حسن آقا
1393/1/31


وقتی توی کاباره لیدوی پاریس، توی خیابان شانزه‌لیزه، در حالی‌که دستهایش را انداخته بود گردن دو تا زن بلوند نیمه برهنه، و این یکی داشت لپش را ماچ می‌کرد، آن یکی داشت از یک گیلاس پایه‌بلند، شراب قرمز توی دهانش می‌ریخت، دیدمش؛ با این‌که قیافه‌اش به نظرم خیلی آشنا آمد ولی اول نشناختمش. توی آن صورت گوریل‌وارش که در محاصره‌ی گیسهای بلند روی شانه ریخته‌اش کراهت خاصی داشت و توی آن چشمهای دریده‌اش که نگاه طلبکارانه‌ی چندش‌آوری داشت، چیزی آشنا بود که وادارم کرد بهش دقیقتر نگاه کنم و بعد از چند ثانیه‌ای که زیرچشمی بهش زل زدم، یکهو برقی توی ذهنم درخشید و به خودم گفتم:
- اف اف اف اف... این که حسن آقای خودمونه... حسن گوریل.
خود خودش بود. حسن آقای خودمان معروف به حسن گوریل. سبیل کلفت استالینی‌اش را تراشیده بود، به جایش ریش دراز درویش‌مآبی گذاشته بود. او این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ با این زلفهای افشان و پریشان پر پیچ و تاب، توی بغل این دو تا حوری بهشتی نیمه عریان، گرم عیش و نوش و حال کردن...
مگر این همان حسن آقایی نبود که وقتی یکی از دخترهای دانشکده دامن یکی دو سانت بالای زانو می‌پوشید، بچه‌ها را تیر کرده بود که یک روز سر پله‌ها بریزند سرش، از آن بالا پرتش کنند پایین؟
مگر این همان حسن آقایی نبود که یک روز، یکی از بچه‌هایی را که موهای بلند تا روی شانه داشت، تهدید کرده بود که اگر موهایش را کوتاه نکند و "مثل بچه‌ی آدم" به دانشکده نیاید، هرچه دید از چشم خودش دیده، بعد هم معلوم نبود چه جادو جنبلی کرده بود که بعد از چند ماه موهای طرف شروع کرده بود به ریختن. بعد از مدت کوتاهی حسابی کچل شده بود. من که فکر می‌کنم دوایی چیزی توی غذایش ریخته بود.
مگر این همان حسن آقایی نبود که یکبار که چند تا دختر و پسر "هنر"هایی با قیافه‌های تابلو و لباسهای اجق وجق می‌خواستند، از درب اصلی وارد دانشکده شوند، همان بیرون در جلوشان را گرفته بود؟ بهشان گفته بود:
- این‌جا خونه‌ی خاله نیست، قرتی‌خونه‌م نیست، دانشکده‌ی فنیه، یه مکان مقدس، جایی که خون سرخ شهدای شونزده آذر به در و دیوارش پاشیده. برین پی کارتون. دیگه‌م این دور و ورا پیداتون نشه که هرچی دیدین از چش خودتون دیدین. حالام گم شین. هرّی...
مگر این همان حسن آقایی نبود که وقتی بچه‌ها بلند بلند می‌خندیدند چپ چپ نگاهشان می‌کرد و چنان نگاهش ترسناک بود که همه غلاف می‌کردند؟
مگر این همان حسن آقایی نبود که چشم دیدن شطرنج بازی بچه‌ها و جمع شدنشان دور صفحه‌ی شطرنج و کرکری خواندن و کل کل کردن و شوخی و خنده‌شان را نداشت، رفته بود سپرده بود به مسئول تریای امیرآباد که دیگر بساط شطرنج را به بچه‌ها ندهد؟ وقتی هم که یکی از بچه‌ها بهش اعتراض کرده بود، زل زده بود توی چشمهاش، گفته بود:
- دانشکده فنی جای لات‌بازی نیست. لات بازی جاش چاله میدونه.
مگر این همان حسن آقایی نبود که وقتی یکی از بچه‌ها داشت یکی از آهنگهای گوگوش را توی راهرو با خودش زمزمه می‌کرد، چنان چپ چپ نگاهش کرده بود که یارو زهره ترک شده بود، هولکی شروع کرده بود به خواندن سرود "برخیز ای داغ لعنت خورده"؟
مگر این همان حسن آقایی نبود که برای یکی از پسرهای دانشکده که چند روزی با یکی از دخترهای همکلاسیش توی کتابخانه‌ی دانشکده درس می‌خواندند، پیغام فرستاده بود که اگر دست از این دختربازی‌ها برندارد، خشتکش را جلوی بچه‌ها می‌کشد پایین؟
مگر این همان حسن آقایی نبود که می‌گفت می‌خواهد دنیا را اساسی زیر و رو کندد؟ پس چی شده بود که دنیا او را این‌جور اساسی زیر و رو کرده بود؟

فروردین 1393

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا