زنان از دید نیما و شعرش
1396/6/30


نیما یوشیج در مجموع نسبت به زنان، و از جمله نسبت به همسر و خواهر و مادر خودش و سایر زنان پیرامونش احساس خوبی نداشت و نسبت به آنها سوء ظن داشت و بدبین بود. نگاهش هم به آنها در مجموع نگاهی تحقیرآمیز و آمیخته با تمسخر بود. اگر از دوران جوانی‌اش بگذریم که نامه‌های عاشقانه برای نامزدش عالیه می‌نوشت (اگرچه در آنها هم بدبینی‌هایش مشهود است) یا برای خواهر کوچکترش نامه‌های محبت‌آمیز می‌نوشت، در دوران میانسالی و پس از سی سالگی به‌تدریج نسبت به زنان بدبین و بدبین‌تر شد و این بدبینی شامل همسرش و خواهرش و مادرش و جنس زن به طور کلی می‌شد و هرچه زمان می‌گذشت سوء ظن و بدبینی‌اش بیشتر و بیشتر می‌شد، به طوری‌که در یادداشتهایی که در سالهای آخر عمرش نوشته مطالب گوناگون بدبینانه و مطالب آمیخته به تحقیر و تمسخر درباره مادر و خواهر و همسرش و زنان به طور کلی نوشته است. به عنوان نمونه:
"چهار چیز است که دل را فاسد می‌گرداند: جواب دادن به احمقان- خلوت کردن با زنان- درازی صحبت با ایشان- بسیاری گناه." (ص 274)
"زنان ما به فرنگ می‌روند برای بخیه‌ی صورت و ... که جوان نمایند. یک زن حمال به فرنگ رفته است- ببین زندگی را. خیال می‌کنند یافته‌اند. ولی آنها زندگی را نیافته، مرده‌اند. آنها در جوانیشان مرده بودند. آنها دارند مرگ را گول می‌زنند. نمی‌دانند که مرگ آنها را به این خیال انداخته است و قبلن از مرگ گول خورده‌اند." (ص 71)
"مادرم و خواهرم به من خیانت می‌کنند..." (ص 104)
"زنهایی تازه به دوران رسیده طبع شعر دارند و گم‌راه شده‌اند. زندگی خانوادگی خود را از دست داده‌اند. تعجب است.
آدمهای عادی و مشهور شده و اسم پادشاه نثرنویسی را گرفته برای آن زنها مقدمه می‌نویسند. زنی می‌گوید چرا من در قید شوهرم باشم و مزخرفاتی به اسم شعر سر هم بسته است. مقدمه‌نویس هم او را تشویق می‌کند." (ص 193)
"به هر اندازه که زنی در مقابل مردی خجول باشد آماده‌تر برای این است که مرد بر او غلبه کند. من این‌طور فهمیده‌ام." (ص 121)

در این یادداشتها شاهد گله‌های متعدد او درباره‌ی خیانت مادر و خواهرش هستیم (خیانت مالی و مادی)، هم‌چنین گله‌هایش از رفتار تحقیرآمیز و بداخلاقی‌ها و ناسازگاریهای همسرش- مطالبی که به گمان من صحت چندانی نداشته و بیشتر از این‌که حقیقت داشته باشد، ناشی از بدبینی و سوء ظن بیش از حد نیما نسبت به همسرش به طور خاص و زنان به طور عام بوده است.
هم‌چنین در همین یادداشتها مطالب مختلفی می‌خوانیم درباره‌ی این‌که کاش او با عالیه ازدواج نکرده و به جای او با دختری هندی ازدواج کرده بود، و این‌که چطور دخترهای هندی مولد و محرک عشق در او هستند، یا این‌که ای کاش به‌جای عالیه با عشق دوران جوانی‌اش- صفورای ایلیاتی- ازدواج کرده بود و به جای این‌که بدبخت شود، با او خوشبخت شده بود، و از این‌گونه مطالب که همگی به روشنی بیانگر بدبینی و عدم رضایت او از زنان پیرامونش بوده است.
این حس سوء ظن، بدبینی و تحقیر را در شعرهایش هم نیما نشان داده است. به عنوان نمونه در شعر "بر فراز دشت" می‌بینیم که زن را با مرگ مقایسه کرده و هم‌تراز دانسته است، موجودی با "قدرت موفور" که مظهر قساوت و ستمکاری و قهاری است:

باد می‌غلتد
غش در او، در مفصلش، افتاده، می‌گرداند از غش روی
چه به‌ناهنگام فرمانی!
با دم سردی که می‌پاید
از زن و از مرگ هم با قدرت موفور
این چنین فرمان نمی‌آید.
(بر فراز دشت- 1328)

در سایر شعرها هم ، چون این شعر، زنان و به‌ویژه همسرش اغلب با واژه‌ی تحقیرآمیز "زن" مورد خطاب قرار گرفته‌اند.


 در نگاهی کلی، زنان در شعرهای نیما یوشیج حضوری کم‌رنگ و حاشیه‌ای دارند و  او هیچ شعر عاشقانه‌ای که در آن معشوق زنی حقیقی دارای شخصیتی خاص یا عام باشد، نسروده است. هم‌چنین هیچ شعر عاشقانه‌ای برای همسرش و دخترانی که قبل از همسرش دوست داشته، نسروده است. در "افسانه" هم که شخصیتی به نام "عاشق" حضور دارد که با "افسانه" در حال گفت‌وگوست، این عاشق موجودی خیالی و عشقش عشقی انتزاعی است، نه عشق مردی به زنی که دوستش دارد و دل‌باخته‌اش است.
تنها زن حقیقی شعر نیما، همسرش عالیه است که جز یک‌بار که نامش برده شده، در جاهای دیگر با عنوان تحقیرآمیز "زن"  مورد خطاب قرار گرفته است:

کاش می‌آمد از این پنجره من
بانگ می‌دادمش از دور: بیا
با زنم عالیه می‌گفتم: زن!
پدرم آمده در را بگشا.
(پدرم- بهمن 1318)

در شعر "بیست و نهم اردیبهشت" که نیما آن را در بیستمین سالگشت درگذشت پدرش، در سال 1325 سروده، به زنش چند بار خطاب و عتاب کرده و به او دستورهایی در رابطه با این‌که چه بکند و چه نکند و در برابر پدرش چه رفتاری داشته، داده است. لحن نیما در این شعر هم در خطاب به همسرش تحقیرآمیز و آمرانه است:

تا رسد مهمان هرجاست دری
زن! در خانه عبث باز مکن
چو جوابی نه به پرسش بینی
پس در بگذر و آواز مکن.

آشنا دست مکن با چیزی
کز صداییش نباشد آزار
چون گریزد به صدا، بس که لطیف
خانه را خلوت با او بگذار.

برگ سبزی و کف نانی خشک
زود بردار به سفره‌ست اگر
ژنده‌ای ریخته گر در کنجی
سوی آن پستوی ویرانه ببر

من نمی‌خواهم مهمان داند
که ندار است ورا مهمان‌دار
"شری" کوچک را با من ده
هرچه را یک دم خاموش گذار
...
زن! نگفتم در خانه مگشا؟
تا بیاید او هرجاست دری
هیچوقتی نه فراموش کند
پسری را پدری یا پدری را پسری
(روز بیست و نهم- 29 اردیبهشت 1325)

در شعر "مردگان موت"  هم خطابش به همسرش، آمرانه و هم‌چون خطاب اربابی به خدمتکارش است:

پنجره‌ام را ببند، ای زن!
شیشه‌ها را گل فروکش
منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من به هم زن
من نمی‌خواهم کسم بیند
یا ببینم کس.
(مردگان موت- آذر 1323)

زنان دیگر شعر نیما همگی مجازی و تخیلی هستند- از جمله زن هرجایی، زن چینی، زن بیوه، نجلا.
زن هرجایی بیش و پیش از آن‌که یک زن به معنای واقعی و مادی باشد، نماد موجودی خیالی و معنوی است، نماد ایده‌ای دگرگون‌ساز و اندیشه‌ای که در ذهن می‌پیچد و آن را تسخیر و تصرف می‌کند و با این تسخیر و تصرف جهان را به پیش چشمان آن‌که در او پیچیده، دگرگون و درهم‌پیچان می‌سازد.
در گذشته‌ای نامعلوم، همه‌شب زن هرجایی با جسم و جان پر پیچ و تابش به سراغ نیمای خسته و از نفس افتاده می‌آمده و با او دیدار می‌کرده، و شاهد این دیدار در تمام آن شبها تنها  یاسمین کبود و پیچانی بوده که بر پنجره شاعر جای داشته. تا این‌که در یکی از این دیدارهای شبانه، در شبی تلخ و وحشت‌زا، زن هرجایی گیسوان درازش را که چون خزه بر آب بوده، به دور سر او پیچیده و چنان تنگ او را در بر گرفته که در تک و تابش افکنده و زبونش کرده، و از آن شب مرموز و جادویی است که همه چیز، حتا شمعی که در اتاقش می‌سوزد، به چشم نیما درهم‌پیچان می‌آید:

همه شب زن هرجایی
به سراغم می‌آمد.

به سراغ من خسته چو می‌آمد او
بود بر سر پنجره‌ام
یاسمین کبود فقط
هم‌چنان او که می‌آمد به سراغم پیچان.

در یکی از شبها
یک شب وحشت‌زا
که در آن هر تلخی
بود پا برجا
وان زن هرجایی
کرده بود از من دیدار
گیسوان درازش- همچو خزه که بر آب
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونی و در تک و تاب.

هم از آن شبم آمد هرچه به چشم
هم‌چنان سخنانم از او
هم‌چنان شمع که می‌سوزد با من به وثاقم، پیچان.
(همه شب- 1331)

این شعر مرموز مرا به یاد این موضوع می‌اندازد که نیما آرزو داشت، زنی هندی زنش باشد، و در یکی از یادداشتهای شبانه‌اش نوشت:
"من رغبت و محبت عجیبی به اهل هند دارم. کاش زن من هندی بود... وقتی که یک نفر هندی را می‌بینم حال عشق در من پیدا می‌شود و به زحمت خودداری می‌کنم..." (ص 188)
و به خودم می‌گویم: نکند این "زن هرجایی" که هر شب به سراغ نیما می‌آمده، تصویری رؤیایی از همان زن هندی ایده‌آل نیماست که پدید آورنده‌ی "عشق" در او بوده...

زن چینی، در شعر "در نخستین ساعت شب" زنی تنهاست که در نخستین ساعت شب در اتاق چوبی‌اش نشسته و اندیشه‌های هولناکی در سرش دور می‌گیرد، اندیشه‌ی هولناک این‌که نکند شوهرش که در میان برده‌هایی‌ست که در کار سخت ساختن دیوار بزرگ شهر هستند، در حین کار جان‌فرسا کشته شده باشد و جسدش را در لای شکافهای دیوار دفن کرده باشند:

در نخستین ساعت شب، در اتاق چوبی‌اش، تنها، زن چینی
در سرش اندیشه‌های هولناکی دور می‌گیرد، می‌اندیشد:
"بردگان ناتوانایی که می‌سازند دیوار بزرگ شهر را
هریکی زانان که در زیر اوار زخمه‌های آتش شلاق داده جان
مرده‌اش در لای دیوار است پنهان."

آنی از این دل‌گزا اندیشه‌ها راه خلاصی را نمی‌داند زن چینی
او روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته‌اش رنجور می‌خواند زن چینی
در نخستین ساعت شب:
"در نخستین ساعت شب هرکس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان
همسر هرکس به خانه بازگردیده‌ست الّا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر."
(در نخستین ساعت شب- زمستان 1331)

آخرین شعر نیما که در آن نشانی از زنان خیالی می‌بینیم، شعر "یک نامه به یک زندانی" است. در این شعر بلند و زیبا، دو زن حضور دارند، نخست زنی بیوه که فقط شاعر و رفیق زندانی‌اش که شاعر در حال نوشتن نامه به اوست، می‌شناسندش، و از فرط غم یا افسردگی یا تنهایی یا به علت نامعلوم دیگر سرش را در دست گرفته و سگش هم پیش پایش خوابیده است. دیگری، معشوق یا همسر خیالی شاعر، نجلا، است که تنها در اتاقش، روی حصیرش نشسته و در حال خواندن "هفت پیکر" است:

در دل این شب کاین نامه مرا در دست است
مانده در جاده‌ی خاموش چراغ
هرکجا خاموشی‌ست
باد می‌کاود با رخنه‌ی راه
راه می‌پیچد در خلوت باغ
آن زن بیوه که می‌دانی کیست
سر خود دارد در دست
و سگش (کاش چو سگ آدمی‌ای داشت وفا)
پیش او خوابیده‌ست.
نجلا روی حصیرش در اتاقش تنها
"هفت پیکر" می‌خواند
گاهی او شعر مرا
که ز بر دارد با من به زبان می‌راند.
من به او می‌گویم:
"نجلا! گریه نکن.
صبح نزدیک شده‌‌ست
با دلاویزی خود دل‌افروز
آن سفرکرده می‌آید یک روز."
ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است
نیست یک لحظه خموش
می‌نشیند کمتر حرف منش
(گرچه سود وی از آن است) به گوش.
(یک نامه به یک زندانی- مرداد 1329)

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا