در گوش من ترانه‌ی دلدادگی مخوان
1397/11/3


بعد از سالها، شاید بیشتر از بیست سال، مهندس را دیده بودم و با هم رفته بودیم رستوران البرز، نشسته بودیم چلوکباب مفصلی خورده بودیم و کلی گپ زده بودیم و از این‌جا و آن‌جا گفته بودیم و از سالهای دور دانشجویی و رفقای مشترک و استادان زنده و درگذشته و دوستان رفته و نرفته و از کلی چیزهای دیگر، یا به قول مهندس از ری و روم و بغداد حرف زده بودیم. موقع خداحافظی مهندس گفت: مهندس! دارم می‌رم دیدن خانوم مهندس هما... تو هم میای بریم؟
گفتم: من کجا بیام؟ مهندس! من که با ایشون آشنایی ندارم...
بعد از مکثی کوتاه پرسیدم: حالا کی هستند؟
مهندس خنده‌ای مرموز کرد و گفت: اگه می‌دونستی کی هستند با سر می‌اومدی، مهندس!
با تعجب گفتم: بفرمایید ببینیم ایشون کی هستند.
مهندس خندید و گفت: همین‌جوری مفت و مجانی؟
گفتم: پس چه جوری؟
مهندس گفت: خرج داره.
گفتم: خرجش چیه؟
مهندس گفت: توو همین البرز، یه پرس  چلوکباب مشتی مهمونم کن تا بگم.
چنان کنجکاو شده بودم که فوری قبول کردم و گفتم: به روی چشم، مهندس! یه پرس چلوکباب مشتی مهمون من. حالا بفرما ایشون کی هستند؟
مهندس گفت: از اون کباب هفتاد سانتیا ها.
بعد خندید.
گفتم: باشه. حالا بگو.
مهندس گفت: خانم مهندس هما... همکلاسی آذر توو دانشکده فنی بودند، و دوست صمیمیشون، یا بهتره بگم صمیمی‌ترین دوستشون.
با تعجب پرسیدم: آذر؟ کدوم آذر؟
گفت: مهندس! از تو انتظار نداشتم بپرسی کدوم آذر... مهدی شریعت رضوی دیگه، از بچه‌‌فنیای شونزده آذر.
چشمهایم از تعجب گشاد شدند و هاج و واج چند ثانیه‌ای مهندس را نگاه کردم. بعد گفتم: جدی می‌گی؟ مهندس! سر به سرم که نمی‌ذاری؟
مهندس حالتی جدی به خودش گرفت و گفت: نه. جدی می‌گم... حالا میای؟
گفتم: البته که میام. مگه می‌شه نیام؟
مهندس لبخند زد و گفت: دیدی گفتم وقتی بفهمی کی‌ان با سر میای.
گفتم: معلومه که با سر میام. اصلن با تموم وجود میام. تو که می‌دونی من نسبت به شونزده‌ی آذری‌یامون چه حسی دارم.
مهندس گفت: آره. خوبم می‌دونم. واسه همین ازت خواستم باهام بیای.
گفتم: ممنون، مهندس! تو همیشه به من لطف داشتی و داری. راستی، خیلی وقته ایشونو می‌شناسی؟
گفت: آره، مهندس! چند سالی هست که با ایشون آشنام.
گفتم: چه جوری آشنا شدین؟
گفت: توسط یکی از رفقای مشترک. ماهی یا دو ماهی یه‌بار می‌رم دیدنشون،  یکی دو ساعتی از محضرشون مستفیض می‌شم. حالام گفتم تو رم با خودم ببرم، تا باهاشون آشنا شی.
گفتم: خیلی ممنون که به فکرمی، مهندس!

توو ماشین و در طول مسیر، مهندس واسم از هماخانم و رابطه‌اش با آذر، تعریف کرد. (رفقای مهدی شریعت رضوی آذر صداش می‌کردند.) مهندس تعریف می‌کرد و من تمام مدت در سکوت کامل و با اشتیاق و عطش تمام سراپا گوش بودم و با تمام وجود تک تک کلماتش را می‌بلعیدم و به اعماق جانم فرومی‌کشیدم...

آذر و هماخانم هردو ورودی سال سی و یک دانشکده بودند و با هم دوره‌ی عمومی مهندسی را می‌گذراندند. هردو هم از اعضای فعال سازمان جوانان بودند و از آن طریق همدیگر را قبل از ورود به دانشکده می‌شناختند و با هم سلام‌علیک داشتنند، برای همین بعد از ورود به دانشکده خیلی زود به هم نزدیک شدند و به قول معروف جذب هم شدند. چند وقت بعد دیگر دوستانی صمیمی بودند. همکلاس بودن و فعالیت در سازمان جوانان باعث شده بود که بیشتر وقتها با هم باشند و به خلق و خوی هم پی ببرند. در نتیجه وجوه تشابه زیادی بین شخصیهای هم‌دیگر پیدا کرده بودند، و این روز به روز آنها را به هم نزدیکتر کرده بود.
آذر توی یک خانواده‌ی مذهبی در مشهد به دنیا آمده بود. او آخرین پسر خانواده‌شان بود. هنوز ده سالش نشده بود که داداش بزرگش، علی‌اصغر، مشهور به "طوفان"، که ارتشی بود و در آذربایجان خدمت می‌کرد، توی درگیری نظامی با قوای متفقین، پس از سقوط رضا شاه، در رضاییه کشته شد. داداش دومش، علی‌محمد، در دانشکده ادبیات زبان فرانسه می‌خواند. داداش سومش، غلام‌رضا، هم در دانشکده پزشکی درس می‌خواند. آذر که پسر آخری بود، تحصیلات ابتدایی و سالهای اول دبیرستان را در مشهد گذراند. بعد، هفده سالش بود که برای گذراندن سال آخر دبیرستان، پیش داداشهاش به تهران آمد. او که محصل تیزهوشی بود و به قول هماخانم مخ ریاضی بود، سال آخر دبیرستان را در رشته‌ی ریاضی در دبیرستان مروی گذراند. سال سی و یک دیپلم دبیرستانش را گرفت. همان سال هم در دانشکده فنی قبول شد و از مهر سی و یک تحصیلش را در دانشکده فنی شروع کرد.
آذر پسر خیلی پراحساس و پرشوری بود با روحیه‌ای آتشی. در همان سالهایی که محصل دبیرستان بود، سالهایی که مصادف بود با جنبش ملی شدن نفت و صدارت دکتر مصدق، جذب مبارزه‌ی سیاسی شده بود و از هواداران دوآتشه‌ی دکتر مصدق بود. در تظاهرات مصدقیهای مشهد با عکس بزرگی از دکتر مصدق در دست فعالانه شرکت می‌کرد. یک روز که در همان مشهد در حال شعارنویسی به نفع مصدق روی دیوار بود، دو تا پاسبان دیدندش و گرفتندش و با باتوم آن‌قدر به پشت و کمر و پاهایش زدند که وقتی هرجور بود از دسشان فرار کرد و لنگان لنگان به خانه برگشت، چنان خونین و مالین بود که مادرش وحشت کرد. مادرش تعریف کرده بود که وقتی خواسته بوده پیراهن خونیش را از تنش دربیاورد، پیراهن از پوست زخمیش جدا نمی‌شده و پارچه و پوست آش و لاش به هم چسبیده بودند.
در تهران آذر با سر پرشوری که داشت خیلی زود جذب سازمان جوانان شد و هنوز سال آخر دبیرستان بود که به عضویت سازمان درآمد و شد یک اکتیو سیاسی تمام عیار.
پس از ورود به دانشکده فنی و دوستی با هماخانم، چون هر دو سازمان‌جوانانی بودند، زیاد با هم بودند و می‌گشتند. با هم میتینگ می‌رفتند. با هم برای شعارنویسی روی دیوار و پخش تراکت می‌رفتند و خلاصه بیشتر وقت آزادشان بیرون از دانشکده با هم می‌گذشت. خیلی هم با هم بحث می‌کردند و بحثهاشان هم همیشه داغ و پرشور بود. آذر خیلی آتشی و پرشور بود. شعارش هم همیشه این بود: گر چرخ به کام ما نگردد/ کاری بکنیم تا بگردد.
با این‌که از خانواده‌ای متوسط بود که دستشان به دهانشان می‌رسید، همیشه سعی می‌کرد بین مردم محروم باشد و درد محرومیت را حس کند و با ندارها همدردی کند. می‌گفت بایست با مردم محروم زندگی کنیم، مشکلاتشان را ببینیم و لمس کنیم، دردها و رنجهاشان را حس کنیم، تنها با شنیدن این‌که مردم گرسنه‌اند و محرومند، یا خواندن توی روزنامه‌ها و کتابها نمی‌شود به عمق رنجها و دردهای بینوایان پی برد. برای همین بخشی از وقت آزادش را در جنوب شهر و محلات محروم با کارگرهای بی‌نوا و کپرنشینها و بی‌چاره‌ها می‌گذراند. گاهی وقتها، به اصرار هماخانم، او را هم با خودش می‌برد و دو تایی با هم می‌رفتند بین مردم. هماخانم هم عاشق این روحیات آذر و مردم‌دوستی‌اش بود. آذر روزها پیاده از خانه به دانشکده می‌رفت و پیاده برمی‌گشت خانه، جاهای دیگر را هم پیاده می‌رفت. با این‌که وسع مالیش می‌رسید سواره برود و برگردد ولی هیچ‌وقت سوار اتوبوس نمی‌شد تا رنج مردمی را که پول نداشتند بلیت بخرند و سوار اتوبوس بشوند و مجبور بودند پای پیاده بروند و بیایند، حس کند. هماخانم هم این روحیات را می‌دید و هر روز بیشتر مجذوب و شیفته‌اش می‌شد. تنها موضوعی که سرش با هم اختلاف نظر جدی داشتند، موضوع عشق و عاشقی بود. آذر عاشق شعر "گالیا" بود و همیشه آن را با شور و حرارت برای هماخانم می‌خواند:
دیر است گالیا!
در گوش من فسانه‌ی دلدادگی مخوان
دیگر  ز من ترانه‌ی شوریدگی مخواه
دیر است، گالیا! به ره افتاد کاروان.

عشق من و تو؟ ... آه
این هم حکایتی‌ست
اما در این زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست...

هماخانم با این نظر آذر اصلن موافق نبود ولی آذر ازش سرسختانه دفاع می‌کرد. هماخانم می‌گفت تا وقتی آدم زنده است هیچ لحظه‌ای نیست که برای عشق مجال نباشد چون عشق جای چیزهای دیگر را نه می‌گیرد نه تنگ می‌کند، بلکه برعکس، عشق به عاشق دلی بزرگ، اندازه‌ی یک دریا می‌بخشد، دلی که برای همه‌ی چیزهای خوب دیگر جا دارد، برای خدمت به مردم، برای مبارزه‌ی سیاسی، برای کمک به محرومان، برای انقلاب، و برای تمام چیزهای خوب دیگر، ولی آذر می‌گفت عشق اگر کامل و تمام‌عیار باشد آدم را چنان در گرداب خودش غرق می‌کند که آدم دیگر نمی‌تواند به چیزهای غیر از آن فکر کند و برایشان نیرو و وقت بگذارد... این بحث داغی بود که همیشه بینشان جریان داشت و هرکدام باحرارت روی نظر خودش پافشاری می‌کرد و نظر دیگری را رد می‌کرد...
در آن سالها چند باری آذر را در حین برگزاری میتینگ‌های سازمان جوانان یا موقع پخش تراکت و شعارنویسی روی دیوار بازداشت کرده بودند ولی هربار بازداشتش کوتاه مدت بود و بعد از چند روز ولش کرده بودند. بعد از کودتای بیست و هشت مرداد آذر خیلی عصبی بود و حسابی زده بود به سیم آخر. وضع روحیش اصلن خوب نبود. سرخورده شده بود. انگار امیدهاش را از دست داده بود. حال خیلی بدی داشت، طوری که هماخانم همیشه می‌ترسید نکند کار خطرناکی ازش سر بزند، مثلن به پلیس حمله کند، یا بلایی سر خودش بیاورد، مثلن خودش را توی خیابون آتش بزند یا دیوانگی دیگری بکند... توی همان روزهای سیاه بعد از کودتا بود که یک روز آذر را توی خیابان بازداشت کردند، بردندنش زندان قزل قلعه. و چند هفته‌ای نگهش داشتند، ولی چون هماخانم محل زندگی آذر را حسابی پاکسازی کرده بود و هیچ مدرکی ازش نتوانسته بودند پیدا کنند، سرانجام آزادش کردند. توی آن بیست و چند روزی که آذر زندانی بود، به هماخانم خیلی سخت گذشته بود. البته ایشان خیلی تودارند و عادت ندارند از خودشان و از درد و رنجهایی که کشیده‌اند، چیزی بگویند، و تنها موضوعی که دوست دارند راجع بهش حرف بزنند، آذر است. راجع به رنج و عذابی هم که در روزهای زندانی بودن آذر کشیده بودند هم تنها یک‌بار در حالی که آه می‌کشیدند، این جمله را گفتند: " اون روزهایی که آذر زندانی بود من هزار بار مردم و زنده شدم". و همین یک جمله نشان می‌دهد که چقدر در آن روزها عذاب کشیده بودند.
مهندس با صدایی ضعیف که می‌لرزید ادامه داد: بعدشم که فاجعه‌ی شونزده‌ی آذر پیش آمد... بقیه‌شو  هم که خودت بهتر از من می‌دونی. حالا حساب کن کسی که واسه چند روز بازداشت آذر هزاربار مرده و زنده شده، بعد از کشته شدنش چه زجر و عذابی کشیده...
بعدش مهندس آهی کشید و سکوت کرد. توی چشمهام اشک جمع شده بود. ندیده حس کردم که توی چشمهای مهندس هم اشک حلقه زده و بغض راه گلویش را گرفته. دو سه دقیقه‌ای به سکوت گذشت. بعدش مهندس باز هم آه طولانی دیگری کشید. بعدش گفت: ببین، مهندس! اگه تن هماخانم لباس سیاه دیدی تعجب نکنی ‌ها.
با تعجب پرسیدم: چطور مگه؟
مهندس گفت: آخه هماخانم بعد از کشته شدن آذر، هیچ‌وقت لباس سیاهو از تنش درنیاورده.
باورم نمی‌شد. بهت‌زده گفتم: جدی می‌گی؟ مهندس! یعنی دلبستگی تا این حد؟
مهندس آهی کشید و چیزی نگفت.
پرسیدم: راستی ایشون همسر و فرزندم دارند؟
مهندس گفت: چی داری می‌گی؟ مهندس! می‌گم ایشون شصت و اندی ساله که لباس سیاهو از تنشون درنیاوردن و هنوز که هنوزه عزادارن. اووقت تو حرف از همسر و فرزند می‌زنی؟

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا