شادی روز گم‌گشته
1398/7/10


من به بازار کالافروشان
داده‌ام هرچه را، در برابر
شادی روز گم‌گشته‌ای را

اگرچه در مجموعه‌ی شعرهای نیما یوشیج شادی و خوشی و طرب در برابر غم و اندوه و محنت بسیار کم‌رنگ‌تر است و جای بس کوچکتری را به خود اختصاص داده، و آن‌چه در شعر او رنگ چشمگیرتری دارد غم و اندوه و محنت است با این وجود شادی و طرب و خوشی هم در شعرهایش جای خاص خود را دارد و لحظه‌های شادی و خوشی در شعرهایش اندک نیستند، شادی روزهای گم‌گشته، هم‌راه با نغمه‌های طرب روزهای جوانی، نشاطی که از اندیشه‌ی طبعی جوان می‌زاید، شادی دیدار یار و دلدار:

خنده‌ای ناشکفت از گل من
که ز باران زهری نشد تر
من به بازار کالافروشان
داده‌ام هرچه را، در برابر
شادی روز گم‌گشته‌ای را.
(افسانه)

بر سر ساحل خلوتی ما
می‌دویدیم و خوش‌حال بودیم
با نفسهای صبحی طربناک
نغمه‌های طرب می‌سرودیم
نه غم روزگار جدایی.
(افسانه)

شعر "خروس می‌خواند" از معدود شعرهای نیما یوشیج است که فضایی امیدانگیز و شاد دارد. در نگاهی کلی شعرهای نیما در فاصله‌ی بین سالهای 1323 تا 1325 در مجموع فضایی روشن و امیدانگیز و شادمان دارند. "ناقوس" سروده‌ی سال 1323 سرآغاز شعرهای شاد نیما در این مقطع زمانی است. اگرچه به طور مستقیم سخنی از شادی در این شعر نیست ولی نشانه‌های شادی و خنده و امید در آن کم نیست، از جمله:

دینگ دانگ، دم به دم
راهی به زندگی‌ست
از مطلع وجود
تا مطرح عدم
گز زان‌که هم‌چو آتش خندد موافقی
ور زان‌که گور سرد نماید معاندی
از نطفه‌ی به‌پا شده ره باز می‌شود
از او حکایت دگر آغاز می شود.
...
دینگ دانگ... دینگ دانگ
بر جانب فلک بشد این نوشکفته بانگ
وز معبر نهان همه آورد این خبر
گوش از پی نواش
بگشای خوبتر
طرح افکنیده است
رقص نوای او
از روز کان می‌آید.
وز روز کان می‌آید
تردید می‌کند کم
وامید می‌فزاید
اندر سریر خاک.
...
او با لطیفه‌ی خبر صبح‌خند خود
(کز آن هزار نقش گشوده
وز خون ما سیاه گرفته‌ست رنگ)
بر این صحیفه خط دگرسان
تحریر می‌کند
وین حرف زارغنون نوایش
تقریر می‌کند:
"در کارگاه خود به سر شوق آن نگار
زنجیرهای بافته ز آهن
تعمیر می‌کند."

"خروس می‌خواند" سروده آبان 1325 مهمترین سروده‌ی شادی‌بخش نیما در این فاصله است، شعری پر از امید و مژده‌ی برآمدن سپیده‌دم و سحری خنده بر لب، سرشار از فضایی شاد و طرب‌انگیز:

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده‌ست
اسب می‌راند.

قوقولی‌قو، گشاده شد دل و هوش
صبح آمد، خروس می‌خواند.

"او را صدا بزن" هم درست در همان سال 1325 سروده شده- حدود دو ماه پس از سرایش شعر "خروس می‌خواند". اگرچه تحت تأثیر وقایع خونین آذرماه این سال در آذربایجان، شعر "او را صدا بزن" به روشنی و امیدانگیزی و فرحناکی شعر "خروس می‌خواند" نیست، ولی هنوز همان نشانه‌های امیدانگیز و روشن موجود در شعر "خروس می‌خواند" در این شعر هم دیده می‌شود، از جمله سحر و خیال روشن صبح و آوای خروس:

جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس
می‌خواند.
بر تیزپای دل‌کش آوای خود سوار
سوی نقاط دور
می‌راند.
بر سوی دره‌ها که در آغوش کوه‌ها
خواب و خیال روشن صبحند.
بر سوی هر خراب و هر آباد
هر دشت و هر دمن
او را صدا بزن.

نشانه‌ی شادی هم در این شعر وجود دارد، اگرچه کم‌رنگ است و نه چندان امیدانگیز و روشن:

آورده شادیی همگان را به کار جوش.

همین فضای پر از بیم و امید را در شعر بلند "پادشاه فتح" که سروده‌ی چند ماه بعد- یعنی فروردین 1326- است، به روشنی می‌بینیم. تلخی و شیرینی، تاریکی و روشنی، نومیدی و امید، و اندوه و شادی به صورت تار و پود در متن این شعر در هم بافته شده‌اند و اطلسی گران‌قدر و نفیس فراهم آورده‌اند. نیما یوشیج شعر "پادشاه فتح" را تحت تأثیر وقایع خونین سال 1325 در آذربایجان و یأس تیره و افسردگی رخوت‌انگیزی که پس از آن وقایع در جامعه‌ی روشنفکری ایران حاکم شده بود، سرود و با آن به یاران و همراهانش نوید داد که "پادشاه فتح" نمرده، حتا به خواب هم نرفته بلکه بر تختش لمیده و پس از شبی سنگین و آشوب‌زده، برای استراحت چندلحظه‌ای بر جا آرمیده، و این خبری خوش و شادی‌آفرین است:

در دل‌آویز سرای سینه‌اش برپاست غوغاها
زآمد و رفت هزاران دست‌درکاران
می‌گشاید چشم
چشم دیگر روزگاری‌ست
لب می‌انگیزد به خندیدن
با دهان خنده‌ی او انفجاری‌ست.

زانفجار خنده‌ی امیدزایش
سرد می‌آید (چنان‌چون ناروا امید بدجویی)
هر بدانگیز انفجاری که از آن طفلان در اندیشه‌ند
گرم می‌آید اجاق سرد
اندر این گرمی و سردی عمر شب کوتاه.

و در تمام لحظاتی که کارسازان و کارگزاران شب تخم یأس می‌پاشند و شایعه می‌پراکنند که پادشاه فتح مرده و آرزو در دلش و خنده بر لبش افسرده، او شادمان و خوش‌بین و امیدوار بر جایش لمیده و خاطری شاد و آزاد دارد:

او گشایش را قطار روزهای تازه می‌بندد
این شبان کورباطن را
که ز دلها نور خورده
روشنانش را ز بس گمگشتگی گویی دهان گور برده
بگذرانیده ز پیش چشم نازک‌بین
دیده‌بانی می‌کند با هر نگاه از گوشه‌اش پنهان
بر همه این‌ها که می‌بیند
وز همه این‌ها که می‌بیند
پوسخند با وقارش پرتمسخر می‌دود لرزان به زیر لب
زین خبرها آمده از کاستنهایی که دارد شب
بر دهان کارسازانش که می‌گویند:
"پادشاه فتح مرده‌ست
خنده‌اش بر لب
آرزوی خسته‌اش در دل
چون گل بی‌آب افسرده‌ست."
می‌گشاید تلخ
شاد می‌ماند
در گشاد سایه‌ی اندوه این دیوار
مست از دلشادی بی‌مر
خاطرش آزاد می‌ماند.

نشانه‌های شادی در چند شعر دیگر نیما یوشیج هم دیده می‌شود، از جمله در شعر "او به رؤیایش":

آن‌چه کز دست بداده‌ست بعمداش کنون می‌بیند
و چنان روشن می‌بیند کاو دست بر آن می‌ساید
وز نشاطی که از اندیشه‌ی یک طبع جوان زاید و زان‌روی جوان
سرسری دیده به هرچیز و به خود می‌پاید
با هر آن چیز که می‌بیند نزدیکی می‌گیرد، لیکن آن چیز
زوست در حال گریز
جز سگ او، در، دیوار، به جای خود دل‌مرده چراغ
هم‌چو آن شادی رفته که در او خاطره‌اش مانده چنان کز او نام
هست با او به ستیز.
(او به رؤیایش)

یا در شعر "جاده خاموش است":

مثل این‌که سالها بودم در آن شهر نهان مأوا
مثل این‌که یک زمان در کوچه‌ای از کوچه‌های او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.

یا در شعر "یک نامه به یک زندانی":

و من خسته‌ی ویرانه (که اگر ذره‌ام از شادی هست
حسرت و دردم از خانه‌ی دل می‌روبد)

یا در شعر "آهنگر":

زندگانی چه هوسناک است! چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن!
خواستن بی‌ترس، حرف از خواستن بی‌ترس گفتن، شاد بودن.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا