شاه کوهان گران را بنگر
1397/8/5


در کوهستان شعر نیما، کوههایی بلندبالا وجود دارد. اغلب آنها کوههای محلی اطراف یوش و نور و کجور  و بلده هستند. نخستین بار در "افسانه" نیما بعضی از این کوهها را معرفی کرده، از جمله کوه "نوبن" که کوهی‌ست بین نور و کجور و نیما خاطره‌اش از این کوه را در "افسانه" چنین بیان کرده:

یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه "نوبن" نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه.

گفت با من که "ای طفل محزون!
از چه از خانه‌ی خود جدایی؟
چیست گم‌گشته‌ی تو در این جای؟
طفل! گل کرده با دلربایی
"کرکویجی" در این دره‌ی تنگ."

چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آهسته و دوستانه
با من خسته‌ی بی‌نوا داشت
بازی و شوخی بچگانه
ای فسانه! تو آن باد سردی؟

"کرکویچی" یا "کرکویج" (Korkevich) گیاهی‌ست با برگهای سبز ماهوتی تک ساقه‌ای و گلهای زرد که در کوههای یوش می‌روید.

کوه دیگری که نیما در "افسانه" از آن نام برده"کپاچین" (Kopachin) است. "کپاچبن" کوهی‌ست به شکل صخره در اطراف یوش که به شکل کپا (کپه)‌ی مخروطی‌شکل گندم است و به همین علت مردم محلی نامش را "کپاچین" گذاشته‌اند:

هرکجا فتنه بود و شب و کین
مردمی، مردمی کرده نابود
بر سر کوههای "کپاچین"
نقطه‌ای سوخت در پیکر دود
طفل بیتابی آمد به دنیا.

کوه دیگر "افسانه"، کوه "سریها" (Sereyha) است که کوهی‌ست در دهکده‌ی "اوز"، نزدیک یوش، و بر سر راه دهکده‌ی ورازن (Varazen) در اطراف کجور:

عاشق:
در “سریها" به راه "ورازن"
گرگ، دزدیده سر می‌نماید"
افسانه:
عاشق!‍ اینها چه حرفی‌ست؟ اکنون
گرگ (کاو دیری آنجا نپاید)
از بهار است این‌گونه رقصان.

از دیگر کوههای محلی که نیما از آنها نام برده ازاکو و وازنا هستند. نیما نام این دو کوه را در شعر "برف" آورده:

صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
وازنا پیدا نیست.

ازاکو (آزادکوه) با ارتفاع 4390 متر یکی از بلندترین قله‌های مرکزی البرز در استان مازندران است و در شمال روستاهای کوهستانی "کلاک" و "نسن" از توابع شهرستان بلده، قرار دارد. نام دیگرش "شاهزاده کج گردن" است. مردم محلی به آن "شاه کوهان" هم می‌گویند. بعضی از صاحبنظران بر این باورند که علت این‌که بر این کوه نام "آزادکوه" نهاده شده، این است که این کوهی‌ست آزاد که با دیگر کوههای اطرافش ارتباطی ندارد و به آنها وصل نیست. علت این‌که به آن "شاهزاده‌ی کج گردن" می‌گویند هم این است که قسمت بالای کوه به سمت شمال کمی کج است.
وازنا هم نام کوهی محلی در یوش است که روبه‌روی خانه‌ی پدری نیما قرار دارد. مردم بومی منطقه‌ی یوش معتقدند که هرگاه روی وازنا را ابر بپوشاند در قشلاق بارندگی است.
درباره‌ی "آزادکوه" یا "شاه کوهان" نیما شعری نوکلاسیک در قالب چهارپاره هم سروده و آن را کوهی "بنشسته به چه آیین و وقار" توصیف کرده:

با مه‌آلوده‌ی این تنگ غروب
بنشسته به چه آیین و وقار
شاه کوهان گران را بنگر
سوده عاجش بر سر به نثار.

خاسته گویی از گور سیاه
مرده‌واری، بدریده‌کفنی
جغد بنشانده به دامان خاموش
با دلش حرف و نه بر لب سخنی.

لیک آن‌جاست که روزی شادان
آن دو دل‌داده نشستند بجوش
وز پس رفتن آنان دیگر
نامد آوایی از حرف به گوش.

هم در آن‌جاست که جنگ آوردند
تن به تن خودبه‌سر مردانی
لحظه‌ی دیگر هر چیز سپرد
قصه‌ی واقعه با ویرانی.

پس از آنی‌که بهار آمد باز
رنگ از رنگ خیالی بگسیخت
شاه کوهان گران بر دامن
طرحی از نقشه‌ی بگسیخته ریخت.

ماندش از آهوی طناز که بود
یاد آهویی از هر سویی
هم‌چنانی‌که نیفزود بر او
هم نکاهیدش از این ره مویی.

خنده سنگی شد و بستش بر دل
نشد از خنده‌ی بیهوده ستوه
دید هر چیز و نیاورد به لب
آمد او با همه این کوهان، کوه.

شاه کوهان گران را بنگر
نقشه‌ی جغدش خشکیده به سنگ.
پای بر جای نه آن‌گونه که دوش
هم‌چو بر رنگ فرود آمده رنگ

در دیگر شعرهای نیمایی‌اش هم نیما چند بار از کوه سخن گفته است. نخستین بار هم در شعر "که می‌خندد؟ که گریان است؟"، سروده‌ی تیر ماه 1325:

بدیدم سنگهای بس فراوان که رو افتاد
به زیر کوه هم‌چون کاروان سنگهای منجمد بر جا
چراغی جز دمی غمگین بر آن نوری نیفشانید
سری را گردش اشکی، فزون از لحظه‌ای، آن‌جا نجنبانید
...
شب دیجور دارد دلفریبی باز
شکاف کوه می‌ترکد، دهان دره‌ی با دره دم‌ساز
به نجوایی‌ست در آواز.

در دی ماه همین سال، نیما در شعر "او را صدا بزن"، باز هم از کوه سخن گفته:

جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس
می‌خواند.
بر تیزپای دل‌کش آوای خود سوار
سوی نقاط دور
می‌راند.
بر سوی دره‌ها که در آغوش کوهها
خواب و خیال روشن صبحند.

در شعر "آن که می‌گرید"، نیما به کوههایی اشاره کرده که "غمناکند":

آب می‌غرد در مخزن کوه
کوهها غمناکند
ابر می‌پیچد، دامانش تر
وز فراز دره، اوجای جوان
بیم آورده، برافراشته سر.


در شعر "شب است" هم در دل شب تاریک تصویری از کوه می‌بینیم که صبح روشن از آن سر برمی‌کند:

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می‌پوشد از این توفان رخ آیا صبح؟

در شعر "هست شب" هم نیما از کوه سخن گفته و از بادی که از بر کوه به سویش تاخته:

هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه‌ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا