بللاچاو
1396/9/27


بللاچاو اسمی بود که ما رویش گذاشته بودیم، چون از وقتی از زندان آزاد شده بود، مدام این یک تکه از ترانه‌ی "بللا چاو" را که در زندان از یکی از همبندی‌ها یاد گرفته بود، زمزمه می‌کرد یا آهنگش را با سوت می‌زد:
اِ کواِستول فیوره
دل پارتیجانو
مورتو پُر لا لیبرتا
اُ بللاچاو، بللاچاو، بللاچاو چاو چاو چاو
برایمان ترجمه‌اش هم کرده بود: این گل از آنِ پارتیزانی‌ست که برای آزادی جان باخت. بدرود، ای گل زیبا، بدرود، ای گل زیبا، بدرود، بدرود، بدرود.
بللاچاو را بعد از آن تظاهرات که به شکسته شدن و فروریختن شیشه‌های بریتیش ایرویز، در میدان فردوسی، توسط بچه‌های فنی با سنگ و بطری نوشابه و هرچیزی دیگری که در دسترسشان بود، منجر شد و  هنگام متفرق شدن و فرار پس از عملیات، با چندتای دیگر بازداشت کرده بودند و چند هفته‌ای در کمیته مشترک نگهش داشته بودند. بعدش هم او و چندتای دیگر از همپرونده‌ای‌هایش را، پس از این‌که ازشان تعهد گرفته بودند که دیگر از این غلطها نکنند، ول کرده بودند- البته بعد از اذیت و آزار زیاد.
بعد از آزاد شدن، بللاچاو مبتلا شد به سردردهای طولانی وحشتناک. خودش می‌گفت توو دوران بازجویی یک‌بار بازجوش چند بار محکم سر او را کوبیده بود به دیوار اتاق بازجویی، و این سردردهای وحشتناک از بعد از آن روز آمده بود سراغش و دیگر دست از سرش برنداشته بود. هفته‌ای سه چهار بار، بعضی هفته‌ها حتا بیشتر، سردردهای لعنتی  چهارپنج ساعته می‌آمد سراغش و  ناحق عذابش می‌داد. آنقدر سردردهاش شدید بود که چند تا قرص مسکن قوی می‌انداخت توی دهانش و بدون آب قورت می‌داد و مثل مار به خودش می‌پیچید تا این‌که بعد از چند ساعت درد کمی تخفیف پیدا می‌کرد و سبک می‌شد. پیش چند تا پزشک متخصص هم رفته بود. هرکدام چیزی گفته بودند. یکی گفته بود میگرن است. دیگری گفته بود سردرد عصبی است. یکی دیگر گفته بود آلرژی است و از این‌جور تشخیصهای جورواجور. هرکدام هم چند تا قرص و شربت بهش داده بودند که هیچ‌کدام هم کمک زیادی بهش نمی‌کرد و طفلک خیلی عذاب می‌کشید. خودش هروقت سردرد می‌آمد سراغش، با حالتی عصبی می‌گفت: باز اومد این ملعون. بازم اومد این منحوس. آخرش یه روز این لعنتی منو می‌کشه.
چند هفته بعد از آزاد شدنش، بللاچاو بند کرد که برایش یک صفحه‌ی "بللا چاو" پیدا کنم و بخرم. من هم روی حساب آشنایی با آقاکریم، صاحب صفحه‌فروشی "بتهوون"، از او پرس‌وجو کردم. متأسفانه نداشتند. خواهش کردم که یک صفحه با اجرای خیلی خوبش را برایم از خارج سفارش دهد. خیلی لطف کرد و قبول کرد. شماره‌ی تلفنم را هم دادم که هروقت صفحه رسید، خبرم کند. چند وقت بعد، یک شب تلفنی خبر داد که صفحه رسیده. فردای آن شب، وقتی صبح رفتم دانشکده، خیلی دنبال بللاچاو گشتم ولی نیامده بود. خوشبختانه عصر توی تریای دانشکده دیدمش و بهش مژده دادم که صفحه‌ای که می‌خواسته رسیده. چنان ذوق کرد که انگار دنیا را بهش داده بودند. با خوشحالی گفت: آخ جون! بریم بگیریمش.
گفتم: بریم.
با هم از دانشکده درآمدیم و از در شرقی دانشگاه وارد خیابان آناتول فرانس شدیم. بعدش از خیابان بزرگمهر رفتیم تا رسیدیم به خیابان پهلوی. بعد هم آن‌طرف خیابان، صفحه‌فروشی بتهوون. بللاچاو را به آقاکریم معرفی کرد و گفتم که از عاشقان سینه‌چاک ترانه‌ی بللا چاو است. آقا کریم ما را برد طبقه‌ی بالای فروشگاه و برایمان یکی یک استکان چای ریخت. بعدش صفحه‌ی بللا چاو را گذاشت روی گرام. اجرای مشهوری بود با صدای مسحورکننده‌ی خواننده‌ی بزرگ ایتالیا، میلوا، یا میلوا لا روسا. میلوا که شروع کرد به خواندن قلبم شروع کرد به گرپ گرپ زدن و موهای دستم از فرط شور و هیجان سیخ شد، بس که صداش مهیج و محشر بود. به بللاچاو نگاه کردم. توی عرش سیر می‌کرد. اشک توی چشمهاش حلقه زده بود و لپهاش گل انداخته بود و همنوا با میلوا ترانه را زمزمه می‌کرد.
وقتی از صفحه‌فروشی بتهوون درآمدیم، بللاچاو گفت: بریم خونه‌ی ما؟ امشب کسی خونه نیست. کنیاک هم دارم. خوش می‌گذره.
قبول کردم. پیاده با هم  راه افتادیم سمت خانه‌شان، توی خیابان حافظ. از وقتی رسیدم خانه تا آخر شب بللاچاو بیشتر از بیست سی بار صفحه‌ی بللاچاو را گذاشت روی گرام فیلیپس‌شان و با هم ترانه را گوش کردیم و باهاش همنوا شدیم و هرجاش را که بلد بودیم- به‌خصوص قسمت "بللا چاو، بللا چاو، چاو، چاو، چاو"ش را خواندیم، و الحق که هیچ از شنیدنش سیر نشدیم و هرچه بیشتر می‌شنیدیم بیشتر برای باز هم شنیدنش عطش پیدا می‌کردیم.
بللاچاو، در طول مدتی که سرگرم شنیدن ترانه بودیم اولش با قهوه ترک و شکلاتهای مخصوص مینیون ازم پذیرایی کرد. بعدش هم دو تا شیشه کنیاک آورد که می‌گفت هفت ساله است، و از یک کنیاک‌ساز ارمنی که هم‌محلی‌شان بود، خریده بود- کنیاک آلبالو که بهش قهوه هم اضافه کرده بودند و عجب طعم محشری داشت که هنوز که هنوز است، بعد از گذشت چهل سال، مزه‌اش توی دهانم است. با هم خیلی زود ته هر دو شیشه را درآوردیم و آنقدر قوی و گیرا بود که هردومان را بدجوری گرفت و هردو همان‌جا کنار گرام، نشسته روی مبل چشمهامان گرم شد.
سال پنجاه و هفت که شد به علت اختلاف خطهای فکری خیلی دور از هم، راه من و بللاچاو از هم جدا شد و دیگر کمتر همدیگر را می‌دیدیم. بعدش هم که هردو فارغ‌التحصیل شدیم و هرکدام رفتیم دنیال زندگی‌مان و دیگر تا چند سال از بللاچاو خبری نداشتم. سال شصت و نه بود که یکی از دوستان مشترک همدانشکده‌ای را دیدم. سراغ بللاچاو را ازش گرفتم. گفت: مگه خبر نداری؟
گفتم: نه
گفت: طفلکی خودشو کشت.
یکهو وارفتم. بهت‌زده گفتم: یعنی چی خودشو کشت؟
گفت: نتونست بیشتر از اون سردرداشو تحمل کنه. این اواخر هرروزه شده بود و تقریبن همیشگی. دیگه قرص و شربت هم روش اثر نداشت. اونم نتونست تحمل کنه. یه شب که تنها بود تموم قرصای سردردشو یه جا خورد، روش هم یه مقدار تریاک. چند ساعت بعد هم خلاص...
با صدایی که می‌لرزید پرسیدم: کی؟
گفت: همین تابستونی که گذشت .
بعدش تعریف کرد که موقعی که جسدش را پیدا کردند، روی تخت‌خواب دراز کشیده بوده، یک گل سرخ هم روی قلبش گذاشته بوده، صفحه‌ی بللا چاو هم روی گرام کنار تخت‌خوابش بوده...
بی‌اختیار با صدای لرزان شروع کردم به خواندن. به یادش و به احترام دوستی‌مان در سالهای دانشجویی و آن‌همه خاطره‌ی خوب فراموش‌نشدنی که ازش داشتم:
اِ کواِستول فیوره
دل پارتیجانو
مورتو پُر لا لیبرتا
اُ بللاچاو، بللاچاو، بللاچاو چاو چاو چاو...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا