حکایت سیزده به در نمایندگان فنیان در چمنزاری گل‌افشان به سبک گلستان
1394/2/12


نیمروزی، در سیزده به دری نوروزی، در عنفوان جوانی، چنان‌که افتد و دانی،  و بعضی از ظرایف و لطایف آن را هم هرگز ندانی، جمع قلیلی از فنیان به نمایندگی از قاطبه‌ی کثیر دانشجویان، در چمنزاری مفرح، و تحت آفتابی مشعشع، بر زمینی مسطح، گرد هم آمدند و بساط ساز و آواز، و اسباب کباب و شراب و رباب گستردند و محفل انس و الفتی، و مجلس بهجت و بشاشتی فراهم کردند.
در این مجلس مصاحبت و محفل صمیمیت، نخست نسرین‌بانو که نماینده نسوان محترمه‌ی معظمه و بانوان مکرمه‌ی فنیه و از دانش‌آموختگان فهیمه و فخیمه‌ی راه و ساختمان بودی، و در به سیخ کشیدن گوجه مهارتی فراوان و ظرافتی شایان داشتی، در همان حال که گوجه‌‌فرنگی‌های خوش‌رنگ و شکیل را به سیخ کشیدی، مادیان فصاحت در میدان بلاغت دوانید، و آذرخش استدلال از سحاب استنتاج جهانید، و شروع کرد به شکوه و گلایه که چرا شما شیرمردان فنی در طول دوران دانشجویی و زمان شرزه‌خویی در دانشکده، ما نسوان لطیفه و بانوان ظریفه را به چشم ضعیفه نگریستیدی و ما نکوطبعان نکورو و نکوخو و گلهای سرسبد گلستان لاحقه‌ی فنیه را که جنس اول بودیمی به دید جنس دوم ‌دیدیدی؟ مگر، نعوذ بالله، ما بسم‌الله بودیم و شما اجنه که از ما هراسیدیدی و تا سر و کله‌ی ما نمودار ‌شدی هراسان ‌رمیدیدی؟ یا آن‌که ما را نامحرم ‌انگاشتیدی، و به تعبیر کلامیون امروزی غیر خودی ‌پنداشتیدی که از ما کناره گرفتیدی و سعی بلیغ و جهد فریغ کردیدی که حتی‌المقدور نگاهتان به نگاه ما نیفتد و رخساره‌هایمان رو در رو نگردد؟
در پاسخ به بیانات مستدله و براهین مبینه‌ی نسرین‌بانو، آقاجمال که نماینده‌ی نخبگان فنی و از اساتید فن گافیه و دارای هنرهای وافیه و استعدادهای کافیه و قوای‌ داهیه بود و از اکابر و اعاظم جمع، در همان حال که کمانه بر تارهای کمانچه کشیدی و نواهای طرب‌انگیزی در شهناز و دشتی و ماهور و بیات شیراز ‌نواختی، نواهای خوشی که طرب در اعماق دل و جان ‌انداختی، چنین فرمود:
ما شیرمردان فنی را در امر مصاحبت با نسوان محترمه و مجالست با بانوان مکرمه‌ی دانشکده‌ی مفخمه اراده و اختیاری از خود نبودی و ما را چاره‌ای نبودی جز تبعیت از فرامین نامکتوب و دساتیر نامطلوب زعمای ریش و سبیل‌دار قوم فنیه که با نگرش چپ چپ به ما تفهیم شدی و خطوط اصلی آن با ایما و اشاره برایمان ترسیم شدی که قوم اول از این اکابر، یعنی ریشمندان که در خفا مایه‌ی ریشخندمان بودند، زیر ردای انجمن اسلامی گرد آمده بودند و قوم دوم از این اعاظم، یعنی سبیل‌پسندان که در قفا مایه‌ی پوزخندمان بودند، تحت لوای انجمن فوق برنامه متشکل بودند و به فتاوی و نواهی ایشان ما را این حق نبودی که بر نسوان و بانوان فنیه نظر اندازیم و زمینه‌ی آشنایی با آن علیامخدرگان را فراهم سازیم، و بر ما اکیدن و شدیدن ممنوع و مکروه بود که در اماکن مقدسه‌ی فنیه، اعم از درس‌خانه و کتاب‌خانه و چای‌خانه‌ و سفره‌خانه در کنارشان بنشینیم و با ایشان روابط حسنه یا حسینه داشته باشیم. بنابراین، در قصور پیش آمده تقصیری متوجه ما نبوده و ما آن‌چه استاد اجل، برادر حسین و رفیق حسن، فرمانمان فرمود سمعن و طاعتن فرمان‌بردیم و اجرا کردیم...
حال از این بحث ملالت‌آور و فحص کسالت‌بار بگذریم و به ذکر خاطرات دوران جوانی و نوجوانی بپردازیم که از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است.
سپس آقاجمال ما که مظهر دلپسندی و جوهر هوشمندی بودی، از مایه‌ی ابوعطا به مایه‌ی شور فرود آمد و غزل زیر را همراه با آواز خوش خویش بس شورانگیز و سرورآمیز خواند:

از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است
 پیغام آشنا، نفس روح‌پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبوَد، شمع گو: بمیر
چون هست، اگر چراغ نباشد منوّر است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
 صحرا و باغ زنده‌دلان کوی دلبر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است

کاش آن به‌خشم‌رفته‌ی ما، آشتی‌کنان
 بازآمدی که دیده‌ی مشتاق بر در است

جانا! دلم چو عود بر آتش بسوختی
 وین دم که می‌زنم ز غمت، دود مجمر است

شب‌های بی‌توام شب گور است در خیال
ور بی‌تو بامداد کنم روز محشر است

گیسویت عنبرینه‌ی گردن تمام بود
 معشوق خوب‌روی چه محتاج زیور است؟!

سعدی! خیال بیهده بستی امید وصل
 هجرت بکشت و وصل هنوزت مصوّر است؟

زنهار از این امید درازت که در دل است!
هیهات از این خیال محالت که در سر است!

آنگاه با بانگی رسا و بیانی گویا به ذکر جمیل خاطره‌ای از دوران تعلمات فنیه و تألمات آزمایشگاهیه و تأملات فیزیکیه پرداخت:
مرا اصلا و ابدا به آزمایشگاه فیزیک تعلق خاطری نبودی و این درس کسالت‌بار افسرده‌خاطرم نمودی. تمام جد و جهد بلیغ من وقف این امر خطیر بودی که آن را حتی‌المقدور به هر دست و پا زدنی که هست و حتا اگر ناپلئونی- علیه الرحمه- هم شده پاس کنم و شرش از سر خویش وا کنم. گزارشهای کار آزمایشگاه را گه با استفاده از نتایج آزمایشهای دوستان صدیق و گاه به مدد یافته‌های رفیقان شفیق و با اندک تغییراتی ناچیز، فراهم کردمی و تدارک دیدمی، و در مواردی معدوده و در حدودی محدوده که آزمایش می‌بایستی به جوابی معین و نتیجه‌ی عددی مشخص برسد، چون از بد روزگار و به نحوست شورچشمی پیرامونیان، حاصل کارم معمولاً چندان دقیق نبودی، داده‌های آزمایش را آنقدر بالا و پایین کردمی و با آنها ور رفتمی تا به عددی کمابیش نزدیک به عدد مورد نظر رسیدمی، و در واقع به مدد ترفند ممدوحه و معروفه‌ی عددسازی، خر خود از پل آزمایشگاه (با پل رودخانه‌ی تالار اشتباه نشود) گذراندمی و به سلامت به مقصد رساندمی. و صدالبته چون خوش‌انصاف و نیک‌مرام بودمی، و صد و یک البته به منظور پیشگیری از ایجاد شک و شبهه و پیدایش سوء ظن، معمولاً نتیجه آزمایشم دقتی متوسط و صحتی تقریبی را نشان دادی.
گذشت و گذشت تا این‌که از قضا روزی از روزها که اوضاع برجی‌ام قمر در عقرب بودی و در مرکز دایره‌ی نامدور بزشانسی قرار داشتمی، به هنگام اندازه‌گیری عدد کولن- لعن‌الله علیه- پس از تقلای فراوان و رنج شایان و سعی بلیغ و جد و جهد بی‌دریغ، پس از اتمام کار و نهادن داده‌ها در فرمول مربوطه و انجام محاسبات مطروحه، متوجه شدم که گرفتار بزشانسی مبسوط و دچار بدبیاری معهود شده‌ام و طالع منحوسم نحوستی مذموم به بار آورده و عدد به دست آمده به جای نود و شش هزار و پانصد ناقابل، چیزی شده در حدود نود و پنج تا نود و شش، بلافاصله و از روی اضطرار دست به کار معجزه‌بار عددسازی و پشت هم اندازی زدم و به یاری این فن شریفه و این هنر رفیعه به نتایج مطلوبه رسیدم و فی‌الفور گزارش کار را تدارک دیدم، و در حالی که کبکم خروس خواندی و خروسم به جای قوقولی قوقو قدقدقدا کردی، شادان و خندان و بشکن زنان گزارش کتبی را تهیه و به استاد مربوطه ارائه کردم. جواب گزارش را که گرفتم، دیدم که بالای گزارش با خطی خوش مکتوب شده:
جای آن است که خود موج زند در دل لعل
زین نتیجه که گرفتی تو ز فرمول غلط
و زیر آن نوشته شده بود: نتیجه‌ی درست از فرمول غلط!!! یالعجب ثم العجب بین الجمادی و الرجب!!!
ناگهان متوجه گافم شدم و دریافتم که چه خیطی کاشته‌ام و چه دسته گلی آب داده‌ام. سهوی عظیم کرده و فرمول را غلط به کار برده بودم. فی‌الفور فرمول درست را به کار بردم و اعداد به دست آمده از آزمایش را در آن نهادم، پس از انجام محاسبات و استفاده از معادلات با نهایت حیرت دیدم که عدد نود و شش هزار و چارصد و نود و نه برای عدد کولن- لعن‌الله علی العالمین- حاصل شدستی. فی‌الواقع همین یک بار هم که کارم را بادقت و مراقبت انجام داده بودم با گافی گنده و دو سرکجه نه، بل چندین و چند سرکجه آن را خراب کرده بودم. و آنجا بود که بی‌اختیار این غزل حافظ را با سوز و گداز تمام زمزمه کردم:
 صداقت پیشه کن هر دم که کام دل به بار آرد
عددسازی مکن جانا که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

پس از به پایان رسیدن بیانات مشروحه و افاضات مقبوله‌ی آقاجمال، آقاافشین که به نمایندگی از سوی دانشمندان و اخترشناسان و مترجمان آزادمنش در جمع فنیان سیزده در کن شرکت کرده بود و داشت هنرمندانه و ماهرانه با نوای دلپذیر تنبکش آوای آسمانی کمانچه‌ی آقاجمال را همراهی کردی و گاه با فن دست پایین و گاه با فن دست بالا نواهایی موزون و میمون از تنبک گران‌قدر خود بیرون کشیدی، رشته‌ی کلام را در دست  آزادش گرفت، و چنین لب به سخنانی شیرین و دل‌نشین گشود و دل مستمعین را با کلام شیوایش ربود:
الحق و الانصاف که دماغ‌سوختگی هم بد دردی‌ست، علی‌الخصوص اگر به تقصیر باشد و بزبیاری هم هم‌راه شوم‌اقبالی مسببش شده باشد که دیگر درد بی‌درمان است. این دردی‌ست زجرکش‌کننده که بدجور دردمند را عاصی کنَدی و از فرق سر تا نوک انگشتان شصت پایش را سوزانَدی، و از همه جا بیشتر داغ بر ماتحت آدمی ‌نهدی و زخم بر قلب آدمی زندی.
الغرض، در تمام مدت چهارسالی که در "دانشکده پایین" کنگر ‌خوردمی و لنگر ‌انداختمی، تنها و تنها یک بار قضا و قدر چنین مقدر کرد که از تیلیفن عمومی سرسرای اصلی دانشکده استفاده کنم، و آن هم کاش دستم قلم ‌شدی و استفاده ‌نکردمی. آن یک‌بار هم غلط نکرده باشم نزدیک شانزدهم ماه قوس سنه‌ی الف و ثلاث مئة و ثلاثة و خمسین بود و از آن منحوس روزهای شومی بود که به هزار و یک دلیل نامدلل می‌دانستی که قرار است خبری شود و شیشه‌ای بشکند و جار و جنجالی به پا شود و شعاری داده شود و فریاد "اتحاد مبارزه پیروزی" بلند شود و چارستون بدنت را بلرزاند. سر ساعت نه و نیم رفتم داخل کابین تیلیفن عمومی. با بستن در کابین سکوت نسبی و نه مطلق ناگهانی برقرار بشد و طنین صداهای مبهم سرسرا محو بگردید. مشغول بگرفتن نمره‌ی تیلیفن عزیزی از عزیزان دل‌بند شدم- به احتمال قریب به یقین و نه صد در صد بل حدود نود و نه در صد به مادرم تا مثلن به ایشان خبر دهم که عصر کی به خانه برگردمی و به سعادت دیدار ایشان نائل آیمی. در سرسرا مرحوم مغفور منصور- رحمة‌الله علیه- و شخص دیگری شانه به شانه قدم زدندی و سرگرم امر خطیر مذاکره و مباحثه بودندی. هنوز صحبت یکی دو دقیقه‌ای‌ام تمام نشده بود که ناگهان یکی از بچه‌ها که یادم نیایدی کدام شخص شخیصی بود، درب کابین را بدون در زدن و کسب اجازه‌ی قبلی تمام و کمال باز کرد و  مثل اجل معلق جلوی رویم سبز شد. در همین لحظه دیدم که مرحوم مغفور منصور- رضی الله عنه- تک و تنها جلوی کابین ایستاده و یک‌بری از پس شیشه‌ی ضخیم و نارنجی عینکش خیره در من می‌نگرد. هاج و واج به آن دوستی که چون جبرائیل بر من نازل شده بود و برایم پیامی نه آسمانی و نه زمینی بل زیرزمینی داشت، زل زدم و هولکی با مادر گرامی‌ام خداحافظی کردم و گوشی تیلیفن را سر جایش گذاشتم. 

همان‌طور که با دلخوری در او می‌نگریستم، یعنی این‌که آیا لازم بودی در نزده سر من خراب شوی و بی‌اجازه وارد حریم خصوصی‌ام شوی و مخل صحبت با مادرجانم گردی؟ او دست انداخت زیر بازویم و مرا با ملایمتی هدفمند و خام‌گرداننده از کابین بیرون کشید و بیخ گوشم نجواکنان چنین زمزمه کرد: "درنگر، حضرت مستطاب افشین... درنگر و دریاب غرض از مزاحمت را که خواهیمی با چند تا از بچه‌های صداکلفت چست و چالاک، ساعت دوی بعد از ظهر برویم سراغ کارخانه‌ی نواستعماری پپسی‌کولا، بزنیم شیشه‌هایش را سر به سر بشکنیم، سپس مقدار مبسوطی شعار "اتحاد مبارزه پیروزی" هم فی‌سبیل‌الله فریاد بزنیم و کمی شلوغ پلوغ کنیم، بعدش هم متفرق شویم، شتر دیدی ندیدیش کنیم، باشد؟" من که از شنیدن این سخنان نافذ که با لحنی قاطعانه ادا شده بود و جای هیچ‌گونه چون و چرا یا مخالفتی باقی نگذاشتی، جا خورده بودم، در حالی‌که هنوز درگیر مشغولیات روحی و اختلالات ذهنی حوادث عجیبه و رخدادهای غریبه‌ی چند ثانیه پیش بودمی، بالاجبار و از روی اکراه، ناچار شدم بگویم: باشد... هرچه شما بفرمایید...

نیک دانستمی که نباید پرسیدمی که کدامین کسان در این برنامه‌ی اغتشاشیه‌ی انقلابیه مسئولیت امر مقدس شیشه‌اشکنی را برعهده خواهند داشت و در این امر خیر پیش‌گامم خواهند بود، ناچار برای خالی نبودن عریضه عرض کردم: با کسی قرار و مدار گذاریمی یا دوتایی به مصاف شیشه‌ی عمر پپسی‌کولا رویمی؟
و ایشان نام نامی یکی از همکلاسی‌ها را در گوشم نجوا کردند. با آن همکلاسی قرار و مدار لازم برای انجام کار را گذاشتیم و قرار شد تا نخست به سفره‌خانه برویم و ته‌بندی مختصر بکنیم و شکمی از عزا دربیاوریم تا نای سنگ‌پرانی به سمت شیشه‌های پپسی‌کولا را داشته باشیم، پس از آن‌که انرژی لازم برای این حرکت اعتراضی- انقلابی- اجتهادی را کسب کردیم و بنزین لازم را به باک خودروهای تیزرفتار خود رساندیم، رأس ساعت یک و نیم راهی مکان معهود و کعبه‌ی مقصود شدیم. به خاطر زیاده‌روی در امر مقدس بنزین‌زنی به باک بدن، کمی تأخیر در زمان حرکت شد و ناچار برخوردیم به آمدوشد شدید و مدید خیابان آیزنهاور- لعنة‌الله علیه- چاره‌ای نبود جز این‌که از کوی مجاور ساختمان پپسی‌کولا عازم درب اصلی آن شویم و ساعت پنج دقیقه‌ای از دو گذشته بود که به منزلگه مقصود و میعادگاه معهود رسیدیم، با کمال حیرت نه سر و صدایی شنیدیم و نه اثری از جماعت شیشه‌اشکن دیدیم، در واقع دیدیم که جا تر است و بچه سرجایش نیست، و نه تنها احدالناسی در محل معهود رؤیت نشدی بل حتا پشه‌ای هم در آن اطراف پر نزندی و مگسی هم وز وز نکندی. هنگامی که درست رودرروی درب اصلی کارخانه‌ی پپسی‌کولا قرار گردیم بهت‌زده ملاحظه کردیم و با چشمان گشاده از حیرت مشاهده نمودیم که زمین غرق خرده شیشه است و از ما بهتران زودتر از ما دست به کار شده و شیشه‌های اصلی کارخانه را شکسته و دررفته‌اند. افزون بر این چند عدد جیپ نفربر ابیض- اسود امنیه را رؤیت نمودیم که در خیابانهای دور و ور آن مکان مقدسه جولان دهندی و بوکشان و چشم‌دران پی شکار گردندی. من و رفیقم دل‌نگران و مشوش نگاهی به هم کردیم و با زبان نگاه به هم فهماندیم که هوا پس است و می‌بایستی فلنگ را ببندیم و فرار را بر قرار ترجیح دهیم. فی‌الفور با دلی مضطرب و روحی منقلب منطقه را ترک کردیم و خودمان را رساندیم به یکی از خیابانهای اطراف که در آنجا ندای سروش غیبی را شنیدیم که پیاممان دادی:

دماغت اگر سوخت غمگین مشو
ز پپسی‌کولا سوی کوکا برو
لاجرم به فرمان هاتف غیبی و علیرغم میل باطنی از پپسی‌کولا روانه‌ی کوکاکولا شدیم تا بلکه مأموریت خطیرمان را در آن‌جا اجرا کنیم و شیشه‌های آن‌جا را درب و داغان سازیم. در راه رفیقم ترانه‌ی خوش‌نوای "بشکن بشکن" را در گوشم زمزمه کردی و خاطر مرا خوش گرداندی:

بشکن بشکنه، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
جون دلبرا بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
مرگ پولدارا، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
واسه فنی‌ها، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
این‌جا تهرونه، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
دنیا ویرونه، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
شیشه پپسی رو، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
شیشه کوکا رو، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن
شیشه ودکا رو، بشکن
من نمی‌شکنم، بشکن...

پس از این‌که افشین‌آقا تصنیف ضربی و شاد "بشکن بشکنه" را با نوای ترقص‌انگیز تنبک خویش همراه با نوای سوزناک و محزون کمانچه‌ی آقاجمال خوش خواند و حضار او را با کف زدن ممتد و سوت زدن بلبلی تشویقی مبسوط کردند، نوبت به آقاسینا رسید که به نمایندگی چندجانبه از سوی دانشجویان فنیه در این مراسم باشکوه سیزده به در شرکت کرده بود. شخص شخیص ایشان که از یک‌سو نماینده‌ی جوانان ورزشکار فنیه، علی‌الخصوص اسکی‌بازان و بیلیاردبازان و کوهنوردان و غارپیمایان بودی؛ و از دیگرسو نماینده‌ی دانش‌پژوهان کیهان‌شناس و مبدعان و نوآوران در حوزه‌ی نظریه‌ی مهبانگ که در واقع همان تئوری بیگ‌بنگ خودمان باشدی، و از سوم‌سو نماینده‌ی خوش‌اندامان رشیدقامت جمیل‌صورت و شکیل‌سیرت بودی، درحالی‌که با رویی گشاده و تبسمی شیرین بر لبان، سیخهای کباب ردیفی چیده شده روی منقل را با مهارتی وصف‌ناپذیر هم‌چون کباب‌پزان چرب‌دست و خبره‌کار باد زدی و دود مطبوع و اشتهاانگیز کباب را به هر سو پراکندی و آب از لب و لوچه‌ی حضار و نظار سرازیر کردی، خطاب به نسرین‌بانو که کماکان در حال به سیخ کشیدن گوجه‌ها بودی، گفت: این تنها شما نسوان محترمه و بانوان مکرمه‌ی فنیه نبودید که از فعالیتهای طبیعی خاص جوانان اکیدن منع ‌شدیدی و شدیدن محروم بودیدی و حق نداشتیدی که آن‌گونه که دلخواهتان است جوانی کنید و آن‌گونه که جوانی‌تان اقتضا ‌کندی بازیگوشی کنید، ما مذکران مظلوم و شیرمردان در غل و زنجیر هم حال و روزمان بهتر از شما نبودی و از هر نوع فعالیت طبیعی جوان‌پسندانه و دل‌شاد کننده منع ‌شدیمی و محروم بودیمی و جز شعاردادن و شیشه‌شکستن اغلب سرگرمیهای لذت‌بخش و مسرت‌آفرین بر ما مکروه و ممنوع بودی.
خوب به خاطر دارم که شتاء سنه‌ی الف ثلاث‌مئة ثانی خمسون، و اولین شتاء پس از حضور میمون و ظفرنمون من در دانشکده فنیه بود که شروع کردم به رفتن به برنامه‌های اسکی دل‌نشین در پیستهای آبعلی و شمشک و دیزین. از اوایل سال تحصیلی در برج میزان آن سنه، هم‌راه با چند تن از رفیقان شفیق و یاران صدیق سال اولی، با بچه‌های اتاق کوه هم‌راه شده به چند برنامه‌ی یک روزه در کلک‌چال و پلنگ‌چال و توچال رفته بودیم. با شروع فصل شتاء خبردار شدیم که دانشگاه را یک اتاق اسکی‌ست که ‌شودی هر چهارشنبه از آن جا کفش و چوب و وسایل آخرین مدل اسکی را به امانت گرفته و صبح پنج شنبه یا آدینه با اتوبوسهای دربستی مجهز و راحتی که از روبه‌روی سالن ورزش شماره‌ی یک دانشگاه راه افتادی، به هریک از پیستهای آبعلی و شمشمک و دیزین که دوست داشتیم برویم و با بردن تنها یک یا دو ساندویچ ناقابل برای لمباندن به عنوان ناهار یک روز اسکی مجانی را که نمونه‌ای از فعالیتهای طبیعی جوانانه بود، تجربه کنیم و از آن لذت ببریم. جالبتر آن‌که دانشگاه برای آموزش ما، دوستان نوآموز و اکابریهای مبتدی، مربیهایی هم استخدام کرده بود که فنون اولیه‌ی اسکی را به ما آموختندی و ما را راهنمایی کردندی و آموزش دادندی. خوب هم به خاطر دارم که چند بار با دوست نزدیکم کیارش- عمرش چونان عمر نوح نبی دراز بادا- که تا آن زمان چوب اسکی هم ندیده بودیم و از لذت اسکی‌بازی بویی نبرده بودیم، از این فرصت طلایی کمال استفاده را کرده و به اسکی رفتیم.
کم کم داشتیم تاتی تاتی کردن را آموختیمی و راه افتادیمی که رفیقی سال بالایی از اعاظم و اکابر اتاق کوه با دیدن چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌ام پرسید: تو که چند هفته است ترک کوهنوردی کرده‌ای و ما را در برنامه‌های کوه‌پیمایی همراهی نمی‌کنی، چطور است که آفتاب سوخته شده‌ای و این‌چنین برنزه می‌نمایی؟ نکند بی‌وفایی کرده و  با از ما بهتران انجمن اسلامی یا بچه‌های کوی دانشگاه رفته‌ای کوه؟ من ساده‌دل هم از همه جا بی‌خبر پاسخ دادم که نخیر، کوه نبوده‌ام. این چند هفته، جای شما خالی، رفته بودم اسکی.
این پاسخ همان و نگاه‌های چپ چپ سرزنش‌بار و شماتت‌آمیز آن دوست فوقی- کوهی که در آن رگه‌های غلیظی از تهدید و ارعاب مشهود بود و به زبان حال با من گفتی: حالا دیگر بچه سوسول شده‌ای، می‌روی اسکی و ادای بچه بورژواهای را درمی‌آوری؟ صبر کن تا حسابت را بگذاریم کف دستت تا بفهمی یک من ماست چقدر کره دارد. کاری بکنم که از زاده شدن و پا گذاشتن به این دنیا پشیمان شوی.
این‌گونه بود که من پشت دستم را داغ کردم که دیگر هوس این نوع فعالیتهای فوق طبیعی بچه‌سوسولانه نکنم و دور سوسول‌بازی و این‌جور قرتی‌بازی‌های خرده‌بورژوایی  و بورژوایی و بورژوایی- کمپرادور را خط بکشم.
آنگاه آقاسینا شروع کرد به خواندن غزلی در عشق به اسکی و خطایی که در افشای این عشق مرتکب شده بود، و جمال‌آقا با آواز سوزناک کمانچه‌اش و آقاافشین با نوای شاد تنبکش و بقیه با دست‌زنی و پاکوبی او را همراهی کردند:
باختم جان در هوای او، غلط کردم، غلط
تکیه کردم بر وفای او، غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط

دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او، غلط کردم ، غلط

این‌که دل بستم به مهر عارضش، بد بود، بد
جان که دادم در هوای او، غلط کردم، غلط

هم‌چو سینا رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او، غلط کردم، غلط

پس از پایان یافتن سخنان مشعشع آقاسینا، امیرآقا که از دیگر حضار محترم و معظم این مجلس بزم و رزم بود و با حضورش به مجلس رونق و صفایی خاص بخشیده بود، و به نمایندگی از سوی گروهها و اقشار گوناگون جامعه، از جمله اهالی خاک پاک و آب ماهی‌پرور چارصددستگاه، نخبگان تیزهوش فیجان، شیرفورواردهای لایی‌زن زمین خاکی میدان ژاله- علی‌الخصوص آن بادپایان برزیلی‌تکنیکی که به پرویز قلیچ‌خانی بزرگ هم لایی زده‌اند و در خوش‌تیپی به جرج بست گفته‌اند زکی، دانشمندان مریخی‌طبع ناهید‌دوست و زهره‌‌پرست، و حلالان مسائل لاینحل عالم علم و عمل، به این سور سیزده به درآمده بود و بر سر ظرفی قابلمه‌وار یا دیگچه‌گون داشت که بر هیچ‌کس از همگنان معلوم نبود و هرگز هم روشن نشد که درون آن چیست- بعضی بر این باور بودند که درون آن سبزی‌پلوماهی‌کوکوست، برخی بر این نظر بودند که در آن تنقلات از جمله آلوچه و برگه‌ی هلوست، گروهی می‌گفتند ظرف ماست و لبوست، و جمعی مدعی بودند که آن ظرف مظروف تخمه کدوست.
امیرآقا هم‌چنان که دیگچه بر سر، هم‌راه با نوای غم‌انگیز کمانچه‌ی جمال‌آقا و بانگ قرانگیز تنبک افشین‌آقا قر ملایمی دادی و حرکاتی موزون و دل‌نشین از خود ساطع و صادر کردی، چنین فرمود:
چیزی که دراین دانشکده‌ی فنی دوران ما الحق مرا کفری و عصبی می‌کرد، "تزویر و ریا"ی مفرطی بود که در آن جاری و ساری بود. در این دانشکده‌ی محبوب ممدوح، در کنار شیرمردان خوش‌مرام و باصفایی که نمونه‌ی بارزشان زنده‌یاد آقامجی نازنین بود، ناکسان نالوطی و بی‌مرامی هم بودند که افند تزویر و ریا بودند و نطفه‌شان با دورویی و ظاهرفریبی بسته شده بود. اینان جماعتی جانمازآبکش بودند که چون به خلوت می‌رسیدند آن کار دیگر می‌کردند و به قول حافظ عزیز در میخانه می‌بستند تا در خانه‌ی تزویر و ریا بگشاید:
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه‌ی "تزویر و ریا" بگشایند
من هرچه از تزویر و ریای این جماعت بی‌مرام نان به نرخ روز بخور فرصت طلب پست‌فطرت بد بگویم و فحش و فضاحت حواله‌ی خودشان و خواهر و مادرشان کنم، کم کرده‌ام که آتش دل سوخته‌ام فروننشیندی و دل گر گرفته‌ام خنک نشودی.
من که آدمی دنیا دیده‌ام و تمام مراکز علمی ایران و جهان، علی‌الخصوص مدرسه عالی دختران- علیهماالرحمه- را زیارت کرده‌ام، هرگز چنین نابه‌کاران اهل ریا و تزویری که در فنی دیده‌ام در هیچ کجای دنیا و مافیها ندیده‌ام.
الغرض، خواهمی خاطره‌ای برایتان حکایت کنم که به مصداق مثل "مشت نمونه‌ی خروار است"، ذره‌ای از ریا و تزویر این نامردان بی‌مرام فکولتی فنیه را عیان سازد که "آن را که عیان است چه حاجت به بیان است؟"
تازه دو سه ماهی بود که از محبس خلاص شده و با دلی دردمند، پر از خاطرات تلخ، به دانشکده برگشته بودم که یک روز که برای صرف ناهار و تجدید قوای ظهرگاهی به تریای فنی امیرآباد رفته بودم، دیدم دوستان و رفیقانم برخلاف هرروز که دور صفحه‌ی شترنگ جمع بودندی و خوش‌وقت نمودندی و گل گفتندی و گل شنقتندی، همگی صمن بکم با سگرمه‌های در هم و بغ کرده چونان بچه‌های ننه‌مرده نشسته‌اند و به انتظار آمدن ناهار سماق مکندی. اثری هم از صفحه‌ی شترنگ در بینشان نیست. پرسیدم: چرا قوقو نشسته‌اید و شترنگ بازی نکنیدی؟
گفتند: مسئول تریا بساط شترنگ را مصادره کرده و به ما ندهدی.
برای اطلاع از چون و چند ماجرا سراغ مسئول تریا- اکبرآقا- رفتم و گفتم: چرا شترنگ را به بچه‌ها نداده‌ای؟
 گفت: نماینده‌تان گفته که دیگر بساط شترنگ را به کسی ندهم. پرسیدم: کدام نماینده؟ گفت: همان نماینده که به صبح کاذب ماندی.
فهمیدم چه کسی را ‌گویدی. رفتم سراغش و گفتم:  جناب، چرا گفته‌ای که بساط شترنگ را به بچه‌ها ندهند؟
بادی انداخت در گلویش و صدایش را کلفت کرد و گفت: برای این‌که شماها موقع بازی کردن بلندبلند خندیدی و لات‌بازی درآوریدی.
گفتم:  صدایت را برای من نبر بالا که من از صدای کلفتت نهراسمی و بیدی نیستم که از این بادها بلرزم. اگر به صدای کلفت باشد گاو صدایش از تو کلفت‌تر است... جناب نماینده، من توی محبس هم که بودم با خمیر نان بربری برای خودم شترنگ درست کرده بودم، خودم با خودم بازی کردمی. زندانبانها نتوانستند جلوی شترنگ بازی کردنم را بگیرند. حالا تو نیم‌وجبی می‌خواهی جلوی بازی کردنم را بگیری؟ فورن برو به مسئول تریا بگو که شترنگ‌مان را بدهد وگرنه هرچه دیدی از چشم باباقوری خودت دیدی. او هم چون سنبه‌ی مرا پرزور دید، فوری ماستها را کیسه کرد و رفت به مسئول تریا گفت شترنگ را بدهد به من. غلط نکنم خشتکش را هم زرد کرده بود. این‌گونه بود که ما دوباره به شترنگمان رسیدیم و پوزه‌ی آن بی‌مرام اهل تزویر و ریا را به خاک مالیدیم.
در انتها همراه با نوای ملکوتی کمانچه‌ی جمال‌آقا و بانگ لاهوتی تنبک افشین‌آقا، امیرآقا با آوازی خوش شروع به ترنم غزلی از حافظ کرد که برانگیزاننده حس ترقص در دوستان بود:
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه‌ی آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی‌ست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

اینک نوبتی هم که بودی نوبت آقامصطفا دامت برکاته- بنیان‌گذار صفحه‌ی فیس‌بوقیه‌ی "فنی اثنان و خمسون" و صدر مجلس اکابر و اعاظم برگزیدگان ذوالفنون فنیه- بود که در حالی‌که دست بر شانه آقامهدی نهاده بود و با نوای ملکوتی کمانچه‌ی جمال‌آقا و بانگ لاهوتی تنبک افشین‌آقا، نرم‌نرمک حرکاتی موزون انجام دادی و دست افشاندی و پای کوباندی، سرگرم ترقص چنین حکایت کرد:
آن‌چه در سخنان گهربار رفیقان شفیق و عزیزان معزز مغفول و نامطروح مانده و من در این‌جا خواهمی به آن بپردازم و آن را اندکی باز کنم و در پایان هم حکایتی در ارتباط با آن بیان کنم، شیوه‌ی حسنه و گاهن حسینه‌ی دانش‌جویی و دانش‌پژوهی و پاس کردن دروس در فنی بودی که باعث شدی به مصداق حدیث متعارفه‌ی "اطلب العلم ولو كان بالصين" و یا به مصداق حدیث معروفه‌ی "اطلب العلم من المهد الى اللحد" و یا به مصداق  حدیث محکمه‌ی "طلب العلم فريضة على كل مسلم و مسلمة" که فی‌الجمله انگیزه‌هایی بس قوی و دارای نیروی محرکه‌ی شدید بودی و سبب شدی که جویندگان و پژوهندگان علوم و فنون به بهترین وجه من الوجوه و با روشهایی بس ابداعی و ابتکاری منحصر به فرد، در طول دوران دانشجویی، پاس کردن دروسشان بسیار موفقیت‌آمیز و ظفرمندانه باشد و با لایی‌زدن‌های پی‌درپی و دریبلهای متوالی تمام پاسهایشان به گل تبدیل شود و دروازه‌ی واحدهای درسی را گل‌باران کنند و با روسپیدی غرورآمیز مفتخرانه از پس امتحانات مربوطه به نحو احسن برآیند وبه کسب نمره‌ی عالیه‌ی الف نائل آیند. دانشجویان تیزهوش و خلاقی را شناختمی و با ایشان رفیق شفیق و حریف خانه و گرمابه و گلستان بودمی که بدون این‌که حتا یک بار هم رنگ در کلاس درس را دیده و لای کتاب درسی یا جزوه‌ای را گشوده باشند، از تمام دروس نمره‌ی ممتازه‌ی الف دریافت کرده بودند. دانشجویان مبتکر و مبدعی را شناختمی که بی‌آن‌که تا پیش از جلسه‌ی امتحان روی استاد مربوطه را زیارت کرده باشند، تمام دروس را با موفقیتی شایان تحسین پاس کرده و آن پاسها را با زرنگی تمام و در نهایت فرصت‌طلبی به گل تبدیل کرده بودند. دانشجویان فنی در زمان ما استعداد اعجاب‌آور و تحسین‌انگیزی در کسب نمرات عالیه بدون درس خواندن و شرکت در کلاسهای درس داشتند، و روشهایی برای رسیدن به این موفقیت بلد بودند که حتا به عقل جن هم نرسیدی و البته این روشها بس متنوع و گوناگون و تعدادشان به تعداد موهای سر دانشجویان بودی...
الغرض مدتی از انقلاب گذشته بود و همه‌جا زمزمه‌ی تعطیلی دانشگاهها و انقلاب دوم- یعنی انقلاب فرهنگی- بود و از هر زبانی این سخن مأیوس‌کننده و ملال‌آور شنیده شدی که به زودی دانشگاهها برای مدتی مدید و نامعین بسته خواهد شد و بر درب آنها تابلو زده خواهد شد که "تا اطلاع ثانوی تعطیل است". به همین سبب تصمیم گرفتم که سه واحد باقی‌مانده از دروس اجباری را اخذ کرده و حتا به بهای گزافه‌ی رفتن به خدمت مقدس سربازی به دانشکده‌‌ی فنی و دانشجویان و اساتید و کافه تریا و سلف سرویسش بدرود بگویم و بخوانم که
اگر بار گران بودیم، رفتیم
اگر نامهربان بودیم، رفتیم
و خلاصه‌ی کلام این‌که فارغ‌التحصیل شوم....
به همین منظور خیر درس مکانیک سنگ دکتر بهنیا را انتخاب کردم تا آن را حسن ختام دوران طلایی دانشجویی و نخستین سنگ بنای موفقیتهای آتیه و کسب مدارج عالیه سازم. ولی این بار هم به عادت مألوفه‌ی ممدوحه و به مصداق مثل ترک عادت موجب مرض است، زحمت شرکت در کلاسهای درس را به خودم ندادم و مشقت مستفیض شدن از بیانات مشعشع استاد را بر خود هموار نکردم و به مصداق مثل شتر دیدی ندیدی، رنگ کلاس درس را ندیدم و چشمانم به جمال بی‌مثال استاد معزز و مکرم روشن نشد که نشد. ترم در شفرفف به پایان رسیدن بود که تصمیم گرفتم بعد از مدتها دوری و غم مهجوری سری به دانشکده بزنم و هم چشمانم به جمال بی‌مثال دانشکده روشن شود و دیدار با دوستان همدانشکده‌ای تازه کنم، هم ساعتی در تریا بنشینم و شور امیرف بنیوشم و چای آقاحیدری بنوشم، هم برنامه‌ی امتحانات را گرفته و خودم را نرمک نرمک برای امتحان مکانیک سنگ آماده سازم؛ ولی پس از انجام همه‌ی کارهای اولیتر از جمله زیارت دوستان و نوشیدن چای و نیوشیدن شور امیرف و خوردن چلوقیمه در سلف‌سرویس، وقتی سری به اتاق آموزش زدم با کمال حیرت شصتم خبردار شد که ظاهرن به سبب این‌که تنها من و احتمالن یک دانشجوی دیگر در این درس ثبت نام کرده و هیچ‌کدام هم چند جلسه‌ی اول را در کلاس درس حضور به هم نرسانیده، خود به خود درس مکانیک سنگ از حیّز انتفاع ساقط و به کلی حذف شده است.
ناراحت و سرخورده در حالی که کارد می‌زدی خونم درنیامدی و بسیار پکر و دماغ‌سوخته بودمی، بعد از چند روز دوندگی و این در و آن در زدن و نذر و نیاز فراوان و رو انداختن به این و آن سرانجام موفق به کسب وقت از منشی زیباروی و خوش‌اندام دکتر بهنیا- رحمة‌‌الله علیهَ و علیهف- شدم و وقتکی گرفتم و به محل کار ایشان رفتم. دکتر با خوشرویی مرا پذیرفت و فرمود التماس دعایم چیست. وقتی به ایشان عرض کردم که خواهمی کلاس مکانیک سنگ ندیده امتحانش را بدهم، سگرمه‌هایش رفت توی هم و چهره در هم کشید و با روی تفرفش به من فرمود: پسر جان! تو که اصلن پایت به کلاس نرسیده، با چه رویی می‌خواهی در امتحان شرکت کنی؟
با پررویی تمام عرض کردم: آخر، استاد محترم! کلاسی نبوده که من پایم به آن برسد، به کدام کلاس نبوده بایستی پایم رسیدی و شرف حضور پیدا کردمی؟
خلاصه پس از مدتی گفت‌وگو و کل‌کل با اکراه تمام قبول کرد که از من امتحان بگیرد، به این شرط که نمره‌ام هرچه شد، همان را بی کم و زیاد و بدون چانه زدن بپذیرم و حتا اگر "ه" شدم، با طیب خاطر و از سر رضا و رغبت آن را چون هدیه‌ای الهی قبول کنم و چنین بخوانم:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاده‌ست
قرار امتحان را برای هفته‌ی بعد گذاشتیم. سپس از او تشکر کردم و بدرودش گفتم و با ارادت قلبی تمام درحالی‌که کبکم خروس خواندی و با دم خود گردو شکستمی، از اتاقش خارج شدم. تا اینجای کار از تلاشم راضی بودم و تنها این امر جزئی مانده بود که فکری به حال امتحان کنم و چاره‌ای برای حل این مشکل کوچولو موچولو بیابم. همین‌طور که در حال سبک سنگین کردن راه حل‌های احتمالی بودم، صدای دل‌نشین و لطیف‌تر از نوای بلبل منشی پری‌رو و مه‌رخسار دکتر بهنیا مرا به خود آورد که از منی که یک ترم تمام بود پا به صحن مقدس دانشکده نگذاشته بودم، از جوّ دانشگاه و دانشکده ‌پرسیدی؛ و فی‌الواقع کنجکاو بود که بداند اوضاع از چه قرار است. به خود آمدم و درحالی‌که محو تماشای جمال بی‌مثال منشی پری‌چهره و خوش چشم و ابرو شده بودم، عرض کردم که مدتی مدیدی‌ست که سرگرم کار و کسب روزی حلال هستم و از شدت کار برای درآوردن یک لقمه نان چنان سرم شلوغ است که فرصت سر خاراندن ندارم، چه رسد به این‌که بخواهم به دانشکده سر بزنم. به همین دلیل معذورم و شرمنده که خبر قابل عرضی ندارم و اگر کمتر از شما ندانم قطعن و یقینن بیشتر ندانمی. ضمنن این درس مکانیک سنگ آخرین درسی‌ست که بایستی پاسش کنم و بایستی این پاس کردن قرین با گل زدن باشد تا بتوانم از تحصیل فارغ شوم و بروم دنبال کار و زندگی و آینده‌ام، گو این‌که از مدتی قبل به طور غیر رسمی رفته‌ام دنبال اینها و فقط مانده که این امر خطیر را قطعی و رسمی کنم و مفهر پایانی بر دوره‌ی پرماجرای دانشجویی و فن‌پژوهی خویشتن بزنم.
سپس از آن پری‌روی خوش‌بو و خوش‌خو استدعا کردم که چنانچه نمونه‌هایی از سوآلات امتحانی سالهای قبل درس مربوطه را دارد، بر من منت گذاشته و آنها را برای مرور و تبدیل پاس درس به گل دقیقه‌ی نود به من مرحمت کند و مرا برای یک عمر تمام رهین منت و قدردان مرحمت خود سازد. ایشان هم که ظاهرن از چشم و ابروی مشکی من خوشش آمده یا قد و بالای رعنایم را پسندیده بود، با لبخندی ملیح که از عسل شیرینتر و از شراب نوشینتر نمودی و چشمکی که دل از عارف و عامی ربودی و دل صغیر و کبیر را به قیلی ویلی انداختی؛ درب کشوی میزش را گشود و پرونده‌ی سوالات را از آن بیرون کشید و یک کپی از آنها را به من مرحمت نمود. من هم که از خوشحالی در پوست خود نگنجیدمی و کم مانده بود بال دربیاورم و بپرم و لپهای ایشان را بماچم، پس از عرض تشکر فراوان، دفتر دکتر را ترک کردم و فی‌الفور راهی دانشکده شدم و بدون این‌که برای صرف چای و نیوشیدن موسیقی سری به تریا بزنم یا برای صرف چلوقیمه راهی سلف سرویس شوم یا به اتاق شطرنج بروم و دستی شطرنج بازی کنم، برای نخستین بار یکراست راهی کتابخانه شدم و پس از پرس‌وجوی فراوان از دوستان و آشنایان، یکی از دوستان معزز و مبرز سال‌بالایی را که این درس را پاس کرده و پاسش به گل غیر آفساید تبدیل شده بود، پیدا کردم و با کمک او و کتاب و جزوه‌ی درسی‌اش، ظرف چند روز باقیمانده، جواب سوالات امتحانات سالهای پیش را یافته و پس از چند بار خواندن جوابها را به خاطر سپردم و در روز و ساعت موعود برای پس دادن امتحان به دفتر دکتر بهنیا رفتم. دکتر مرا به اتاقی هدایت نمود و برگه‌ی سوالات امتحانی را به دستم داد و برای پاسخ دادن به آنها نود دقیقه‌ی تمام- درست به اندازه‌ی زمان قانونی یک مسابقه‌ی فوتبال- به من وقت داد. خوشبختانه و از شانس عالی‌ام سوالات همگی از میان همان سوالات سالهای قبل دست‌چین شده بودند، برای همین در همان هاف‌تایم اول با یک پاس جانانه گل پیروزی را زدم و فاتحانه با لبخندی ظفرنمون و با کسب اجازه از دکتر به اتاق ایشان برگشتم. دکتر که از دیدن زودهنگام من متعجب شده بود، ابتدا گمان باطل کرد که به علت عدم آمادگی از امتحان منصرف شده‌ام و آمده‌ام عز و چز کنم که سوالات ساده‌تری بدهد، ولی با دیدن چهره‌ی متبسم من که بر آن تبسم پیروزی و سربلندی نقش بسته بود، برگه را از دستم گرفت و پس از مرور پاسخها گفت: نمره‌ات را از من می‌گیری ولی دوست دارم بدانم که در این مدت کوتاه و بدون شرکت در کلاس چطور از پس امتحان برآمدی.
عرض کردم به شرط این‌که برای کسی مشکلی پیش نیاید، به پرسشش پاسخ می‌دهم.
استاد با گشاده‌رویی قبول کرد و قول مردانه داد که برای کسی مشکلی پیش نیاورد.
گفتم: استاد، شما که خودتان گویا در ده‌ی چهل دانشجوی فنی بوده‌اید، حتمن خیلی بهتر از من ‌دانیدی که دانشجویان فنی ذاتن و جبلن انواع و اقسام فوت‌وفن‌های نمره گرفتن بدون درس خواندن را از بر هستند و در جنم خود دارند و مجهز به انواع و اقسام ترفندها و کلکهای ریز و درشت پا به این دانشکده گذارندی و این برای آنها خصوصیتی ژنتیکی شده و وارد خون و عروق آنها گردیده است. سپس شرح ماوقع را گفتم. استاد با بزرگواری دستم را فشردند و گفتند: وقت کردی بیا، با هم یک فنجان چای بخوریم و گپ بزنیم تا من به تو ترفندهای خیلی بهتری یاد بدهم که در زمان ما رایج بود و نیاز به این زحمتهایی که تو کشیدی و رو انداختن به منشی من و دانشجوی سال بالایی هم نداشت و بدون هیچ زحمتی با آنها می‌توانستی بهترین نمره‌ها را کسب کنی. خود من دهها روش برای نمره گرفتن بلدم که به هیچ زحمتی محتاج نیست و نه کلاس رفتن خواهدی و نه آماده ساختن خود پیش از امتحان و نه رو انداختن به خانم منشی و نه دیدن نمونه‌ی سوالات امتحانی سالهای پیش. خدا پدر دانشکده فنی را بیامرزاد که اگر به ما شیوه‌ی درس خواندن را نیاموخت، شیوه‌ی نمره گرفتن بی‌زحمت‌ومشقت و بدون دود چراغ خوردن را خیلی خوب آموخت.
و در پایان فرمود که به نظر او هدف از این چندسال تحصیل در دانشکده فنی فراگرفتن همین فوت‌وفن‌های بدون زحمت کشیدن به گوهر مقصود رسیدن و بدون درس خواندن نمره‌ی الف گرفتن است، و این هم ‌که گفته‌اند
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر
حرف مفت است و اگر هم مصداقی دارد مصداقش برای بچه‌ها فنی نیست که بدون سعی و زحمت صدالبته که می‌توان به جاهای خیلی خوبی رسید و بدون دیدن رنگ استاد و زحمت اطاعت بردن از او می‌توان به شاهراه مقصود رسید به شرط آن‌که فوت‌وفن‌هایش را در دانشکده فنی آموخته باشی.
سپس این غزل حافظ را به عنوان حسن ختام بحث برایم خواندند:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

هزار نکته‌ی باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه‌ی بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک‌دانه جوهری داند

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

اینک نوبتی هم که باشد نوبت آقامهدی بود که درحالی‌که ید یسارش را بر شانه‌ی یمین آقامصطفا نهاده بود و در ید یمین کارد سلاخی داشت و همراه با دوئت مهیج کمانچه- تنبک دونوازان فنی که در این لحظه‌ی حساس تاریخی، قطعه‌ی رقص شمشیر از باله‌ی گاینه‌ی آرام خاچاطوریان را نواختندی، کارد سلاخی را در هوا دایره‌وار چرخاندی و چون بالرینهای خبره حرکاتی نرم و موزون انجام دادی، لب به سخن بگشاید و متناسب با مجلس بزم دوستان فنیه روده‌درازی در پیش گیرد و ایشان را با فرمایشات مبسوط و افاضات مشروحش مستفید و مستفیض گرداند.
آقامهدی در پایان دوئت رقص شمشیر در حالی‌که نفس نفس زدی، هن و هن کنان با دو بیت از سعدی زبان به سخن گشود:
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهرفروش است یا پیله‌ور
دوستان محترم و عزیزان مکرم! اینک که نوبت سخن گفتن به من رسیده، بر سر آنم که گر ز دست برآید، کلید زبان را در سوراخ‌کلید گنج بیان بچرخانم و درب بسته‌ی درج دهان بگشایم و بر شمایان نشان دهم که نه پیله‌وری محقر بل گوهرفروشی مکبر هستم و در جواهرخانه‌ی دل درّ و گوهر شایگان فراوان دارم.
شما بزرگواران بر بعضی از زوایای تاریک و نامشهود بل نامکشوف زندگی در دانشکده‌ی فنیه پرتو افشاندید و در زیر نورافکن روشنگری این زوایای مغفول و مجهول مانده را بر ما روشن گرداندید. دست گلتان درد نکناد و زبانتان هماره گویا باد. اینک من می‌خواهم زاویه‌ی تاریک مانده‌ی دیگری از آن دانشکده‌ی عزیزه را بر شما روشن گردانم و بر آن پرتو تبیین بیفشانم، و آن زاویه‌ای نیست جز زاویه‌ی بی‌معرفتی بعضی از بچه‌های بی‌مرام فنی که لاف مسلک و مرام زدندی و خود را به گزاف بامعرفت وانمود کردندی. صدالبته که شما بسا بهتر از من می‌دانید که در فنی فراوان بودند پسرها و دخترهای شیرصفت بامعرفت و صاحب‌مرام، ولی، فسوسافسوس، که در کنار آنها بودند ناکسانی روباه‌صفت و بی‌معرفت که بویی از مرام نبرده بودند و مسلکی جز فرصت‌طلبی و ابن‌الوقتی نداشتند. یکی از این بی‌معرفتان بدمرام، شخص ریزه‌میزه‌ای بود که چون اغلب موارد یا در حال چرت زدن بود یا در حال خمیازه کشیدن، اکیپ چندنفره‌ی دوستان ما اسمش را گذاشته بود "خمیز". بعضیها هم پشت سرش او را "خمیز چفرتالو" می‌نامیدند. الغرض، سال خمسة خمسون بود و فصل امتحانات ترم اول نزدیک که روزی "خمیز چرتالو" که با هم سلام علیکی نه چندان گرم و صمیمی داشتیم، در کافه تریا به سراغم آمد و درحالی‌که خمیازه کشیدی به من فرمود که یک فنجان چای و یک عدد دونات برایش بگیرم که کار خیلی خیلی مهمی با من دارد و موضوع ممات و حیات در میان است. فی‌الفور اجابت امر و اطاعت فرمان کردم و برخاستم و رفتم برایش چای و دونات خریدم و آوردم و جلویش، روی میز گذاشتم. او هم در همان‌حال که دونات گاز زدی و ملچ و ملوچ کردی، فرمود که مسئله‌ی ممات و حیات این است تا کنون سه ترم ناقابل مشروط شده و اگر این ترم هم مشروط شود، بایستی غزل خداحافظی با دانشکده را بخواند و برود پی کارش، و برای این‌که این اتفاق نحس رخ ندهد، تصمیم گرفته حسابی درس بخواند تا بلکه دوازده واحد مربوطه را با معدل بالای دو پاس کند و از سه ترم مشروطی متوالی به در آید.
سپس افزود که تقسیم کار کرده و تصمیم دارد که هریک از چهار درسی را که بایستی امتحان بدهد با یکی از بچه‌ها بخواند و به کمک آنها خودش را برای امتحان و کسب نمره‌ی جیم به بالا آماده کند. درس آنالیز دو را هم که سه بار پی در پی کله پا شده و افتادنش هم چیزی شبیه سقوط آزاد بوده- یعنی نمره‌اش فقط کمی بالاتر از صفر بوده- با من که شنیده ریاضیاتم خوب است، بخواند و به کمک هم از پس این بن‌بست عظیم و این سد مسدود برآییم و او به میمنت و مبارکی نمره‌ی قابل قبولی از این درس دشوار بگیرد و گریزگاهی برای رهایی از محبس مشروطی برای خودش فراهم کند.
سپس بدون این‌که نظر مرا جویا شود و بپرسد که با این برنامه‌ریزی موافقم یا نه و برای آن وقت دارم یا خیر، فرمود: روزهای زوج، ساعت چهار تا شیش را برایت وقت گذاشته‌ام که بیایی کتابخانه و آن‌جا با من آنالیز دو کار کنی.
چون خجالتی بودم و زبانم در دهان نمی‌گشت که به آشنایان و دوستان نه بگویم، توی رودربایستی قرار گرفتم و چاره‌ای جز پذیرفتن و لبیک گفتن نیافتم. ناچار عرض کردم: سمعن و طاعتن. به روی چشم.
و قرار شد از روز شنبه‌ی آتی کار درس خواندن را شروع کنیم و در عرض یک ماهی که تا امتحان آنالیز دو باقی مانده او را همه رقمه برای کسب نمره‌ای آبرومندانه آماده کنیم.
روز شنبه‌ی کذایی از راه رسید و ساعت چهار بعد از ظهر شد و نخستین جلسه‌ی مرور آنالیز دوی ما با خمیزخان چرتالو شروع شد. این نخستین و آخرین جلسه‌ای بود که ایشان سر ساعت چهار آمدند طبقه‌ی پایین کتاب‌خانه و با هم درس را شروع کردیم، ولی هنوز ده- پانزده دقیقه‌ای از شروع جلسه نگذشته و مسئله‌ی اول به مسئله‌ی دوم نرسیده بود که خمیزخان شروع کردند به خمیازه کشیدن و دهان دره کردن، و متعاقب آن چرت زدن  و چپ و راست و بالا پایین شدن متناوب ایشان شروع شد. چند دقیقه بعد هم که از اعماق یک چرت عمیق بیرون آمدند، فرمودند که برای این‌که خواب از سرمان بپرد و تجدید قوایی کنیم برویم تریا و چای بزنیم توی رگ. ما هم سمعن و طاعتن اطاعت امر کردیم و در معیت ایشان روانه‌ی تریا شدیم و چای و دونات خوردیم- البته مهمان من- و ترانه‌ی "مستم مستم" با صدای آسمانی رشیدخان بهبودف را گوش دادیم. در آن دو ساعت ما در مجموع سه یا چهار بار به تریای فنی رفتیم و چای خوردیم و موزیک گوش کردیم و متعاقب آن به دستشویی رفتیم و پیشاب تقدیم و تسلیم پیشابدان کردیم، بقیه‌ی وقت را هم خمیزخان یا دهان دره کرد یا چرت زد یا به ساعتش نگاه کرد یا حواسش به رفت و آمد اطرافیان بود. مدتی را هم به گپ زدن با دوستان و رفقا گذراند و در مجموع در کل دو ساعت موفق شدیم یکی دو صفحه از کتاب آپستول را مرور کنیم و دو تا و نصفی تمرین حل کنیم.
در طول آن یک ماه، در مجموع سه یا چهار جلسه‌ی دیگر خمیزخان، به کتابخانه آمد، البته با نیم ساعت تا یک ساعت تأخیر و همان برنامه‌ی خمیازه کشیدن و چرت زدن و به کافه تریا رفتن و چای و دونات خوردن و موزیک شنیدن و از ری و روم و بغداد سخن گفتن و متعاقبش به دستشویی شرفیاب شدن و پیشاب خالی کردن، و متعاقب در متعاقبش پاییدن اطرافیان و گپ زدن با دوستان تکرار شد. در سایر جلسات هم ایشان بدقولی کردند و مرا قال گذاشتند و وقت گرانبهایم را هدر دادند و دریغ از یک عذرخواهی ساده و اظهار تأسف بی‌هزینه.
گذشت و گذشت تا رسیدیم به سه چهار روز پیش از امتحان آنالیز دو. آن روز که یکی از روزهای قرارمان بود و من از ساعت چهار تا شش عصر منتظر خمیزخان غاز چراندم و علف زیر پایم سبز شد، رأس ساعت شش که داشتم نومیدانه بند و بساطم را جمع کردمی و راهی خانه شدمی، ناگهان سر و کله‌ی خمیزخان پیدا شد و با نگاهی که در آن التماس دعا موج زدی، آمد سراغم و فرمود که تا حالا دو تا امتحان از چهار امتحان را داده و هر دو را گند زده و به احتمال زیاد از یکی "ه"ای کله گنده و از دیگری دالی کمرشکسته دریافت می‌کند. بنابراین چاره‌ای ندارد جز این‌که از دو امتحان دیگری حتمن و حکمن و الزامن و اجبارن و ناچارن نمره‌ی الف دریافت کند تا از مشروطی درآید و خطر اخراج از بیخ گوشش بگذرد و دست از سر کچلش بردارد. حیرت‌زده پرسیدمش: چطوری می‌خواهی الف دریافت کنی؟ جانم! تو که اصلن آمادگی نداری؟
فرمود: خیالی نیست. من فکر همه جایش را کرده‌ام. آنالیز را تو رفیق شفیق می‌روی، به جایم امتحان می‌دهی. استاتیک را هم یکی از رفیقان شفیق دیگر روَدی، جایم امتحان دهدی و مشکل ما حل شودی.
بهت زده پرسیدم: یعنی چه که من روَمی به جایت امتحان دهمی؟ جانم! متوجه منظورت نشوَمی.
فرمود: خیلی ساده است. بی‌زحمت خودت را به خریت نزن که دل‌خور شومی.
عرض کردم: من نتوانمی این عمل شنیع را انجام بدهم و مرتکب این خبط فجیع بشوم. خطرناک است، جانم! بفهمند پدرم را درآورندی.
فرمود: تو چقدر ببویی! کی خواهدی بفهمد؟ جلسات امتحان آنقدر خر تو الاغ است که سگ صاحبش را نشناسدی. خیالت تخت که هیچ‌کس متوجه نشودی. من تا حالا کلی امتحان جای رفقایم داده‌ام، آب از آب هم تکان نخورده و هیچ اتفاقی نیفتاده.
توی دلم گفتم: تو که راست می‌فرمایی، اما اینجای آدم دروغ‌گو. (البته خودم هم هیچ‌وقت نفهیمدیم منظور از اینجای آدم دروغ‌گو یا آنجای آدم دروغ‌گو، دقیقن کجای آدم دروغ‌گوست.)
خلاصه از خمیزخان آنقدر اصرار و از من آنقدر انکار که زبانم مو درآورد و خمیزخان آنقدر کله‌ی مرا خورد و خورد و خورد که ناچار از رو رفتم و تسلیم پررویی‌اش شدم و در حالی که زیر لب خواندمی:
در کف شیر نر خونخواره‌ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟
پذیرفتم که برای رهاندن او از فاجعه‌ی اخراج از دانشکده بروم و به جایش امتحان بدهم.
 روز موعود فرا رسد و من ترسان و لرزان، با قلبی که از هول و ولا تاپ تاپ زدی و مثل سیر و سرکه جوشیدی، و در حالی که داشتم قبض روح شدمی، رفتم سر جلسه‌ی امتحان آنالیز دو و به جای "خمیزخان چرتالو" امتحان دادم. در تمام مدت امتحان دل توی دلم نبود و تنم ‌لرزیدی و مدام آیةالکرسی خواندمی و به خودم فوت کردمی تا همه چیز به خیر بگذرد و گند این کار کذایی درنیاید. خوشبختانه همان‌طور که خمیزخان پیش‌بینی کرده بود، جلسه‌ی امتحان چنان خر تو الاغ بود که سگ نه تنها صاحبش را نشناختی بلکه حتا خودش را هم نشناختی و به هیچ وجه من الوجوه آب از آب تکان نخورد و کسی یقه‌ی ما را نگرفت. دو ساعت لعنتی که طولانیتر از یک عمر گذشت، سرانجام تمام شد و من درحالی‌که تمام مسائل را حل کرده بودم، برگه‌ی امتحان را دادم به یکی از مراقبهای امتحان و از جلسه آمدم بیرون و نفس راحتی کشیدم. خمیزخان همان نزدیکیها روی پله‌ها نشسته و در حال چرت زدن بود. رفتم سراغش و زدم روی شانه‌اش. هولکی از جا پرید. فرمود: چی شد؟ عرض کردم: مشتلق بده که خرت از پل گذشت و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.
فرمود: زدی توی گوش الف؟
عرض کردم: چه جور هم. چنان زدم توی گوشش که پرده‌ی گوشش پاره شد.
فرمود: پس بیا برویم تریا جشن بگیریم. منتها این‌دفعه مهمان من...

دو سه هفته‌ای گذشت تا نمرات امتحان آنالیز دو اعلام شد. در این مدت روابط حسنه‌ای بین من و خمیزخان برقرار بودی و سلامهای گرم رفیقانه بین ما رد و بدل شدی و خمیزخان چنان محکم دستم را در دست استخوانی‌اش فشردی که دستم در دستش غرق در عرق شدی و انگشتان دستم از شدت فشار وارده به هم چسبیدی. خوشبختانه ایشان در درس آنالیز دو نمره‌ی الف کسب کردند و رفیق شفیق دیگری هم که درس استاتیک را به نیابت از ایشان امتحان دادند، موفق شدند که برایشان نمره‌ی الف دیگری کسب کنند. به این ترتیب توطئه‌ی معاندان و مغرضان بدخواه نقش بر آب شد و خطر مشروط شدن برای بار چهارم و اخراج از دانشکده از بیخ گوش خمیزخان گذشت و ایشان از این دسیسه‌ی خائنانه جان سالم به در بردند.
با شروع ترم جدید تحصیلی ندانمی چه اتفاق شومی افتاد که ناگهان خمیزخان با من چپ افتادند و بی‌خود و بی‌جهت سرسنگین شدند. به تدریج هم ایشان از من رو برگرداندند و کار به جایی رسید که دیگر نه تنها جواب سلامم را ندادندی بلکه به محض این‌که مرا دیدندی- انگار جن بسم‌الله دیده باشد- روی مبارکشان را برگرداندندی و راهشان را کج کردندی که رو در رو نشویم. هرچه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم علت این بی‌مهری ناگهانی و سردی بغتتن را دریابم و بفهمم که چرا آن عالی‌جناب با من سرد شده‌اند و خدای ناکرده چه خبط یا خطایی از من سر زده که ایشان را از من منزجر ساخته و شخص شخیصشان با من چون غریبگان ناشناس کوچه و بازار رفتار کندی.

مدتی به این منوال گذشت تا من کم کم و نم نم به بی‌مهری بی‌علت خمیزخان عادت کردم و با آن خو گرفتم و دست از پرسشگری دائمی و فکر کردن به این معمای لاینحل برداشتم که "آخر برای چی؟" تا این‌که رسیدیم به آخر ترم. در آن ترم من درس دینامیک را با دکتر نیکخواه داشتم. هنگام اعلان برنامه‌ی امتحانات مشکلی حاد پیش آمد که برای عده‌ای از دانشجویان امتحانات خیلی فشرده شد و علی‌الخصوص برای امتحان دینامیک فقط یک روز فرصت درس خواندن وجود داشت. دانشجویان به این برنامه اعتراض کردند ولی دانشکده به اعتراض آنها ترتیب اثر نداد و بعد از کشمکشها و چالشها و خط و نشان کشیدنها و کرکری خواندنها، در نهایت قرار بر این شد که کسانی که ‌نتوانندی خودشان را برای امتحان دینامیک آمده کنند، واحد درسی آن را حذف کنند و ترم بعد بدون شرکت در کلاس امتحان بدهند و آنها که ‌توانندی خودشان را برای آن امتحان آمده کنند، در جلسه‌ی امتحان شرکت کنند. و من از زمره‌ی کسانی بودم که برنامه‌ی امتحان برایم مناسب بود و درس دینامیک را هم در طول ترم خوانده بودم، برای همین تصمیم گرفتم که در امتحان آن در تاریخ مقرر شرکت کنم.
عصر روز امتحان دینامیک فرارسید و برای شرکت در امتحان به کلاس برگزاری آن رفتم. امتحان ساعت چهار تا شش عصر بود. تازه دفترچه‌ها و سئوالات را داده بودند و ما در حال حل کردن مسائل امتحانی بودیم که ناگهان سر و صدایی بلند شد و در کلاس با شدت و حدت تمام باز شد و ستونی از دانشجویان اخمو و ترش‌رو که با شش من عسل هیچ‌کدام‌شان را نمی‌شد خورد، با سگرمه‌های در هم و مشتهای گره کرده وارد کلاس شدند. پیشاهنگ ستون مراد خمیزخان بود که قاطعانه و مصممانه وارد کلاس شد و پشت سرش جناب مستطاب خمیزخان که مرید آن مراد هم‌قدوقواره‌اش بود، دژم‌رو و گره‌فکنده بر ابرو داخل کلاس گردید. ستون رزمندگان سلحشور و انقلابیون پرشور پاکوبان راه افتادند دور کلاس و پرداختند به وحشیانه قاپیدن دفترچه‌های امتحانی از دست بچه‌ها و جر دادن آنها و ریختن کاغذپاره‌ها به زمین. سراسیمه و شوکه شده در حال مشاهده‌ی این رخداد قهرآمیز بودمی و با چشمهای گشاده از حیرت به هر طرف ‌نگریستمی که ناگهان خمیزخان را دیدم که بالای سرم ایستاده و کین‌توزانه نگاهم می‌کند. تا نگاهم به نگاهش افتاد رویش را برگرداند و در همان حال دفترچه امتحانم را از دستم با خشونتی وصف‌ناپذیر قاپید و جر و واجر کرد و بعد از این‌که این عمل انقلابی قهرآمیز و قهرمانانه تمام و کمال انجام شد، مغرورانه و متبخترانه راهش را کشید و رفت.
چند لحظه بعد در‌حالی‌که کلاس پر شده بود از کاغذ پاره، ستون دانشجویان فاتح ظفرمندانه کلاس را ترک کردند. در همان لحظات تلخ و ناگواربود که من به یاد این شعر افتادم:

به نامردمان مهر كردم بسي
نچيدم گل مردمي از كسي
 
بسا كس كه از پا در افتاده بود
سراسر توان را ز كف داده بود
 
نه نيروش در تن، نه در مغز، رای
دو دستش گرفتم كه خيزد به پای
 
چو كم كم به نيروی من پا گرفت
مرا در گذرگاه تنها گرفت
 
به حيلتگری خنجر از پشت زد
به خونم ز نامردی انگشت زد
 
شكستند پشتم نمكخوارگان
دورويان بي‌شرم و پتيارگان
 
گره زد به كارم سر انگشتشان
تبسم به لب، تيغ در مشتشان
 
ندارم هراسی ز نيروی مشت
مرا ناجوانمردی خلق كشت
 
محبت به نامرد كردم بسي
محبت نشايد به هر ناكسي
 
تهيدستی و بيكسی درد نيست
كه دردی چو ديدار نامرد نيست

سرانجام نوبت سخنوری به مجیدآقا رسید که درحالی‌که بر شاخه‌ی ستبر درخت نارونی جا خوش کرده و نرمک نرمک از دیگچه‌ای که بر سر امیرآقا بود، چیزی که بی‌شباهت به ماماجیم‌جیم نبود- شباهت چندانی هم به آن نداشت- برداشتی و تناول فرمودی، زمام سمند تیزپای سخن را به یدین ورزیده‌ی خویش بگیرد و آن را چالاکانه و چابک‌سوارانه خوش بتازاند و به مقصد خیر برساند. مجیدآقا سخنان دفروار و گهربار خویشتن را چنین آغاز کرد:
البته بر همگان واضح و مبرهن است که من هرگز بچه فنی نبوده‌ام و سعادت تحصیل در این دانشکده‌ی فخیمه‌ی معظمه را نداشتم و از کسب فیض از محیط فیاض آن محروم بودم و قسمتم از سرنوشت جز این نبود که در دانشگاه پلی‌تکنیک به کسب علم و دانش بپردازم. ولی حالا که سخنان گران‌مایه‌ی دوستان فنیه را با گوش جان نیوشیدم و ماجراهای ایشان را با آن‌چه در دانشگاه پلی‌تکنیک رخ ‌داد و شخص شخیص بنده شاهد مستقیم یا نامستقیمش بودم، مقایسه کنمی، دریابمی که در اصل در پلی‌تکنیک هم با همین معضلات و مشکلات بغرنجی رودررو بودیم که شما فنیان بزرگوار مکرمه یا مکرم با آنها دست به گریبان بودید. برای این‌که درازنفسی نکرده و از خوردن این خوراکی خوشمزه که مزه‌اش بی‌شباهت به طعم ماماجیم‌جیم نیست- و البته چندان شباهتی هم به آن ندارد- محروم نمانده باشم، سخن کوتاه کنمی و ماجرایی را راوی شَوَمی که اگرچه خود شاهد مستقیم آن نبودم ولی بلافاصله در صحنه حضور پیدا کردم و از شاهدان مستقیم سانحه، بل بهتر است بگویم فاجعه، شرح آن‌چه رخ داده بود، شنیدم و بقیه‌ی رخدادها را نیز با دو چشم خود دیدم و شنیده و دیده را به خاطر سپردم.

 سال یک یا دو بودم یا شاید هم سال سه یا چهار که یک روز شنیدم که در کلاس اصلی انستیتوی علوم پایه چند تن از مذهبیون افراطی که از جنس همین طالبانیها و داعشیهای امروزی بودند، سه تا از دخترهای سال یک را هدف خاگهای خام قرار داده و سرتاپای آنها را با سفیده و زرده‌ی خاگ آلوده‌اند. اینان دوشیزگانی بودند بس بی آلایش و به کمال محترم و مکرم که برخلاف آن‌چه بعدها یکی از همین مذهبیون افراطی که زمانی گربه‌وار از دیوار سفارت آمریکا بالا رفت و بعدها که عذرش را از دخالت در امور حاکمیت خواستند، رفت و از سران جماعت اصلاح‌طلب شد، نوشته که "لباسهای نسبتن زننده‌ای پوشیدندی"، دخترانی بودند شیک‌پوش و خوش‌لباس که دامنهایشان نه دو سه وجب که فقط دو سه میلیمتر بالاتر از زانو بود، و بسیار هم باشخصیت و متین بودند. وقتی خودم را به صحنه رساندم کار از کار گذشته بود و کت‌دامن‌های این دخترخانم‌های زیبارو که دوتاشان دخترعمو بودند با سفیده و زرده‌ی خاگ آلوده شده بود ولی آن شیردختران شریفه خودشان را به هیچ وجه نباخته و یکی از ایشان خنده‌کنان پسران حاضر در صحنه را که بهت زده شاهد ماجرا بودند، مسخره می‌کرد و از آنها می‌خواست که کت شلوارهایشان را درآورند و به ایشان قرض بدهند تا آنها لباسهایشان را همان‌جا عوض کنند. بعدها شنیدم که محرک اصلی پنهان در پس ماجرا که آن چند جوانک افراطی را تحریک کرده بود، کسی بود که عاشق و شیدای یکی از همین دوشیزگان محترمه شده و از او خواسته بوده گرل‌فرندش شود، و چون او جواب رد داده بوده، از دختر عمویش خواستگاری کرده بود که او هم پاسخ منفی داده بود و در نهایت به دوشیزه‌ی سوم برای نامزدی رو انداخته بود که این بار هم با در بسته مواجه شده بود، لاجرم کینه‌ی آن سه دوشیزه‌ی مکرمه را به دل گرفته و این نقشه‌ی رذیلانه را طرح کرده بود. این هم حکایت من برای خالی نبودن عریضه. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته...
در انتهای روز میمون و همایون سیزده به در و پس از انداختن سبزه‌ها در جوی آب روان، به پیشنهاد نسرین‌بانو و استقبال سایر دوستان، حاضران در مجلس تفرج به مشاعره با هم سرگرم شدند و واپسین لحظات این روز فراموش نشدنی را به خیر وخوشی کنار هم سپری کردند. شروع کننده‌ی مشاعره هم نسرین‌بانو بود که دو بیتی زیر را خواند:
منم نسرین، گل گلزار فنی
بدیدم جورها از خار فنی
به همجنسان من بس زور گفتند
سبیل‌داران چپ‌رفتار فنی
"ی" بدین...

"ی" دهنده آقاجمال بود که فی‌البداهه دوبیتی زیر را با آهنگ دل‌نواز کمانچه‌اش خواند:
یکی صاحب‌جمال هوشمندم
خوش‌اخلاق و متین و دلپسندم
نیازردم دلی را توی فنی
ندیده هیچ‌کس هرگز گزندم
"م" بده...

"م" دهنده آقاافشین بود که فی‌البداهه دوبیتی زیر را با همنوایی تنبک خوش‌آوایش خواند:
من افشین منش‌آزاد هستم
نمادی از وداد و داد هستم
عیالم نیز باشد بچه فنی
کنارش نیک‌بخت و شاد هستم
"م" بده...

"میم"دهنده‌ی بعدی آقاسینا بود که تازه از کار باد زدن کبابها فارغ شده و نیم بیشتر کبابها را سوزانده و بقیه را خام خام به خورد دوستان داده بود. ایشان هم دو بیت زیر را همراه با تکان دادن بادبزن و ایجاد حرکات موزون در آن، فی‌البداهه خواندند:
منم سینای زنوزی دانا
حکیمی نابغه چون ابن سینا
همان روزی که مادرجان مرا زاد
نبوغم در نگاهم بود پیدا
"الف" بده...

مشاعره کننده‌ی بعدی امیرآقا بود که در پاسخ به درخواست آقاسینا، هم‌چنان دیگچه‌ی ماماجیم جیم بر سر، "الف" داد:
امیر کشور فیجان منم، من
مخالف با خالی‌بندان منم، من
منم از چارصد دستگاه ژاله
لایی‌زن داخل میدان منم، من.
"نون" بده...

سپس نوبت آقامصطفا بود که حرکات موزون را متوقف کند و نفس نفس زنان، در جواب درخواست امیرآقا "نون" بدهد:
نگین حلقه‌ی این جمع، صدرم
شب تاریکتان را هم‌چو بدرم
منم آن مصطفای برگزیده
بدانید ای رفیقان، خوب قدرم

"میم" بده...

سپس نوبت آقامهدی بود که با دادن"میم" دین خود را به این مشاعره‌ی مناظره‌مانند ادا کند و شعری بخواند شعرستان، زیباتر از دوبیتی‌های باباطاهر عریان. آقامهدی همراه با تکان دادن کارد سلاخی و حرکات موزون این دوبیتی را خواند:
من آن مهدی عاطف هستم و راد
به کار یاوه‌گویی هستم استاد
کسی نشنیده از من حرف جدی
که شوخی‌شوخی عمرم رفت بر باد
سپس رو به آخرین نفر جمع- یعنی آقامجید پلی‌تکنیکی- که هم‌چنان سرگرم تناول ماماجیم جیم بود، کرد و فرمود: آقامجید یه "دال" ناقابل بده و مجلس را ختم به خیر کن.
پایان‌بخش مشاعره آقامجید گل بود که با دادن "دال" و با خواندن دوبیتی زیر به مشاعره حسن ختام بخشید:
در این جمع مصفای مجازی
مجیدم من، مجید حاجی‌قاضی
پلی‌تکنیکی‌ام، نه بچه‌فنی
"هابی" من بوَد بیلیاردبازی
نثار روح دانشجویان درگذشته و جان‌باخته فاتحه مع‌الصلوات.
پس از این‌که دوستان صلوات غرایی نثار روح درگذشتگان و جان‌باختگان دانشکده فنی و دانشگاه پلی‌تکنیک و سایر دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها کردند؛ بچه‌فنی‌ها، هم‌نوا، سرود "دانشکده فنی" را که سروده‌ی یکی از ایشان بود خواندند و مجلس سیزده به در به خیر و خوشی به پایان رسید.

شیرهای پیر دانشگاه تهرانیم ما
فنیان اهل فن و هوشمندانیم ما

بچه‌های برق هستیم و مکانیک و مواد
یا که اهل معدن و شیمی و عمرانیم ما

ما مهندسهای اهل نقشه هستیم و پلان
در ریاضی خبرگانی هندسه‌دانیم ما

اهل رزم و اهل بزم و اهل عیش و اهل نوش
اهل بحث و اهل فحص و اهل برهانیم ما

اهل جدی اهل شوخی اهل شعر و شرّ و ورّ
دوستداران هنر، زیباپسندانیم ما

راه حل ساده‌ی هر مشکل پیچیده‌ایم
مبدعان شیوه‌های سهل و آسانیم ما

سنگها پرتاب کرده شیشه‌ها بشکسته‌ایم
در فنون اعتصابات اوستادانیم ما

هرکجا بوی کباب آید در آن‌جا حاضریم
بر سر هر سفره‌ی گسترده مهمانیم ما

برگ و کوبیده به کام ما بسی خوش‌مزه است
عاشق جوجه‌کباب و مرغ بریانیم ما
 
ما همه فرزندهای تخس دکتر میری‌ایم
آن پدر، آن تاج سر را دوستدارانیم ما

هر شب و هر روز با هم این شعار نغز را
دسته جمعی با نوایی گرم می‌خوانیم ما:

شیر اینک پیر دانشگاه تهران فنیه
قدر آن شیر ژیان را خوب می‌دانیم ما

 فروردین 94

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا