببرم و آشنایی بیشتری با شعرهای  این شاعر بی‌نظیر که به حق او را پدر شعر نو می‌نامیدند، و افکار و احساساتش پیدا کنم. در کتابهای "دنیا خانه‌ی من است" و کشتی و توفان" که در بر گیرنده‌ی نامه‌هایش به بستگان نزدیکش- از جمله برادر و خواهرش- و دوستان و آشنایانش بود، چیزی که توجهم را خیلی جلب کرد، وجود نامه‌هایی بود که برای رسام ارژنگی، نقاش مشهور همدوره‌ای‌اش، نوشته بود و در آنها او را دوست عزیز و صمیمی خطاب کرده و حالت نامه‌ها هم طوری بود که نشان می‌داد که بینشان دوستی عمیقی وجود داشته. در یکی از نامه‌هایش به رسام ارژنگی، در سال ١٣٠٣، نوشته بود: "دوستی و مصاحبت تو در من اثرات جذابی به جا گذاشته است که از خاطر محوشدنی نیست و من شوق غریبی به تماشای نقاشی پیدا کرده‌ام." حتا نیما یوشیج در یکی از نامه‌هایش که از آستارا برای رسام ارژنگی فرستاده بود، نوشته بود که عکس او را در کنار عکس برادرش و عکس میخاییل لرمانتف به دیوار اتاقش زده و هر روز مدتها به آن عکسها نگاه می‌کند، و این نشان می‌داد که چه مهر صمیمانه‌ای به رسام ارژنگی داشته. وقتی نامه‌های نیما یوشیج به رسام ارژنگی را می‌خواندم، یاد دوستم، مانی ارژنگی افتادم که تابستان سال پیش، بعد از مرگ استاد رسام ارژنگی در مردادماه، گفته بود که استاد عموی پدرش بوده و خیلی تعریفها ازش کرده بود، به طوری که افسوس خورده بودم که چرا این شانس را پیدا نکرده بودم که استاد را ببینم و با او آشنایی حضوری پیدا کنم. خواندن این نامه‌ها باعث شد که عطش اشتیاقم برای شناختن استاد خیلی بیشتر شود. این عطش اشتیاق وقتی به اوج خودش رسید که چند ماه بعد، وقتی دیوان شعرهای شهریار را می‌خواندم، به شعری برخوردم که شهریار در سوگ میرمصور سروده بود. نام میرمصور برایم آشنا بود و در یکی از نامه‌های نیما یوشیج به رسام ارژنگی که در سال ١٣١٠ نوشته بود، به نام او برخورده بودم. نیما یوشیج در آن نامه نوشته بود: "... شاید آقای میرمصور هم، به طوری که در روزنامه‌های آذربایجان خوانده‌ام،  برای ساختن نقشه‌ی مقبره‌ی حافظ، تا کنون به تهران رسیده باشند که  از این‌جا به شیراز بروند..."
در غزل شهریار این چهار بیت بود که به استاد رسام ارژنگی و دو پسر و همسرش اشاره داشت:
درود حضرت ارژنگی، اوستاد زمانه
یگانه‌ای که بود یادگار میر مصور
به درد محنت بهزاد و داغ حسرت فرهاد
هنوز زنده ولی در شمار میر مصور
جوان نابغه فرهاد بود و حادثه خواباند
به تیشه‌ی ستمش در کنار میر مصور
نهاد فجئه‌ی همسر به روی داغ دو فرزند
دلی که بود به جان داغدار میر مصور

این بیتها نشان می‌داد که استاد رسام ارژنگی با میرمصور که او هم نقاش و مجسمه‌سازی هنرمند بوده، نسبت فامیلی نزدیکی داشته، همین‌طور نشان می‌داد که استاد زندگی پرمصیبتی داشته و داغ مرگ دو پسر به نامهای بهزاد و فرهاد و داغ مرگ همسر دیده و زجر  فراوان کشیده. همین‌ها کنجکاوی‌ام را برای بیشتر دانستن درباره‌ی زندگی پر از زجر  و عذاب استاد بیشتر کرد، و به لطف دوستم، به دیدار پدرش که برادرزاده‌ی استاد و هم‌چنین شاگرد او در نقاشی بود، رفتم. آن بزرگوار هم که از جزئیات زندگی استاد و مصیبتها و داغهایی که دیده بود، خبر داشت و خیلی چیزها درباره‌ی استاد می‌دانست، با حوصله و علاقه برایم ماجرای مرگ دو پسر جوان استاد را روایت کرد، روایتی که خیلی متأثرم کرد، به‌خصوص وقتی دانستم که پسر ناکام اولش، بهزاد، همدانشکده‌ای‌ام بوده و در رشته‌ی راه و ساختمان دانشکده فنی، درس می‌خوانده.
اینک خلاصه‌ای از آن‌چه را که از پدر دوستم شنیدم:
اول درباره‌ی آشنایی استاد با نیما یوشیج:
بعد از این‌که استاد نگارستان نقاشی‌اش را در اول خیابان علاءالدوله‌ی آن زمان تهران (خیابان فردوسی فعلی) بر پا کرد، خیلی از ادبا و شعرا و اهل قلم و اهل هنر  از جمله سعید نفیسی، ملک‌الشعرای بهار، میرزاده‌ی عشقی، عارف قزوینی، رشید یاسمی، قمرالملوک وزیری به آن‌جا رفت و آمد داشتند و به دیدار او و نگارستانش می‌رفتند. یکی از کسانی که از نگارستانش دیدن می‌کرد، محمدضیا هشترودی بود و او بود که در سال ١٣٠١ یا ١٣٠٢ نیما یوشیج را هم با خودش به نگارستان او برده و آن دو را با هم آشنا کرده بود، و از همان جا بین آن‌دو دوستی عمیقی پیدا شده بود. نیمایوشیج در نگارستان استاد، عاشق یکی از شاگردان او که یک دختر زیباروی ارمنی به نام هلن بود و موهای بلند بور داشت و جذاب و تودل‌برو بود، شده و برای دیدنش، مرتب به نگارستان می‌آمد تا این‌که بعد از چند ماه دختر و خانواده‌اش از تهران رفتند و عشق جناب نیماخان به هلن خانم ناکام ماند.
نیما یوشیج شعری هم برای استاد سروده و به او تقدیم کرده و در آن استاد را استاد مهین نامیده بود:

رفت از کلبه برون انگاسی
شمع در دست، پی دیدن ماه
پیش آن شمع ز تیره‌نظری
ماه می‌جست بر آن سقف سیاه
کرد چندان‌که نگه هیچ ندید
ماه تابان و کشید از دل آه
گفت: امشب مه گردون مرده‌ست
گفتمش: ای بر تو ماه سیاه!
پس این پرده ز انوار وجود
ماهها هست فروزان خرگاه
لیک با روشنی شمعی خرد
گر نبینی مه روشن، چه گناه؟
مرد را تا نبود بینایی
چه گهر در نظر وی چه گیاه
هم‌چو آن کوردل کوته‌بین
هم‌چو آن هرزه‌درای بدخواه
کار استاد مهین، ارژنگی
بیند اما به نگاه کوتاه.

دوم درباره‌ی دو پسر جوان‌مرگ استاد و مرگ دلخراش‌شان:
بهزاد، پسر اول استاد، متولد سال ١٢٩٥ و  دانشجوی اولین دوره‌ی تحصیلی دانشکده فنی بود و در رشته‌ی مهندسی راه و ساختمان درس می‌خواند، خیلی هم باهوش بود، ریاضیاتش عالی و در نقشه‌کشی ممتاز بود. ویولن هم خوب می‌زد، شعر هم بااحساس می‌گفت. در اواخر دوره‌ی دانشجویی، وقتی بیست و یک ساله بود، در تعطیلات تابستانی دانشگاه، یکی از استادانش که از مقامات وزارت راه هم بود، ازش خواست تا به مازندران برود و از املاک شاه نقشه‌برداری کند. استاد با این کار مخالف بود و می‌ترسید پسر یکی‌یک‌دانه‌اش برود و اتفاق بدی برایش بیفتد. ولی به اصرار همسرش، توران خانم، که می‌گفت مانعش نشود، مازندران سبز و خرم است، بگذار برود و خوش بگذراند، گذاشته بود که بهزاد به ساری برود. بهزاد هم رفته بود. نامه‌ای هم از او رسیده بود. برایش پاسخ نوشتند. چند روز گذشت. یک روز عصر در زدند و پاکتی را پشت در انداختند. خواهر کوچک بهزاد نگاهی به پشت پاکت انداخت. جیغی کشید و داد زد: "نوشته، گیرنده مرحوم شد." همسایه‌ای داشتند. پاکت را به خانه‌ی آنها بردند. همسایه گفت: ممکن است شوخی کرده باشند. فردا به وزارت راه بروید و تحقیق کنید. در آن زمان استاد به دستور دربار به کار نقاشی مشغول بود. صبح به وزارت راه رفت. بعد از  چند ساعت سر دواندن و معطل کردن به او گفتند که بهزاد به دریا رفته و غرق شده. استاد به دربار رفته و اجازه خواسته بود تا به مازندران برود. به او اجازه ندادند و گفتند اول باید کارت را تمام کنی، بعدش می‌توانی بروی. استاد به ناچار کسی را استخدام کرده بود،  هزینه راه و خانه و غیره را به او داده بود تا برود و تحقیق کند. او رفته و تحقیق کرده و برگشته و گفته بود: "چهار تا از همکلاسیهای بابلی بهزاد به ساری آمده و از بهزاد خواسته بودند که شب جمعه به بابل برود تا همگی با هم بروند دریا. بهزاد قبول کرده، به بابل رفته و با آن جوانها که اغلب به خانه‌ی آنها می‌آمدند و از بهزاد در درسها کمک می‌گرفتند، سوار قایقی شده که در حقیقت تنه‌ی درختی بوده که داخلش را خالی کرده و به آن ناو می‌گفتند، و به دریا رفته بودند.  معلوم نبود که توی دریا همکلاسیهایش بهزاد را از ناو به دریا انداخته بودند، یا خودش توی دریا افتاده بود، دوستانش هم نجاتش نداده بودند و او غرق شده بود. کلانتری بعد از اطلاع از غرق شدن بهزاد، آنهایی را که با او به دریا رفته بودند، گرفته و بازجویی کرده بود ولی چون از خانواده‌های اعیان بودند، آزادشان کرده بود. کار دربار که تمام شد، استاد همراه برادرش عازم مازندران شده بودند. در بابل، معاون رئیس آگاهی به آنها گفته بود که پسرتان از سر بیچارگی خودکشی کرده. این‌هم کفشهای اوست. بعد یک جفت کفش وصله‌دار کهنه را نشانشان داده بود.  استاد هم از کوره دررفته و هرچه به دهنش می‌آمده، نثارش کرده و به او گفته بود: "مردک! من آدم بیچیزی نیستم و یک پسر هم بیشتر نداشتم. وقت آمدن او به این‌جا با هم رفتیم و برایش کفش تازه‌ای خریدم." بالاخره، بعد از مدتها دوندگی بی‌حاصل و از این شهر به آن شهر و از این اداره به آن اداره رفتن بی‌نتیجه، دست از پا درازتر به تهران برگشته بودند. در تهران هم مدتها تلاش و دوندگی کرده بودند تا حقیقت را کشف کنند و اگر بهزاد به قتل رسیده، مسببان قتلش را به مجازات برسانند، ولی نتیجه‌ای نگرفته بودند و تمام زحمتها و دوندگیهایشان بی‌فایده مانده بود. سرانجام هم شهریور بیست آمد و مازندرانیها به دادسرا ریختند و پرونده‌ها را سوزاندند. خیال دادستان  هم راحت شد و به آنها گفت پرونده‌ی شما هم سوخته، بروید پی کارتان که پیگیری وقت تلف کردن است...
چند ماه قبل از مرگ بهزاد، فرهاد به دنیا آمد و با تولدش روزنه‌ی امیدی در قلب استاد باز کرد و کورسویی به قلبش تابید. فرهاد کوچولو که خیلی هم شیرین بود، تا اندازه‌ای جای خالی بهزاد را گرفت و مایه‌ی دلخوشی پدر و مادرش شد. از همان کودکی معلوم بود فرهاد پسر تیزهوشی‌ست و حس کنجکاوی غریبی دارد. به خصوص از همان چهارپنج سالگی به نوای تاری که پدرش می‌نواخت، علاقه‌ی خاصی نشان می‌داد. وقتی استاد به علاقه‌ی فرهاد خردسال به نوای ساز و موسیقی پی برد، از  شش سالگی او را به استاد علی اکبر خان شهنازی، استاد بی‌همتای تار، سپرد تا طرز صحیح نواختن تار را به او بیاموزد. فرهاد سالها نزد استاد شهنازی شاگردی کرد تا این که وقتی به سن هجده سالگی رسید، برای خودش در  ردیف‌شناسی و نواختن تار استاد شده بود و استاد شهنازی گفته بود که دیگر چیزی برای آموختن به او ندارد. در تحصیل هم موفق بود و بعد از اتمام دبیرستان، در رشته‌ی شیمی در دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. در سال ١٣٣٧، هنگامی که موساخان معروفی، استاد بزرگ هنرستان موسیقی، بازنشسته شد، برای تعیین جانشینش آزمونی ترتیب دادند. فرهاد هم در این آزمون شرکت کرد و نفر نخست این آزمون دشوار شد و در سن بیست سالگی به عنوان استادیار در هنرستان موسیقی استخدام شد. اما افسوس که عمر او هم چون آه کوتاه بود و معلوم نشد توسط کدام بدخواه یا بدخواهانی، مسموم شد و در بیست و دو سالگی، در خرداد سال ١٣٤٠، جانش را از دست داد. به این ترتیب بدخواهان و دشمنان استاد یا پسرش، داغ مرگ پسر دوم را هم به دل پدر و مادرش گذاشتند. توران خانم، مادرش، نتوانست این داغ را تحمل کند و حدود بیست روز پس از مرگ فرهاد از غصه دق کرد و به پسرانش پیوست، و مادر و پسر را کنار هم در گورستان امام‌زاده عبدالله شهر ری به خاک سپردند. این سومین ضربه‌ی کاری و کمرشکنی بود که بر استاد فرود آورد، ضربه‌ای که استاد بعد از آن دیگر نتوانست قد راست کند. ناچار به کنج انزوا پناه برد و از آن خرداد ماه شوم به بعد چهارده سال تمام منزوی و تارک دنیا بود تا این‌که سرانجام در سوم مرداد سال ١٣٥٤ زجرهای جانگدازش به پایان رسید و در سن هشتاد و دو سالگی به سفر ابدی رفت...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا