نیما و نظام وفا
1393/1/16


نظام وفا شاعر، ادیب و آموزگار ادبیاتی بود که نیما یوشیج را به راه شعر و شاعری کشاند و نخستین آموزگار راهنمای او در وادی پر پیچ و خم ادبیات بود. در شرح‌حالی که نیما از خودش در نخستین کنگره‌ی شاعران و نویسندگان ایران، در تیرماه 1325، ارائه داد، در این باره چنین گفت:
"در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتار که نظام وفا شاعر به نام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت."
نیما نخستین شعر نوینش- منظومه‌ی "افسانه"- را هم در دی ماه 1301، به همین استاد ارجمندش تقدیم کرد و در تقدیم‌نامه‌اش نوشت:
"به پیشگاه استاد "نظام وفا" تقدیم می‌کنم
هرچند که می‌دانم این منظومه هدیه‌ی ناچیزی‌ست، اما او اهالی کوهستان را به سادگی و صداقتشان خواهد بخشید."
حال ببینیم این نخستین و آخرین آموزگار شعر و شاعری نیما که بود و چه شرح حالی داشت.
نظام وفا فرزند اول میرزامحمود امام جمعه، از روحانیان و نویسندگان آزادی‌خواه کاشان بود. از "حدیث عمر"های منظوم و منثور او چنین برمی‌آید که در سال 1265 خورشیدی در ده آران- از تابعهای بیدگل کاشان- "چو اشکی از چشم غم" بر دامان زندگی افتاد و دوران کودکی‌اش را در میان باغ و دشت و چمنزارهای این ده سرسبز گذراند. از شش سالگی گاه از پدر و گاه از مادر درس آموخت. در اصفهان به مدرسه رفت و در شانزده سالگی از صرف و نحو و مقدمات فراغت یافته و به آموزش علوم معانی و بیان و بدیع پرداخت. در جوانی با دخترعمویش ازدواج کرد ولی همسر نوجوانش در ابتدای چهارده سالگی درگذشت و شاعر را ناکام به جا گذاشت. پس از چندی با دختری "وفاپیشه و پاک‌اندیشه" ازدواج کرد و همسر دومش به او فرزندی هدیه داد. با بلند شدن ندای جنبش آزادی‌خواهانه‌ی مشروطه، نظام وفا از هواداران فعال این جنبش و از کوشندگان آن شد. چندی بعد همسر مهربان و فرزند دلبندش را از دست داد و از آن پس تا پایان عمر تنها و مجرد زندگی کرد. پس از آغاز دوران استبداد صغیر به خاطر فعالیتهایش در جنبش مشروطه بازداشت شد و مدتی را در زندان باغشاه گذراند و سپس تبعید شد و مدتی را هم در تبعید سپری کرد. پس از پایان دوران تبعید به تهران برگشت و در وزارت معارف استخدام شد و به تدریس ادبیات در دبیرستانهای تهران، از جمله دبیرستان سن لویی، مشغول شد. در همین دبیرستان بود که نیما یوشیج شانس شاگردی او را پیدا کرد و تحت تأثیر قریحه‌ی شاعری و ذوق ادبی او به شعر و شاعری گرایش پیدا کرد.
نظام وفا در اول بهمن 1343 بر اثر سکته‌ی مغزی درگذشت.
از نظام وفا آثار زیادی به یادگار مانده، از جمله مثنوی "حبیب و رباب" در شرح خودکشی حبیب‌الله میکده، دو نمایش‌نامه به نامهای "ستاره و فروغ" و "فروز و فرزانه"، سناریوی "پیروزی دل"(ناهید و بهرام)، کتابهای "گذشته‌ها"، "معراج دل"، "آماج دل"، "پیوندهای دل" شامل قطعات منظوم و منثور، "یادگار اروپا" (خاطرات سفرش به اروپا)، "حدیث دل" که دیوان غزلیات نظام وفا است و به قول خودش "طومار حیات ادبی"‌اش است و تصویر دوران زندگانی‌اش از کودکی تا پیری در آن نمودار است، مثنوی "حدیث عمر" که شرح زندگی پررنج و ملال اوست.
نظام وفا حدود بیست هزار بیت شعر سرود و طبعش را در انواع قالبهای شعری آزمود. او در مجموع شاعری غزل‌سرا بود و حتا شعرهای غیر غزلش- از جمله قصیده‌ها، مثنویها و وطنیه‌هایش- به نوعی غزلهای احساساتی و رمانتیک هستند. در یک جمع‌بندی کلی او را می‌توان "شاعر دل" نامید. اینک نمونه‌ای از غزل او:

[آرایش عشق]

ای خوشا عاشقی و مستی و بی‌پروایی
ای خوش از خون دل خویش قدح‌پیمایی
از دل من به کجا می‌روی، ای غم! دیگر؟
تو که هرجا روی آخر بر من بازآیی
شستم از اشک و زخون رنگ و جلایش دادم
صورت عشق نبد ورنه بدین زیبایی
رانده‌ای از همه جا و گنه ما این است
که نداریم دلی بلهوس و هرجایی
چشم از خواب عدم باز نکردم هرگز
دیدم این است اگر عاقبت بینایی
پای در خانه‌ی بدنام، "نظام"! از چه نهی؟
نیستت گر به سر، ای دل! هوس رسوایی.

نیما یوشیج در بهار سال 1302- چند ماه پس از سرودن "افسانه"-  در پاسخ به درخواست نظام وفا که از او قطعاتی برای انتشار در یک جفنگ ادبی خواسته بود، نامه‌ای به او نوشت که نامه‌ی بسیار جالبی‌ست و سرشار از مطالب تأمل‌انگیز است. اینک متن این نامه:
به نظام وفا
دوست من!
از من می‌خواهی چه راه نغمه‌ای را از قلب سوخته‌ام باز کرده، به مردم نمایش بدهم؟
نوشته‌های خود را که تمام مثل خود من مخفی شده‌اند، خیلی طولانی نوشته‌ام و از آنها کمتر می‌توانم قسمت کوتاهی را جدا کنم که اثر خود را کم نکند یا خواننده‌ی کتاب خوب تو آن را بپسندد. اگر نوشته‌ی من مثل یک گل باطراوت‌ورنگ باشد، وقتی که آن را پرپر کرده، هربرگش را به یک طرف بفرستم، آیا از رونق خود کم نمی‌کند؟
قلب من ساز کوک‌شده‌ای‌ست که هرکه به آن دست می‌برد، نغمه‌ای بیرون می‌کشد. اما بیشتر طبیعت است که آن را می‌نوازد. هرگز کسی تارهای ساز مرا از استغاثه‌های مردگان و صدای ارواح، گریه از وسط ابر و خنده از لب گل، خالی نمی‌بیند.
آیا قبول داری که هرقلبی نمی‌تواند اینها را تعبیر کند؟ برای شناسایی چیزهای کوچک، کمی تنزل باطن کافی است، اما برای آن‌چه ماجرایی دارد، کم و بیش عظمت و سوق طبیعی لازم است.
من پرنده‌ی کوهی عجیب و غریبی هستم که در شهرها به صدای اول به دور من جمع شده و کم کم وقتی که نمی‌توانند مرا و اسرار مرا بشناسند، از من دور می‌شوند.
آیا می‌خواهی این پرده‌ای را که آسمان برای حفظ آبروی خود به روی قلب من کشیده است، از هم بدرم؟
از یک گوشه‌ی آن عشق مثل فرشته‌ی قشنگی بازی‌کنان می‌خندد. از گوشه‌ی دیگر طبیعت اکلیلی از گل به دست گرفته، آهسته می‌لرزد و پیش می‌آید.
می‌خواهی هیاهوی این دو بازیگر را بشنوی؟ قلب من مال تست. با آن هرچه دلت می‌خواهد بکن. اما راضی نشو که دیگران از آن نفرت کرده، بگریزند.
این جوانها- جوانهای امروز- قلبشان از قلب پیرهای دیروز پوسیده‌تر است و من آن‌چه می‌نویسم بیشتر برای آینده نوشته‌ام.
جوان امروزه را اول مدرسه و بعد از آن کلوپ کنفرانس، مجمع و امثال این نوع تأسیسات ریاکارانه‌ی شهری گم‌راه کرده است. قلب و جوانی‌اش آن‌قدر خفه شده است که اگر یک نوشته‌ی آسمانی یا یک تابلوی نقاشی‌شده‌ی استاد را ببیند، مثل گاوهای وحشی اطراف خانه‌ی من، از آن می‌گریزد. یا مثل آن میمون مقلد است. میمونهایی هستند که وقتی انسان را در حال کتابت می‌بینند برای تقلید کاغذی به دست آورده به همان کار در گوشه‌های جنگل خود را مشغول می‌دارند، اما نمی‌دانند برای چه مقصودی است.
امروز حقیقتاً مرگ صنعت و خواب عشق است.
من این عقیده را بارها به تجربه رسانیده‌ام که بی‌خبرها از شیطان مشهورترند و آن عاشقی که قلم صنعت‌کار را به دست دارد با اشک چشم و پاره‌های خونین قلبش روی صفحه رنگ‌آمیزی می‌کند، از سیمرغ آسمانی هم ناپدیدتر شده است.
یک روز گل پنبه‌ی قشنگی داشتم- از این گلهای پشم‌آلودی که سر خارهای بیابانی بیرون می‌آید. آن را به کف باد دادم و در آسمان بالا رفته، کم‌کم ناپدید شد. اصلاً معلوم نبود گلی وجود داشت یا نه. چه‌قدر شباهت به نوشته‌های خوب من داشت. یقین بدان هر نوشته‌ی خوبی را که منتشر کنی، صعود می‌کند، میان مردم دور می‌زند، اما پیش آنها مثل صعود همان گلهای پنبه‌ای بی‌اهمیت است. و در حقیقت تمام محسنات انسان مثل خودش افسانه‌ای بیشتر نیست، اما یک زمان هم رونقی داشته است.
امروز هر نوشته‌ی خوبی رونق اصلی خود را هم گم کرده است.
این چیزهایی را که مردم برای شهرت انتشار می‌دهند، از بیهودگی و موهوم‌پرستی من هم بیشتر قابل سخریه است. این نوشته‌ها ساختگی است و هیچ‌کدام از صنعت طبیعی و عشق صحبت نمی‌کند.
آینده گواه من است. به کسی نگویی. مردم برای هیچ چیز نباشد برای خودنمایی تا ته قلبشان می‌لرزد و زودتر از همه چیز، وقتی که می‌بینند نزدیک است آسیبی به شهرتشان برسد، مجادله می‌کنند.
آدم خودنما را همین‌قدر که موذی نباشد، هرگز میل ندارم قلبش را بشکنم. این خودنمایی هم مثل سایر عوارض اجتماعی ملازم طبیعت شده و رنگ خاصیت ذاتی را گرفته است.
مردم را به حال خودشان بگذار که حقایق ثابته برای آنها همان سلیقه‌ی مخصوصشان است. از شنیدن این‌جور چیزها خسته و متحیر میشوند.
من هم، عزیزم! هروقت کتاب خوب تو می‌رسد متحیر می‌مانم چه بفرستم که آن را بخوانند. بگذار هنوزها مخفی بمانم. چه کنم که قلب من می‌خواند و می‌نالد اما به صدای ناشناسی؟ آیا این می‌تواند گناه من باشد؟
نوشته‌ی من سازی است که بارها به تارهایش نواخته شده و نغمه‌ها زده. امروز خاموش و مخفی به گوشه‌ای افتاده است. فردا که به آن دست می‌برند، صدای خود را بیرون می‌فرستد. اما چه فایده! آن‌وقت مرا چه خواهند گفت؟ من که بوده‌ام؟ اولم سرگردانی، آخرم افسانه.
برای کتاب خوب تو هرقدر بتوانم از این نغمه‌های سرگردان پاره پاره می‌فرستم. اما، دوست من! به جوان پرحرفی که می‌خواهد آسمان را زیر پا بکوبد و نوشته‌هایش را گاهی از غیظ می‌سوزاند، به بیچاره‌ای که از پریشانی و خستگی خیال و صدمات نمی‌داند چه می‌کند و حتا خودش را هم گم کرده است، امیدوار نباش در آن‌چه می‌فرستد سلیقه‌ی خواننده‌هایش را نگاه کرده باشد.
من با طبیعت ایستاده و برای قلبم می‌لرزم. شاید قلبی هم پیدا بشود که با من شباهت و اتفاق سلیقه داشته باشد.
دوست گم‌نام تو
نیما

دی 1392


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا