ما از تبار شوره‌زارانیم
1393/6/24

 

محزونتر از نجوای تنهایی
با کوله‌بار رنجهای روح‌فرسایم
در کوره‌راه ساحت حسرت
افتان و خیزان پیش می‌رفتم
تا روشنایی سراب‌آباد
تا دوردست تشنگیهای مرارت‌زاد.

در پرتگاهی سرنگون شد روح مجروحم
در پرتگاه هولناک یأس
در پرتگاه مهلک احساس ناکامی
در پرتگاه شوربختیها
آنجا که تاریکی سرود ترس می‌خواند
در کوچه‌های خسته‌ی دل‌تنگ
آنجا که دلتنگی نفس‌گیر است
در لحظه‌های راکد بن‌بست
آن‌جا که دلگیریم
بی‌آن‌که باشد روحمان از علتش آگاه
آن‌جا که غمگین می‌شود لبخندمان ناگاه
و قلبمان با هر تپش بی‌مکث
یک جرعه غم در کام شب‌هنگام می‌ریزد
و نبضمان آکنده است از انفجار درد
جاری‌ست در رگهای دردآلودمان تاب و تب تشویش
در روحمان بیماری دلشوره می‌لولد.

"در ژرفنای ورطه‌ی دلخستگی احساس جانکاهی‌ست
حسی که از اعماق حرمان مایه می‌گیرد
 و ریشه دارد در کویرستان ناکامی
آن را فقط درماندگان در کوره‌راه وادی افسوس می‌فهمند"
آواز می‌خواندند این را شبنوردان مسیر آرزومندی
آنها که پژواک نواشان در صدای گامهای خسته‌ی تردید می‌پیچید
و در سکوت وهمناک شب طنینی داشت بغض‌آلود.

"در چشمهای انتظارآگین
از سوسوی شادی نشانی نیست
آن‌جا فقط تاریکی کابوسهای دهشت‌انگیز است"
این را نوای دوره‌گردی نی‌نواز آواز سرمی‌داد
در کوچه‌های تنگ تنهایی
گویی که بود آواره‌ای خنیاگر اندوه
می‌آمد از آفاق دورادور دلتنگی.

ما واپسین مغروقهای بغض شب هستبم
ما بی‌گمان محکوم بی‌رحمی تقدیریم
مسموم کرده خونمان را زهر بدبینی
و تار کرده چشممان را پرده‌ی تردید
ما وحشت از لبخند هم داریم
و می‌کند مشکوک ما را هر نگاه مهرآمیزی
با قلب خود قهریم
لبخندمان هم بغض‌آلود است
در آینه از دیدن خود می‌کنیم احساس بیزاری
با دیده‌ی انکار در خود چشم می‌دوزیم
انگار چندش می‌کنیم از روبرویی با نگاه خود.

اینک صدای گامهای مرگ
آوای شومش می‌کند قلب مرا سرشار از تشویش
گویی برایم شعر می‌خواند
شعری پر از آرایه‌ی تهدید
با واژه‌هایی سرد و بی‌احساس
انگار می‌گوید به من در پرده‌ی ایهام
میعادگاه سایه‌ها چشم‌انتظار ماست
آن‌جا دمی دیگر
آماده‌ی دیدار او باشم.

یک حس نامفهوم ویرانگر
یک حس دردانگیز
یک حس دودی‌رنگ دورآهنگ
آهسته و خاموش در من نطفه می‌بندد
حسی که از اعماق نامکشوف غم سرچشمه می‌گیرد
حسی که در ذهنیتم ادراک دردآلوده‌ای را می‌کند بیدار
انگار می‌خواهد مرا مغروق در غرقاب خود سازد
انگار می‌کوشد که لبریزم کند از ظلمت موعود
انگار دارد قصد ویران کردن بنیادهای روشنایی را.

ما از تبار شوره‌زارانیم
پروردگان حسرت یک چکه بارانیم
با گامهای خسته و سنگین
در سنگلاخ تشنه‌کامی رهسپارانیم.

در قلب ما سرگشتگی آواز می‌خواند
ما را به سوی پرتگاه یأس می‌راند
گم‌کرده‌راهانیم در تاریکی حسرت
غرقاب ظلمت روح ما را می‌هراساند.

26 تیر 1393

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا