دیدار با شاعران
1399/3/15


رهگذر بودم و می‌رفتم آرام آرام
به سفر
سفری رازآگین
در دیاران خیال
از دیاری به دیاری دیگر.
در مسیر سفرم
چند باری هم با یاری بخت
شاعرانی نامی را دیدم
و شنیدم از ایشان سخنانی نغز و پرمعنا
سخنانی شیوا، روشنگر، راهنما.

یکی از آنها
- شاعری روشن‌دل-
گرچه در ظاهر نابینا
در بخارا، لب آمودریا
آن زمانی که دلم غرق در امواج غمی سنگین بود
غم توفانی در هم شکنی
که مرا ویران می‌کرد تلاطمهای امواجش
غم سنگینم را با شعرش تسکین داد
شعر شیوای تسلی‌بخشی
که حقیقت را می‌کرد بیان
و دل ناآرامم را با بانگ دل‌آرامش بخشید آرامش:
"ای که غمگینی
و سزاواری
تو مکوش
تا کنی گیتی را هموار
که دریغا گیتی هرگز هموار نخواهد شد."

شاعری دیگر در طوس مرا وقتی دید
پر از افسردگی و دلتنگی
- شاعری فرزانه
شاعری ژرف‌اندیش
شاعری روشن‌بین-
آن زمانی که دلم غرق سیاهی شب مدهش نومیدی بود
و من از تیرگی چیره‌ی یأس
به ستوه آمده بودم ناچار
خواند با بانگ دل‌انگیزش
و دلم را با آوای خوشش روشن کرد:
"شب اگرچند که دیری پاید
غم به دل راه نده
یأس از خویش بران
و بدان
در پی ظلمت شب روشنی صبحدمان می‌آید."

شاعری طرفه‌سخن روزی در نیشابور:
چون که افتاده مرا دید و ز غم درمانده
گفت: "برخیز از جا و غم بیهوده مخور
عمر کوتاه و مجال گذران را تو به شادی گذران
شاد و خوش باش، رفیق!
که جهان گذران هست چنان آب روان
و وفا نیست در آن
که اگر داشت وفا
به تو نوبت نرسید از دگران."

شاعری شوریده روزی در قونیه
چون مرا دید که می‌رفتم آرام آرام
سوی تاریکی نومیدی
راه را بر من بست
و گرفت
دستهایم را در دستانش
گفت آنگاه به من
با صدایی که در آن روشنی بیداری می‌زد موج
و طنینش چه خوشایند و امیدافزا بود:
"کوچه‌ی نومیدی
هست بن‌بست، ای دوست!
و به جایی نبرد هرگز راه
تو به آن سوی مرو
و مرو
به هرآن‌سو که به تاریکی می‌انجامد
به ره روشن امید برو
و به آن سو که به سرچشمه‌ی خورشید می‌انجامد
و به فردای درخشان امیدانگیز.

شاعری پخته و دنیادیده
خسته‌دل دید مرا، از نفس افتاده، در راه درازی روزی در شیراز
شهر شورانگیز شعر و شراب
از سر لطف نهاد
دست بر پشتم و گفت:
"غم مخور، ای رهرو!
و امیدت را از دست مده
که خوش است
درد هرچند شدیدی که به درمان شدنش هست امید
ننماید هرگز در نظر راهروان بی‌پایان
می‌نماید کوتاه
آن بیابان درازی که به پیمودن آن خوش‌بینیم."


باز هم در شیراز
مخزن معرفت و حکمت
لب سرچشمه‌ی رکن‌آباد
شاعری رند به من روزی گفت
سخنی ژرف‌اندیشانه
سخنی نغز و حکیمانه.
گفت آن فرزانه:
"کارها را بر خود آسان گیر
که جهان طبعی دارد هم‌چون آیینه
سختگیرانه
سخت می‌گیرد بر هر که بگیرد سخت
کارها را بر خود."

لب ماخ‌اولا
شاعری بی‌همتا
مردی آزاده
زاده‌ی پیوند جنگل و کوهستان
گفت یک روز به من:
"پایهایت را
جای پایم بگذار
و نلنگان هرگز پاها را
سر مپیچ از راه
راه فردا را بی ‌ره‌رو هرگز مگذار
زندگی ساز است
ساز را بردار آرام از جا
سرخوشانه بنواز
نغمه‌ای تازه و دلکش با آن
هم‌سفر! با من آواز بخوان."

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا