دست‌پیچ
1394/1/12


برای من یکی که خوش‌مزه‌ترین غذای سلف سرویس فنی دست‌پیچ بود- غذایی که به دهانم همیشه لذیذ و مطبوع بود و سعی می‌کردم به هیچ‌وجه از دستش ندهم، خوراکی شبیه رولت گوشت که مایه‌ی اصلی‌اش گوشت‌چرخ‌کرده بود و داخلش با سبزیجات معطر و زرشک و تکه‌های کوچک گردو و ادویه و سس پر شده بود. این غذا خوراک روزهای شنبه بود. برنجش هم چلوخورشت قیمه‌ی سیب‌زمینی بود. ظهر یکی از شنبه‌های زمستان سال پنجاه و دو بود و داشتیم برای خوردن ناهار می‌رفتیم سلف‌سرویس. من بودم، ممرضا بود، محسن، پیروز، وحید و افشین سانتریفوژ. توی راه ممرضا گیر داده بود به افشین سانتریفوژ که چرا این‌قدر پاستوریزه و دزانفکته است. افشین سانتریفوژ هم منکر می‌شد و می‌گفت اصلاً این‌طور نیست، برعکس خیلی هم خاکی‌ست. همین‌جور که آن دوتا کل‌کل می‌کردند و ما هم تیکه می‌پراندیم و تک مضراب می‌زدیم، رسیدیم به سلف سرویس. توی صف سلف‌سرویس بچه‌ها سر به سر افشین می‌گذاشتند. یکی ‌پرسید: افشین! اگر توو استکان چاییت یه دونه خرمگس باشه، حاضری چایی رو بخوری؟
افشین گفت: آره.
یکی گفت: افشین! اگه توو کاسه‌ی سوپت چند تا کرم وول بخوره، حاضر بخوریش؟
افشین گفت: آره.
یکی گفت: افشین! اگه توو بشقاب چلوت فضله‌ی موش باشه حاضری بخوریش؟
افشین گفت: آره.
همین‌طور هر کی چیزی می‌گفت و مزه‌ای می‌پراند تا رسیدیم به محل دریافت غذا. من و محسن ژتون خوراک داشتیم، دست‌پیچ گرفتیم، بقیه چلوخورشت قیمه گرفتند. بعدش هم رفتیم، دو طرف یکی از میزهای وسط سلف‌سرویس، دو به دو روبه‌روی هم نشستیم. افشین روبه‌روی من نشست و ممرضا کنارم. هنوز خوردن غذا را شروع نکرده بودیم که ممدرضا گفت: بچه‌ها! هرکی گفت گوشت این غذاها مال چه جونوریه؟
من گفتم: شتر.
ممرضا گفت: نه.
یکی گفت: خر پیره.
ممرضا گفت: نه.
یکی گفت: گربه پیسه
ممرضا گفت: نه.
یکی گفت: یه سگ گر گرفته.
ممرضا گفت: نه.
من حواسم به چهره‌‌ی افشین بود و می‌دیدم که چطور با هریک از این جوابها بیشتر و بیشتر توی هم می‌رود و حالت تهوع و انزجار بهش دست می‌دهد. حس کردم دلش آشوب است و الان است که بالا بیاورد. دیگر طاقتش نگرفت و با لحنی عصبی گفت: غذاتونو کوفت کنین. این‌قدم چرت و پرت نگین.
بعد با عصبانیت سرش را برد بالا و  نفس عمیقی کشید.
یکی از بچه‌ها به ممرضا گفت: خودت بگو گوشت چیه.
ممرضا گفت: من می‌گم گوشت موشه، می‌گین نه؟
بعد دست کرده توی بشقاب چلوی افشین و تر و فرز از لای برنجها ها یک چیزی کشید بیرون. بعد فاتحانه دستش را آورد بالا و چیز گرد و ریز تیره رنگ کوچکی را که دستش بود به همه نشان داد: بفرمایید. اینم فضله‌ش. لای چلوی افشین.
افشین که به اوج عصبانیت رسیده بود، یکدفعه اختیار از دست داد و دست کرد توی بشقاب من. دست‌پیچ درسته را از توی بشقابم برداشت، محکم پرتابش کرد روی میز، به طوری که دست‌پیچ له و لورده شد. بعد با عصبانیت داد زد: گندتون بزنه، نکبتیا.
بعد هم با غیظ و غضب از جاش بلند شد و با قدمهای بلند و سریع از سلف سرویس رفت به سمت در خروجی سلف سرویس. و ما ماندیم و اولش بهت‌زدگی و هاج و واج به هم نگاه کردن، بعدش هم شلیک خنده‌ و غش‌غش خندیدن و ریسه رفتن. فقط آن روز من دست‌پیچ عزیز نازنینم را از دست دادم و ناچار شدم با چلوخورشت قیمه‌ی دست‌نخورده‌ی افشین که ممرضا دست کرده بود تویش و از داخلش فضله‌ی موش کشیده بود بیرون، شکم کارد خورده‌ام را سیر کنم. این درس را هم یاد گرفتم که بعد از آن بیشتر مراقب دست‌پیچم باشم و نگذارم که دیگر آن‌طور دست یغمای نامحرم مضمحلش کند.
البته بعد از بیرون آمدن از سلف سرویس ممرضا گفت که آن چیزی که نشان افشین داده فضله‌ی موش نبوده بلکه شن‌ریزه بوده که از قبل آماده کرده بوده تا با آن سر به سر افشین سانتریفوژ بگذارد و دستش بیندازد...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا