ژیلا
1397/10/4


یادشان به خیر پاییزهای دانشگاه تهران، پاییزهایی که پر از افسون و سودا بودند، ولی پاییز آن سال چیز دیگری بود، پاییزی بود خیلی خاص و فراموش‌نشدنی که هیچ‌وقت از یادش نبرده‌ام و مطمئنم که تا آخر عمر هم از یادش نمی‌برم، با اتفاقهای شیرین و تلخش، با شادیها و غمهایش، و آن پایان دردناک که قلبم را به درد آورد و لبریزش کرد از اندوه. انگار همین پارسال بود، آن پاییز شگفت‌انگیز، آن پاییز غم‌انگیز. اوایل آبان آن سال دست بازیگر تصادف دختری را مقابلم قرار داد که دختری خاص بود، و از بعضی نظرها دختری بی‌همتا.
برای دیدن فیلم "تنگسیر" به دانشکده اقتصاد رفته بودم. فیلم در آمفی‌تئاترش نشان داده می‌شد و من بلیطش را از کتابفروشی پیوند، روبه‌روی دانشگاه تهران، خریده بودم. ساعت شروع نمایش فیلم شش عصر بود. طبق عادت نیم ساعت زودتر رسیده بودم و داشتم در سرسرای دانشکده، کتابهایی را که روی میز مستطیلی درازی کنار هم چیده و برای فروش عرضه شده بودند، تماشا می‌کردم و آنهایی را که به نظرم جالب می‌آمدند، برمی‌داشتم و ورقی می‌زدم و نگاهی بهشان می‌انداختم. پشت میز دختر ریزه میزه‌ی ملوس و تودل‌برویی ایستاده بود که خوش‌رو بود و لبخند لبانش را ترک نمی‌کرد. نگاهی گذرا بهش کردم. سارافن سرمه‌ای پوشیده بود و زیرش بلوز چهارخانه‌ی صورتی. چهره‌اش هم بدون آرایش بود و موهای بلوطی‌رنگ کوتاه و پسرانه داشت. بعدش کتاب "نور و ظلمت در ادبیات کلاسیک ایران" نوشته‌ی میخائیل زند را برداشتم و بازش کردم. داشتم عنوانهای فصلهایش را می‌خواندم که دختر که چند دقیقه بعد دانستم اسمش ژیلاست، گفت: کتاب بی‌نظیریه. تاریخ ادبیات ایران را با نگاهی نو بررسی کرده.
پرسیدم: خوندینش؟
گفت: نه یه بار بلکه دو بار.
گفتم: با این حساب کنجکاو شدم بخونمش. برش می‌دارم.
دختر گفت: اون کتاب سمت چپیش هم کتاب خیلی خوبیه.
نگاهی به کتابها انداختم و چون متوجه نشدم که منظورش کدام‌یک از کتابهاست، پرسیدم: کدوم؟
دستش را دراز کرد و کتابی را از روی میز برداشت و داد دستم. کتاب را گرفتم و نگاهی به عنوانش کردم. "رسالت زبان و ادبیات"، نوشته‌ی آلکسی تولستوی. آن را هم نخوانده بودم. سرسری ورقش زدم.
گفت: خوندینش؟
گفتم: متأسفانه نه.
گفت: پس حتمن بخونینش.
به شوخی گفتم: حتمن اینم دوبار خوندین.
خندید و گفت: نه. اینو یه بار بیشتر نخوندمش. البته خیلی دلم می‌‌خواد بازم بخونمش ولی هنوز فرصتشو پیدا نکرده‌م.
و بعد باز کتاب دیگری از روی میز برداشت و داد دستم: از خوندن اینم پشیمون نمی‌شین.
کتاب را از دستش گرفتم و عنوانش را نگاه کردم: کتابی نازک بود با جلد سفید و راه‌راه‌های نازک صورتی و عنوان "هنر درک زمانه".  ظاهرن مجموعه‌ی چند مقاله درباره‌ی آثار چخوف بود...
 در آن چند دقیقه که بالای سر کتابها ایستاده بودم، چند کتاب دیگر، از جمله نمایشنامه‌های "مرغ دریایی" و "دایی وانیا" از چخوف، نمایش‌نامه‌ی "بازی عشق و مرگ" از رومن رولان و نمایش‌نامه‌ی "جمجمه" از ناظم حکمت را به پیشنهادش برداشتم و بعد ازش خواستم قیمت کتابها را حساب کند. گفت: مهمون باشین.
گفتم: خیلی ممنون. لطف دارین. لطفن حساب کنین.
گفت: باشه.
 بعد از این‌که قیمت کتابها را جمع زد و به من گفت و من هم پولشان را دادم، ازش پرسیدم: دانشجوی همین دانشکده‌این؟
گفت: بله. اقتصاد اجتماعی می‌خونم. شما چی؟ شمام دانشجویین؟
گفتم: بله.
پرسید: دانشگاه تهران؟
گفتم: بله. دانشکده فنی، مهندسی برق.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: جدی؟... چه عالی!
پرسیدم: چطور مگه؟
گفت: من تعریف دانشکده فنی رو زیاد شنیده‌ام. از جمله از داییم که فارغ‌التحصیل فنی بوده، رشته‌ی راه و ساختمان. خیلی تعریفشو واسم کرده. حیف که تا حالا فرصت نشده از نزدیک ببینمش.
گفتم: دلتون می‌خواد ببینینش؟
گفت: خیلی.
گفتم: خب این که کاری نداره. اگه خواسته باشین یه روز قرار می‌گذاریم، با هم می‌ریم. دانشکده‌مونو نشونتون می‌دم...
گفت: جدی؟
گفتم: البته.
گفت: چه عالی! کی؟
گفتم: هر وقت شما فرصت داشته باشین.
گفت: پنج‌شنبه صبح خوبه؟ آخه پنج‌شنبه‌ها ما تعطیلیم.
گفتم: عالیه. چون ما هم پنج‌شنبه‌ها تعطیلیم.
و قرار گذاشتیم پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد، ساعت ده صبح، دم در اصلی دانشگاه همدیگر را ببینیم و با هم برویم دانشکده فنی را نشانش بدهم.
چند دقیقه بعد درب سالن آمفی‌تئاتر برای نمایش فیلم باز شد و آنهایی که در سرسرا جمع شده بودند، به حرکت درآمدند و راه افتادند به سمت درب سالن. پرسیدم: شما فیلمو نمی‌بینین؟
گفت: متأسفانه نه. من بایست این‌جا باشم. شما بفرمایید.
گفتم: ببخشین. می‌تونم اسم شریفتونو بدونم.
گفت: من ژیلام.
گفتم: من هم مهدی.
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: از آشناییتون خوشوقتم، آقامهندس!
در حالی‌که از خجالت سرخ شده بودم، خندیدم و گفتم: منم همین‌طور.
و باهاش دست دادم .
درحالی‌که لبخند می‌زد گفت: خب، خیر پیش.
 گفتم: خیر پیش، و به امید دیدار.
و چه حس خوبی به من داد گرفتن دست کوچک و ظریف و گرمش در دستم...
در تمام مدت نمایش فیلم داغ بودم و قلبم تاپ تاپ می‌زد و به ژیلا فکر می‌کردم، به طوری‌که اصلن نتوانستم روی فیلم متمرکز بشوم و آن‌طور که باید و شاید حواسم را به آن فیلم جذاب بدهم که قبلن هم دیده بودمش. وقتی نمایش فیلم تمام شد، موقع بیرون آمدن از سالن همه‌اش خداخدا می‌کردم که آن‌جا، پشت میز، باشد و دوباره ببینمش. قلبم از فکر این‌که ممکن است باز هم ببینمش تندتند می‌زد. ولی از بخت بدم دیگر ‌آن‌جا نبود و به جایش پسری قدبلند و لاغراندام پشت میز ایستاده بود که عینکی و سبیلو بود و کاپشن قهوه‌ای به تن داشت. رفتم جلو و ازش پرسیدم: ببخشید، ژیلا خانم رفتند؟
با تعجب نگاهم کرد. بعدش گفت: بعله. رفتند.
با دلخوری گفتم: ممنون.
و سرخورده از سرسرای دانشکده اقتصاد آمدم بیرون. چقدر دلم می‌خواست باز هم آن‌جا، پشت میز کتابها باشد و باز هم ببینمش و حداقل دوباره بهش بگویم "به امید دیدار". افسوس که نشد.
پنج‌شنبه صبح، ساعت ده، دم در اصلی دانشگاه تهران، دیدمش. من حدود یک ربع بیست‌دقیقه‌ای زودتر رسیده بودم ولی ژیلا سر ساعت ده آمد. با دیدنش قلبم شروع کرد به تاپ تاپ زدن. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرام و بر خودم مسلط باشم، بعدش  با لبخند به پیشوازش رفتم...
چند دقیقه بعد در کنار هم توی خیابان اصلی سمت راست زمین فوتبال دانشگاه، به سمت دانشکده فنی می‌رفتیم. کف خیابان پوشیده بود از برگهای زرد و نارنجی و قرمز و قهوه‌ای پاییزی و فرشی از برگ خشکیده زیر پاهایمان هم‌آهنگ با گامهایمان خش‌خش می‌کردند. بعد از یکی دو دقیقه سکوت ژیلا گفت: چقدر راه رفتن روی این برگها خوبه! به آدم احساس آرامش می‌ده.
گفتم: دقیقن.
گفت: خوش به حالتون! دانشگاه قشنگی دارین.
گفتم: دانشگاه شما هم هست.
گفت: ولی ما ازش خیلی دوریم. انگار تو دیار غربتیم.
گفتم: خب زود به زود بیاین بهش سر بزنین.
خندید و گفت: چشم.
و بعد ساکت شد. دقیقه‌ای دیگر به سکوت گذشت. پسر دانشجویی که کلاسور زیر بغلش بود و کاپشن  و شلوار جین آبی روشن پوشیده بود و موهایی بلند و صاف داشت، سوت زنان از کنارمان رد شد و از ما که آهسته پیش می‌رفتیم جلو زد. داشت آهنگ " دامن‌کشان ساقی می‌خواران" ویگن را سوت می‌زد. قشنگ هم سوت می‌زد. پس از رد شدن و جلو افتادنش از ما، ژیلا آه عمیقی کشید. بعدش گفت: چقدر این آهنگ پراحساسه. آدم یه جوریش می‌شه.
گفتم: حتمن ازش خاطره دارین...
گفت: همین‌طوره. اونم چه خاطراتی!
گفتم: امیدوارم که خاطرات خوب باشن.
گفت: خوشبختانه محشرن. عزیز و فراموش‌نشدنی.
گفتم: چه خوب! خوشحالم.
گفت: مرسی. لطف دارین.
و بعدش باز هم ساکت شد. جوانی که سوت می‌زد، دیگر دور شده بود و صدای سوتش دیگر شنیده نمی‌شد...
بعد از نیم دقیقه‌ای سکوت گفت: من نمی‌دونم چرا بعضیها می‌گن پاییز دل‌گیر و غم‌انگیزه، یا ملال‌آوره، و از این جور حرفای کلیشه‌ای تکراری... واسه من که اصلن این‌طور نیست، واسه من پاییز قشنگترین فصل ساله، به قول اخوان پادشاه فصلهاست، پادشاهی سوار بر اسب یال‌افشان زرینش، چمان در باغ طبیعت.
بعد با حس و حال کسی که دارد شعری را دکلمه می‌کند، با آب و تاب این دو سطر از شعر "باغ بی‌برگی" اخوان را خواند:
جاودان بر اسب یال‌افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه‌ فصلها، پاییز.
بعدش، باز لحنش عادی شد: البته اخوانم، مث خیلهای دیگه، به‌خصوص خیلی از شعرای رمانتیک، پاییزو غم‌انگیز می‌دیده، ولی من اصلن اینو قبول ندارم. به نظر من پاییز قشنگترین فصل ساله. فصل رنگ‌های سحرانگیز افسون‌گر، فصل به کمال رسیدن زیبایی طبیعت، فصل بارش بارونایی که روحو تر و تازه می‌کنه، فصل هوای دل‌پذیری که تنفسش آدمو سرزنده می‌کنه، فصل برداشت موهبتهای طبیعت، فصل فراغبالی و دلشادی، حتا غم‌انگیزی پاییزم زیبا و خواستنیه، وقتی دل آدم از این همه زیبایی و شکوه می‌لرزه و آدم یه جوریش می‌شه، انگار داره نفسش از فرط هیجان بند میاد، اونشم خواستنیه، همین خش‌خش برگای خشکیده خوش‌رنگشو در نظر بگیرین، همین خودش قشنگترین موسیقی دنیاست، اصلن به نظر من پاییز فصل به خود اومدن و با خود خلوت کردنه، فصل تأمله، فصل معرفته، فصل هشیاریه، فصل خودآگاهیه، فصل حساس شدن ضمیر ناخودآگاه و تیز شدن ذهنه، فصل مکاشفه‌ست، فصل جنب و جوشه، فصل زندگیه... واقعن چه خوش گفته اخوان که پاییز پادشاه فصلهاست...
بعد سکوت کرد. بعد از چند ثانیه، انگار از حال جذبه‌ای که تویش فرو رفته بود، آمده باشد بیرون، لبخندی شیرین زد، لبخندی که چون غنچه‌ای بر چهره‌اش شکفت و آن را روشن کرد. بعدش گفت: انگار خیلی پرحرفی کردم. نه؟
گفتم: این چه فرمایشیه! اصلن و ابدن. حرفاتون خیلی هم جالب بود.
گفت: نمی‌دونم چرا وقتی روی این برگای خشکیده‌ی پاییزی راه می‌رم، از خود بی‌خود می‌شم و می‌افتم به پرچونگی.
گفتم: اختیار دارین. پرچونگی کدومه؟... حرفای قشنگتون واقعن هم دل‌نشینه هم آدمو به فکر فرومی‌بره.
گفت: ممنون. امیدوارم این حرفتون از سر تعارف نباشه.
گفتم: خواهش می‌کنم. مطمئن باشین که از سر تعارف نیست، بلکه صادقانه و از صمیم قلبه.
گفت: به‌هرحال ممنون...
بعدش چند ثانیه مکث کرد و سرش را برد پایین. انگار داشت به برگهای رنگارنگی که زیر پاهایش خش‌خش می‌کردند نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد. بعد از چند ثانیه سکوت سرش را بلند کرد و آهی کشید. بعدش گفت: پاییز که از راه می‌رسه، من از شدت شور و شوق توو پوست خودم نمی‌گنجم، نمی‌دونم چرا بدون هیچ علت خاصی احساس سرزندگی می‌کنم، طوری هیجان‌زده‌ام که انگار چشم به راه رسیدن یه اتفاق خیلی خوبم، یا یه خبر خوش‌حا‌ل‌کننده، یا از راه رسیدن یه دوست عزیز که خیلی وقته ندیدمش و مدتهاست با بیقراری چشم‌به‌راهشم، نمی‌دونم چرا، و این همه شور و شوق واسه چیه... خلاصه که بین من و پاییز انگار یه جور قرابت روحی مرموز یا یه جور ارتباط پنهانی اسرارآمیز وجود داره، و اگه می شد آدم به شکل یکی از فصلهای سال دربیاد من حتمن دلم می‌خواست پاییز بودم... به قول فروغ:
کاش چون پاییز بودم... کاش چون پاییز بودم...
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ‌آمیز بودم
شاعری در چشم من می‌خواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می‌زد
در شرار آتش دردی نهانی
...
بعدش باز آهی ممتد کشید و بعد ساکت شد...
دیگر رسیده بودیم روبه‌روی دانشکده فنی. گفتم: بفرمایید، اینم دانشکده‌مون.
ژیلا هم ایستاد و چند لحظه با نگاهی اعجاب‌آمیز به ساختمان دانشکده خیره شد. بعد با لحنی که در آن تعجب و تحسین موج می‌زد، گفت: پس دانشکده فنی معروف که اینقدر ازش تعریف می‌کنن، اینه... واقعن هم که عجب عظمتی!... عجب ابهتی! آدم در مقابلش احساس کوچیکی می‌کنه، دلش می‌خواد خم بشه و بهش تعظیم کنه.
نگاهش کردم. توی چشمهایش می‌شد دید که چه حس و حالی دارد. انگار دارد به یک بنای باشکوه تاریخی نگاه می‌کند. دو سه دقیقه‌ای کنارش ایستادم. محو تماشای ساختمان دانشکده بود و حس و حال عجیبی داشت که دلم نمی‌آمد از آن حس و حال بیرونش بیاورم. بعد از این‌که از آن حال عجیبی که داشت خارج شد و به خودش آمد و گفت: عجب منو گرفت این دانشکده فنی‌تون، انگار با افسونش روحمو تسخیر کرد... خب، حالا می‌شه بریم توو؟
با دست درب دانشکده را نشانش دادم و گفتم: البته که می‌شه... بفرمایین.
و با هم از پله‌های مقابل درب فرعی سمت چپ درب اصلی دانشکده که باز بود، بالا رفتیم و پس از عبور از درب، وارد سرسرای دانشکده شدیم. چون پنج‌شنبه بود، دانشکده نیمه‌تعطیل بود و در نتیجه خیلی خلوت بود و جز کسانی که کار ضروری خاصی داشتند کسی در دانشکده نبود. در سرسرا هم فقط سه چهار نفر گوشه‌ای ایستاده بودند و سرگرم صحبت بودند. هم‌راه ژیلا رفتیم و من در نقش راهنما جاهای مختلف دانشکده، ساختمانهای جدید و قدیم و آمفی‌تئاتر و کلاسها و آزمایشگاه‌ها و کتاب‌خانه و اتاق شترنج و سایر جاهای دانشکده را نشانش دادم. هرجا هم که در باز می‌شد، از جمله کلاسها و آزمایشگاه فیزیک نور و کتاب‌خانه، درب را باز کردم و داخلش را نشانش دادم. بعد از این‌که گشتی یک‌ربع بیست دقیقه‌ای در دانشکده زدیم و جاهای دیدنی دانشکده را نشانش دادم، از همان دربی که وارد شده بودیم، بیرون آمدیم. بعد گشتی هم دور دانشکده زدیم و سلف‌سرویس دانشکده و ساختمان هیدرولیک و ساختمان آبشناسی و برج فنی و مرکز کامپیوتر دانشگاه و تریای دانشکده را نشانش دادم. بعدش باز دور دانشکده دوری  زدیم و برگشتیم مقابل درب اصلی دانشکده. بعدش ژیلا را دعوت کردم که افتخار بدهد و ناهار میهمانم باشد، ولی قبول نکرد و گفت کار دارد و بایست زودتر برود تا به کارش برسد. ناچار همراه هم برگشتیم به سمت درب اصلی دانشگاه و قدم‌زنان روی فرش رنگین برگهای خشک پاییزی که زیر گامهایمان خش‌خش می‌کردند، رفتیم به سمت خیابان شاهرضا. جلوی درب اصلی دانشگاه ژیلا دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم  و با هم دست دادیم. ژیلا گفت: خیلی ممنون از وقتی که گذاشتین و دانشکده‌تونو نشونم دادیم. واقعن لطف کردین.
گفتم: خواهش می‌کنم. من که کاری نکردم.
بعد دستش و با آن دستم را تکان تکانی دوستانه و دل‌نواز داد و گفت: خب دیگه، خیر پیش.
من هم گفتم: واسه شمام خیر پیش، روزتونم خوش.
بعد، در حالی‌که هنوز دستش توی دستم بود، دل به دریا زدم و ازش پرسیدم: ببخشین... بازم می‌تونم ببینمتون؟
گفت: معلومه که می‌تونین. من به جز عصرهای یک‌شنبه و سه‌شنبه که کلاس زبان دارم، بقیه‌ی روزا از صبح تا عصر دانشکده‌م.
 و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: هروقت دوست داشتین بیاین. حتمن از دیدنتون خوشوقت می‌شم.
 با خوشحالی گفتم: خیلی ممنون. حتمن مزاحمتون می‌شم.
خندید و گفت: اختیار دارین. شما مراحمین.
بعدش دستش را از دستم بیرون آورد و گفت: تا بعد...
بعد از هم جدا شدیم. ژیلا رفت سمت خیابان آناتول فرانس. من هم برگشتم داخل دانشگاه تا در گوشه‌ی دنجی بنشینم و به حرفهای قشنگی که ازش شنیده بودم و تا پیش از آن روز از هیچ‌کس دیگری نشنیده بودم، فکر کنم و آنها را توی ذهنم مزه‌مزه کنم...
هنوز یک هفته نگذشته بود که دلم بدجوری هوای دیدنش را کرد. البته حقیقتش این است که از عصر همان پنج‌شنبه دلم هوای دیدنش را داشت ولی تا صبح چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعدش دندان روی جگر گذاشتم و صبر کردم، اما بعد از چند روز کاسه‌ی صبرم لبالب شد و  دیگر بیشتر از آن نتوانستم صبور و خود‌دار باشم، برای همین ساعت ده صبح چهارشنبه، بعد از تمام شدن کلاس درس مقاومت مصالح دکتر جهانشاهی، مقاومت من هم تمام شد و تصمیم گرفتم بروم به دیدنش. در تمام طول راه به شدت هیجان‌زده بودم و قلبم خیلی تند می‌زد. همه‌اش به این فکر می‌کردم که ژیلا چه طوری با من روبه‌رو می‌شود و از دیدنم چه عکس‌العملی نشان می‌دهد، آیا رفتارش با من، مثل دو بار قبل دوستانه خواهد بوذ؟ آیا به ناهار دعوتم می‌کند؟ و دهها سوآل بی‌جواب دیگر که مدام به ذهنم خطور می‌کردند و تپش قلبم را تندتر و تندتر می‌کردند...
وقتی رسیدم دانشکده اقتصاد ساعت نزدیک یازده بود. ژیلا توی محوطه‌ی بیرون ساختمان دانشکده نبود. داخل سرسرا شدم. توی سرسرا هم نبود. سری هم به کتاب‌خانه و جاهای دیگر دانشکده زدم، آنجاها هم نبود. حتمن کلاس داشت و سر کلاس درس بود. از ساختمان دانشکده آمدم بیرون و روی سکوی سیمانی مقابل ساختمان نشستم و منتظر تمام شدن کلاسها ماندم. ساعت ده دقیقه به دوازده با شنیدن صدای زنگ پایان کلاسها از جا بلند شدم و برگشتم داخل ساختمان و توی سرسرا منتظر ماندم. دانشجوهای دختر و پسر دسته دسته از پله‌ها می‌آمدند پایین و یا توی سرسرا می‌ایستادند یا می‌رفتند بیرون. هرچه منتظر شدم خبری از ژیلا نشد. همان‌طور که منتظر ایستاده بودم یکهو همان پسر قدبلند سبیلوی عینکی را دیدم که آن روز که برای دیدن فیلم تنگسیر رفته بودم، بعد از تمام شدن فیلم و بیرون آمدن از سالن آمفی‌تئاتر، به جای ژیلا پشت میز کتابفروشی دیده بودمش و سراغ ژیلا را ازش گرفته بودم. با دیدنش، خوش‌حال از این‌که بالاخره کسی را دیده‌ام که می‌توانم سراغ ژیلا را ازش بگیرم، با عجله رفتم جلو و سلام کردم. با تعجب نگاهم کرد و بعد جواب سلامم را داد. گفتم: ببخشین، دنبال ژیلا خانوم می‌گردم، شما می‌دونین کجان؟
گفت: کدوم ژیلا خانوم؟
گفتم: همون خانومی که هفته‌ی پیش، قبل از نمایش فیلم تنگسیر، قبل از شما پشت میز کتابفروشی ایستاده بودند.
گفت: آهان، ژیلا... مگه خبر ندارین؟
گفتم: نه، مگه چی شده؟
گفت: ژیلا فعلن برای مدتی نمی‌تونه ‌بیاد دانشکده.
بهت‌زده و وارفته پرسیدم: آخه واسه‌ی چی؟
در گوشم پچ‌پچ‌کنان گفت: پریروز اون و دو تا دیگه از بچه‌هامونو ، موقع بیرون رفتن از دانشکده، گرفتن، بردنشون...
...
آخر شب، وقتی بعد از ساعتها سرگشته و بی‌هدف پرسه زدن توی خیابانهای اطراف دانشکده اقتصاد و هزار جور فکر و خیال بد کردن، خسته و کوفته، با حالی خراب و دلی شکسته، برگشتم خانه، شام نخورده رفتم توی اتاقم و طاقباز افتادم روی تختم…
آن شب تا صبح با دلی گرفته، توی اتاق کوچکم راه رفتم و سیگار پشت سیگار کشیدم و بارها و بارها قطعه‌ی "ژیلا" با پیانوی جواد معروفی را گوش کردم و هر بار که گوش کردم دلم بدجوری لرزید...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا