میس تالی
1394/6/19

 

"میس تالی" اسمی بود که ناصر رویش گذاشته بود. این اسم کاراکتری بود در نمایشنامه‌ای از جرج برنارد شاو که دختری بود سرکش با شخصیتی قوی و محکم، و اعتماد به نفس بالا که به هیچ وجه زیر بار حرف زور نمی‌رفت و تحت تأثیر این و آن قرار نمی‌گرفت و درباره‌ی هر موضوعی نظر خاص و مستقل خودش را داشت و نسبت به هر چیز ناروا و نابه‌جا معترض بود. و چون او هم کم و بیش همین خصوصیتها را داشت به پیشنهاد ناصر که عاشق این نمایشنامه بود، اسمش را گذاشتیم "میس تالی". از همان روزهای اولی که دیدمش با رفتارکردار خاصش توجهم را جلب کرد. توی بعضی از درسهای دوره‌ی عمومی هم‌کلاس بودیم و توی کلاسها یا جاهای دیگر دانشکده زیاد می‌دیدمش. سر و وضعش چیز خاص چشمگیری نداشت و کاملاً ساده و بی‌آلایش بود. نه آرایش خاصی می‌کرد نه لباسهای جلب توجه کننده می‌پوشید. تمام طول سال شلوار جین ساده‌ای پایش بود. بهار و پاییز با بلوز آستین کوتاه یا پیراهن آستین بلند ساده، زمستانها هم کاپشن زمستانی ساده‌ی خوش‌رنگی تنش بود. ولی رفتارکردارش با دخترهای دیگر اساسی توفیر داشت، طوری که خیلی زود توجه آدم را جلب می‌کرد. مثلاً خیلی از رفتارهاش کمی پسرانه بود و تویشان رگه‌هایی از یک جور خشونت ملایم وجود داشت که چون با لطافت طبع دخترانه‌اش درهم‌آمیخته بود، سایه‌روشن مطبوعی به شخصیتش می‌داد. این خشونت را هم توی لحن قاطع و آمرانه‌ی صحبت‌کردنش می‌شد حس کرد، هم توی نگاههای برّا و نافذش می‌شد دید و هم توی حرکات سریع و ناگهانی بدن فرزش. وقتی با کسی صحبت می‌کرد لحن کلامش چنان قاطع بود که جای چون و چرا باقی نمی‌گذاشت. اگر چیزی بر خلاف میلش بود یا با طرز فکرش مغایرت داشت خیلی سریع واکنش نشان می‌داد. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود کلاس درس آیین نگارش را در آن بعد از ظهر فراموش‌نشدنی پاییزی. آن روز توی کلاس نشسته بودیم و دکتر داشت آیین نگارش درس می‌داد. حدود سه ربع از وقت کلاس گذشته بود که یکدفعه دکتر بی‌مقدمه گفت:
- خب، بچه‌ها! حالا می‌خوام یه شعر سکسی واستون بخونم.
با این حرف کلاس پر از همهمه شد. درست بود که همه می‌دانستیم دکتر آدم شوخ و شنگی‌ست و بفهمی نفهمی کمی هم از نظر اخلاقی می‌شنگد، ولی کسی انتظار نداشت که تا این حد بی‌پروا باشد که بخواهد سر کلاس دانشکده‌ی فنی شعر سکسی بخواند. صدایی از ته کلاس مزه پراند که:
- ای‌وَل استاد!... دمتون گرم.
ولی سروصداهای اعتراض‌آمیز از گوشه و کنار کلاس بلند شد و صدای مزه‌پران را خفه کرد:
- استاد! قباحت داره.... حرمت کلاسو نگه‌دارین، استاد!... استاد! هرچیزی حدی داره...
دکتر که از این سروصداهای اعتراض‌آمیز جا خورده بود، سعی کرد قافیه را نبازد و با خنده گفت:
- من که خدای نکرده کار بدی نمی‌خوام بکنم، فقط می‌خوام یه شعر سکسی واستون بخونم، البته با اجازه‌ی دخترخانومای گل کلاس...
در این موقع بود که "میس تالی" که سر یکی از ردیفهای جلوی کلاس نشسته بود، یکدفعه از جایش بلند شد و با قدمهای محکم به طرف در کلاس راه افتاد. به تبعیت از او بقیه‌ی دخترها هم از جاهاشان بلند شدند و پشت سرش راه افتادند و چند لحظه بعد همگی کلاس را ترک کردند، استاد و ما پسرها را هاج و واج پشت سرشان جا گذاشتند. دکتر چنان جا خورده بود که بهت‌زده پرسید:
- پس اینا واسه چی رفتند؟ مگه من حرف بدی زدم؟
یا آن روز شنبه‌ای که توی سلف‌سرویس، "میس تالی" توی بشقاب غذاش فضله‌ی موش پیدا کرد هم یکی از آن روزهای فراموش‌نشدنی بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود آن روز را. انگار همین دیروز بود. توی ردیف وسط سلف‌سرویس با چندتا از بچه‌ها نشسته بودیم، داشتیم ناهار می‌خوردیم. غذا، خوراکش دست‌پیچ بود، چلوش چلوخورشت قیمه بود. من خوراک دست‌پیچ گرفته بودم که عاشقش بودم و سرگرم خوردن بودم که یکدفعه سروصدای خشم‌آلود دختری از قسمت تحویل غذا بلند شد که بلندبلند داشت اعتراض می‌کرد. برگشتم سمت صدا تا ببینم جریان از چه قرار است. دیدم "میس تالی" بشقاب چلو به دست، دارد با متصدی تحویل غذا جرّ و بحث می‌کند. با بلند شدن سر و صدای کل کل آنها، تمام بچه‌هایی که توی سلف سرویس داشتند ناهار می‌خوردند، یکدفعه ساکت شدند. حالا صدای اعتراض "میس تالی" را می‌شد واضح شنید. ظاهراً توی بشقاب چلوش فضله‌ی موش پیدا کرده بود و داشت به متصدی آشپزخانه نشانش می‌داد و اعتراض می‌کرد. هر دو صداشان بالا رفته بود و داشتند بلندبلند بگومگو می‌کردند. "میس تالی" بشقاب را گرفته بود جلو چشم یارو و می‌گفت:
- اگر کور نیستی خوب چشاتو وا کن، ببین این فضله‌ی موشه نه سیادونه.
ولی یارو با لجاجت پافشاری می‌کرد که چیزی که "میس تالی" دارد نشانش می‌دهد، سیاه‌دانه است:
- خانوم مندس! به پیر، به پیغمبر، این سیادونه‌ست نه فضله‌ی موش. حرف منو باور کنین.
- آخه مرد حسابی! سیادونه کدومه؟ این فضله‌ی موشه. بهش دس بزن، اگه چشات کوره دستات که چلاق نیست. بهش دس بزن تا بفهمی چیه.
- خانوم مندس! به حضرت عباس سیادونه‌ست.
"میس تالی" بشقاب چلوش را برد سمت دهان یارو، بعدش گفت:
- خیله خب، بحثی نیست. اگه می‌گی سیا‌دونه‌ست پس بخورش. باید خوش‌مزه باشه.
یارو که از درخواست "میس تالی"یکه خورده بود، پس از کمی مکث گفت:
- چرا من بخورمش؟ خودت بخورش، خانوم مندس!
- مگه تو نمی‌گی سیادونه‌ست؟
- چرا.
- مگه سیادونه خوردنی نیست؟
- چرا، هست.
- پس بخورش. چون هم خوش‌مزه‌ست هم مقوی.
- چرا من بخورمش؟ خودت بخورش، خانوم مندس!
"میس تالی" که حسابی جوش آورده بود، با عصبانیت داد زد:
- عجب زبون نفهمی هستی، تو.
بعدش برگشت و رو کرد به ماهایی که شاهد بگومگوشان بودیم، داد زد:
- آهای! آقایون! خانوما! عقلای قوم! باانصافا! بیاین به این زبون نفهم حالی کنین که این فضله‌ی موشه نه سیادونه. من که زبونم مو درآورد...
با این حرف چندتا از بچه‌ها بلند شدند، رفتند سمت قسمت توزیع غذا تا ببینند جریان از چه قرار است. بعد از کمی بررسی معلوم شد که حق با "میس تالی" ا‌ست و چیز ریز کذایی فضله‌ی موش است نه سیاه‌دانه. بالاخره با پادرمیانی چند تا از نماینده‌های سلف‌سرویس و عذرخواهی از "میس تالی" غائله ختم شد. یارو، سیاه‌دانه‌ای، را هم وادار کردند از "میس تالی" عذرخواهی کند. ولی یارو که انگار خیلی یک‌دنده تشریف داشت، حاضر نبود به این راحتیها تسلیم شود:
- من که هنوز سر حرفم وایسادم، می‌گم این سیادونه‌ست نه فضله‌ی موش، ولی اگه شماها می‌گین فضله‌ی موشه، باشه، حرفی نیست. من عرذ می‌خوام، خانم مندس! منو ببخشین.
"میس تالی" هم بعد از ختم غائله بشقاب چلوش را گذاشت روی پیش‌خوان قسمت توزیع غذا و هرچه نماینده‌های سلف‌سرویس اصرار کردند که برایش از دیگی دیگر چلو بکشند، قبول نکرد. بعدش هم ناهار نخورده وسایلش را برداشت و با حالت اعتراض از سلف سرویس رفت بیرون. همین واقعه باعث شد که از فردای آن روز کیفیت غذاها بهتر شود و آن فضله‌ی موشی که توی بشقاب "میس تالی" پیدا شده بود و اعتراض محکم او اسباب خیر برای همه شد.
ماجرای دیگری که از "میس تالی" یادم مانده، اعتراضش در آن روز کذایی توی کتاب‌خانه‌ی دانشکده است. جریان مال بهمن ماه سال پنجاه و سه است. یکی از روزهای امتحانی بود و فردا یا پس‌فردایش امتحان استاتیک داشتیم. با چند تا از همکلاسیها نشسته بودیم توی کتاب‌خانه‌، دور یک میز، داشتیم با هم نمونه مسائل امتحانی استاتیک را حل می‌کردیم. دو تا میز آن‌طرف‌تر هم "میس تالی" نشسته بود و داشت تنها درس می‌خواند. گاهی هم از جایش بلند می‌شد، می‌آمد، از یکی از بچه‌های میز ما که جزو شاگردممتازهای کلاس بود، سوآلی می‌پرسید، بعد از دو سه دقیقه می‌رفت سر جایش می‌نشست. دور میز بعدی هم که هم‌سایه‌ی میز "میس تالی" بود، چندتا دختر سال اولی نشسته بودند، بدون اعتنا به این‌که آن‌جا کتاب‌خانه است، داشتند با هم بلندبلند حرف می‌زدند و نویز آزاردهنده‌ای راه انداخته بودند که تمرکز را به هم می‌زد و آدم را کلافه می‌کرد. چند بار از این طرف و آن طرف چند نفر هیس کشیدند تا بلکه آن دخترهای مزاحم هوای کار بیاید دستشان، دست از سروصدا بردارند. هربار هم آنها برای یکی دو دقیقه ساکت می‌شدند، ولی بعدش باز یواش یواش سروصداشان می‌رفت بالا. بالاخره بعد از چند بار هیس کشیدن بی‌نتیجه، یکبار که حسابی سروصدای اعصاب‌خفردکن آن دخترهای بی‌ملاحظه بالا رفته بود، یکدفعه چشمم افتاد به "میس تالی" که داشت با حرکاتی تند و عصبی وسایلش را جمع می‌کرد و می‌چپاند توی کیفش. نگران بهش چشم دوختم، ببینم چه واکنشی می‌خواهد نشان بدهد. شک نداشتم که الساعه منفجر می‌شود. قلبم تاپ تاپ می‌زد که یکدفعه دیدم از جایش بلند شد و مثل توپ ترکید:
- هیچ معلومه این‌جا کجاست؟ کتاب‌خونه‌ست یا حموم زنونه؟... آخه بی‌شعوری هم حدی داره.
با بلند شدن صدای فریاد "میس تالی" سکوتی سنگین بر کتاب‌خانه حاکم شد. در دل این سکوت بود که "میس تالی" کیفش را برداشت و درحالی‌که نگاههای بهت‌زده‌ی بچه‌ها را هم‌راه با خودش می‌برد، تند و عصبی به سمت درب کتاب‌خانه رفت. بعد از رفتنش برای یکی دو دقیقه سکوت مطلق بر کتاب‌خانه حاکم بود. بهت و حیرت را توی چشم اطرافیان می‌شد دید. بعضیها هم با نگاههای سنگین شماتت‌آمیز، چپ چپ، دخترهایی را نگاه می‌کردند که با سروصداشان کتاب‌خانه را گذاشته بودند روی سرشان. آن دخترها هم انگار خفقان گرفته باشند، هاج و واج به هم نگاه می‌کردند و سعی می‌کردند بفهمند چه اتفاقی افتاده. بعد هم نگاههای چپ چپ بچه‌های دوروبرشان را تاب نیاوردند، یکی دو دقیقه بعد دسته جمعی بلند شدند، دمهایشان را گذاشتند روی کولهایشان، سرافکنده کتاب‌خانه را ترک کردند.
آخرین اعتراضی که از "میس تالی" به خاطر دارم، جریان جوش آوردنش توی تریای دانشکده بود. نزدیک ساعت ده صبح بود و زمان استراحت بین دو کلاس درس. برای خوردن چای با چند تا از بچه‌ها رفته بودیم تریا. دو طرف یکی از میزهای کنار پنجره نشسته بودیم و داشتیم چای می‌خوردیم که یکدفعه چشمم افتاد به "میس تالی" که سینی چای به دست هم‌راه با یکی از دخترهای همدوره‌ای آمدند و دو طرف میز بعد از میز ما، روبه‌روی هم نشستند، طوری که "میس تالی" پشتش به من بود موهای بلوطی‌رنگ نرم و مواجش چشمهایم را خیره کرده بود. بچه‌ها گرم شرّ و ورّ گفتن بودند و کسی حواسش به من نبود. همین‌طور که فنجان چای توی دستم  بود و بخار مطبوعش صورتم را نوازش می‌کرد، محو تماشای موهای "میس تالی" بودم. از بلندگوهای دستگاه ریل تریا شور امیرف پخش می‌شد و موسیقی محزونش مثل همیشه دلم را می‌لرزاند. تازه "میس تالی" و دوستش نشسته بودند و می‌خواستند سرگرم خوردن چای شوند که قطعه‌ی شور تمام شد و قطعه‌ی بعدی که آریایی از اپرای کوراغلو بود، شروع شد و بعد از یک قطعه‌ی کوتاه سازی خواننده‌‌ی تنور، با صدای پرسوزش، شروع کرد به خواندن آواز عاشقانه‌ی مشهور کوراغلو:
بالام ای...
سنی گوردوم، عاشیق اولدوم، درده سالدن جالمی
قارا قاشلار، عیشوه نازلار
جان آلان یار! توکدو ناحق قالمی
....
خواننده همین چند سطر از آریا را خوانده بود که یکدفعه دیدم "میس تالی" فنجان چایش را که دستش بود، محکم کوبید روی نعلبکی، به طوری که نصف چای فنجان ریخت توی نعلبکی و سینی. بعدش از جایش بلند شد، کیفش را برداشت و بلند به دوستش گفت:
- من رفتم. خدافظ.
دوستش هاج و واج پرسید:
- کجا؟ یکدفعه چت شد؟
"میس تالی"  بلندبلند گفت:
- صدای این انکرالاصوات حالمو به هم زد... دارم بالا می‌آرم... آخه اینم شد آواز؟
بعدش با لحنی مسخره شروع به تقلید آواز کرد:
- بالام ای... سنی گوردوم، عاشیق اولدوم.... واقعاً که... به جای این‌که از وردی یا پوچینی آریا پخش کنند با این صدای نکره سوهان به روحمون می‌کشند... کج‌سلیقه‌ها!...
و بعد با عصبانیت راه افتاد طرف درب تریا...

از ترم اول سال دوم "میس تالی" را هفته‌ای یکی دو بار بیرون از دانشکده هم می‌دیدم. حقیقتش این است که در کلاس زبان انگلیسی انجمن ایران- آمریکا اسم نوشته بودم. "میس تالی" هم به همین انجمن می‌آمد. البته چند ترم بالاتر از من بود ولی روزها و ساعتهای کلاسهامان یکی بود: روزهای زوج- ساعت پنج و نیم تا هفت. هر دو پس از تمام شدن کلاسهای درسمان در دانشکده، حدود ساعت پنج از دانشکده درمی‌آمدیم و پیاده، از خیابان تخت جمشید به طرف انجمن توی خیابان وصال می‌رفتیم. برای همین اغلب عصرهای زوج توی این مسیر می‌دیدمش. توی یکی از همین عصرها بود که صحنه‌ای باورنکردنی دیدم که نفسم را بند آورد. ساعت پنج و پنج- شش دقیقه بود. طبق معمول، "میس تالی"داشت می‌رفت سمت خیابان تخت جمشید. من هم با فاصله‌ی چند متر پشت سرش می‌رفتم. پشت سر هم از درب شرقی دانشگاه رفتیم بیرون، از عرض خیابان آناتول فرانس گذشتیم، بعدش رفتیم توی پیاده‌روی شرقی خیابان، و بعد روانه شدیم سمت خیابان تخت جمشید. سر سه‌راه، "میس تالی" پیچید توی خیابان تخت جمشید. کمی بعدش من هم وارد خیابان تخت جمشید شدم که یکهو از تعجب چشمهایم گرد شدند چون یکی از گوریلهای کله‌گنده‌ی دانشکده را دیدم که دارد شانه به شانه‌ی "میس تالی" می‌رود و چیزی توی گوشش می‌گوید. از حیرت داشتم شاخ درمی‌آوردم. معلوم نبود این لعنتی از کجا پیداش شده بود. حتماً سر خیابان منتظر "میس تالی ایستاده بوده. بهتم زده بود که این غول بی‌شاخ‌ودم با "میس تالی" چه کار دارد و چی دارد توی گوشش ور می‌زند. هاج و واج دنبالشان راه افتادم و گوش تیز کردم بلکه بشنوم یارو چی دارد بلغور می‌کند ولی سروصدای خیابان و فاصله‌ی بینمان نمی‌گذاشت چیزی از حرفهایش بشنوم. تنها چیزی که می‌توانستم تشخیص بدهم این بود که یارو هی خودش را به "میس تالی" نزدیک می‌کرد و سعی می‌کرد بهش بچسبد، ولی "میس تالی" نمی‌گذاشت و ازش فاصله می‌گرفت. چند بار هم الدنگ نکبتی سعی کرد بازوی "میس تالی" را بگیرد ولی "میس تالی" با خشونت بازوش را از دست او کشید بیرون. بالاخره رسیدیم سر چهارراه تخت جمشید- وصال. چراغ سبز بود. "میس تالی" خواست از عرض خیابان وصال بگذرد که یارو ایستاد و مچ دست راست "میس تالی" را گرفت توی مشت دست چپش، متوقفش کرد. بعدش بلندبلند با لحنی تهدیدآمیز گفت:
- بهت گفته باشم، نگی نگفتی... اگه با من نباشی آبروتو می‌برم، بدنامت می‌کنم، رو در و دیوار...
هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که در یک چشم به هم زدن "میس تالی" مچش را با تکانی شدید و ناگهانی از توی مشت یارو کشید بیرون، بعد شترق خواباند توی صورتش. آنقدر محکم زد که صدای شترقش توی سرم پیچید و سوزش شدیدی توی صورتم حس کردم، به طوری که بی‌اختیار دست راستم را گذاشتم روی گونه‌ام و شروع کردم به مالیدنش. وقتی به خودم آمدم دیدم آن لعنتی، مثل سگ کتک خورده، دفمش را گرفته لای پاهاش، پیچیده توی خیابان وصال، و دارد تند تند می‌رود. "میس تالی" هم انگار اتفاقی نیفتاده، دارد از عرض خیابان وصال می‌گذرد و می‌رود آن‌طرف خیابان. می‌خواستم دنبالش بروم ولی نتوانستم. چنان بد حال بودم که قید رفتن به کلاس زبان را زدم و گیج و گنگ برگشتم سمت دانشکده. آن روز بود که فهمیدم واقعن اسم "میس تالی" برازنده‌ی اوست...

آبان 1392


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا