در انتظار تو
1392/5/7

عصر بلند بود. داشتیم از آمل برمی‌گشتیم. از مراسم یادبود کورش در حسینیه‌ای نزدیک خانه‌اش. من و آقارضا بودیم. با پیکانش رفته بودیم. صبح حدود ساعت 9 راه افتاده بودیم. نزدیک ساعت یک رسیده بودیم آمل. در مراسم یادبود کورش شرکت کرده بودیم. بعد ناهار داده بودند. چلوخورشت قیمه. سر ناهار پدر کورش که خبردار شده بود ما از تهران آمده‌ایم و از همدانشکده‌ای‌های جوان ناکامش‌ایم، درحالی‌که صدایش از بغض می‌لرزید از "آقایان همدانشگاهی" دسته گل پرپرش قدردانی کرده بود. عجیب است که هرچه من و آقارضا چشم گرداندیم هیچ کدام از بچه‌های دانشکده را ندیدیم، حتا از همکلاسیهای آملی کورش هم هیچ‌کدام نبودند. بعد از ناهار هم ساعتی نشستیم تا فاتحه دادند و مراسم ختم شد. آن‌وقت رفتیم سراغ پدر کورش، باهاش دست دادیم، بهش تسلیت گفتیم و دلداریش دادیم. هرچی اصرار کرد شب بمانیم قبول نکردیم. خداحافظی کردیم و از حسینیه آمدیم بیرون و راهی تهران شدیم.
توی راه، این پرسش پدر کورش مدام توی گوشم زنگ می‌زد: "آخر چطوری می‌شود جوان آدم طوری از بین برود که هیچ اثری ازش باقی نماند؟" واقعاً هم که این جنگ عجب چیز کثیفی‌ست! طوری همه چیز را نابود می‌کند که انگار هیچ‌وقت وجود نداشته‌اند. ولی من باورم نمی‌شود که هیچ اثری از کورش نمانده باشد. این‌طور که می‌گفتند فرمانده‌ی تانک بوده. توی یکی از ضدحمله‌های عراقیها غافلگیر می‌شوند. عراقیها با موشک‌باران تانکهای ما را به آتش می‌کشند. کورش هم با راننده‌ و خدمه‌ی تانکش توی آتش می‌سوزند و جزغاله می‌شوند. هیچ اثری هم ازشان باقی نمی‌ماند. یعنی می‌شود؟ من که هیچ جوری باورم نمی‌شود. اگر کشته شده بود باید حداقل نشانه‌ای ازش باقی می‌ماند، ولی هیچ چیزی به دست نیامده. این یعنی چی؟ یعنی این‌که احتمالش هست که کشته نشده باشد، بلکه مفقودالاثر شده باشد، یعنی اسیر شده باشد و الان توی یکی از اسارتگاههای بی‌نام‌ونشان عراق زندانی باشد. البته احتمال کشته شدنش هم هست. کم هم نیست. ولی من دلم رضا نمی‌دهد این احتمال را قبول کنم و بیشتر دلم می‌خواهد کورسوی امیدی را که به من می‌گوید کورش هنوز زنده است، باور کنم. کاش این‌طور باشد. توی مجلس یادبودش هم از کسانی که نزدیکمان نشسته بودند زمزمه‌هایی در این باره شنیدیم...
آقارضا پرسید:
- مهتی! خوابی یا بیدار؟
گفتم:
- بیدارم، آقارضا!
گفت:
- فکر کردم چلوخورشت قیمه چشاتو سنگین کرده، چرتت برده.
و با صدای زنگ‌دارش خنده‌ی ممتدی کرد. گفتم:
- نه، آقارضا! دارم به کورش فکر می‌کنم.
گفت:
- بعد از رفتن به جبهه هیچ دیدیش؟
- نه. ندیدمش.
- جبهه خیلی عوضش کرده بود. اصلاً یه آدم دیگه‌ای شده بود. دیگه اون کورش سابق نبود. حسابی پخته شده بود. شده بود یه پارچه آقا، متین، سنگین.
- جدی!؟ حیف که نشد ببینمش. یادته چه چل‌بازی‌هایی درمی‌آورد؟
- آره، مهتی! خوب یادمه... هیچ وقت یادم نمی‌ره میتینگ انتخاباتی ترمینال جنوبو. بودی؟
- آره، بودم.
- فرشته و چند تا از دوستاشم بودند. موقع برگشتن یه وانت گرفتیم همه با هم اومدیم. کورشم باهامون بود. اونقدر چل‌بازی درآورد که دوستای فرشته یواشکی ازش پرسیده بودند: این رفیقتون خله؟... نمی‌دونی چه معرکه‌ای راه انداخته بود. با اون صدای زیقش و اون تندتند بلغور کردنش که از هر ده تا کلمه‌اش فقط یکی دوتاشو می‌شد فهمید. پاک زده بود به سیم آخر.
- آره، آقارضا! همیشه جوری رفتار می‌کرد که آدم فکر می‌کرد یه سیمش کمه یا سیماش قاطی‌پاطیه.
- ولی بعد از رفتن به جبهه از این رو به اون رو شده بود.
- جالبه. راستش، آقارضا! نمی‌تونم تصورشو بکنم... کاش می‌دیدمش.
- زمین تا آسمون توفیر کرده بود با اون آدم سابق، مهتی! یه آدم دیگه شده بود. سنگین، متین، آقا.
- تجسمش واسم سخته.
- می‌دونی چیه؟ مهتی!
- چی؟ آقارضا!
- من فکر می‌کنم اون مشنگ‌بازی‌هاش یه پوسته‌ی ظاهری بود که می‌خواست باهاش باطنشو مخفی نگهداره.
- شاید... ولی چرا؟
- چراشو نمی‌دونم. وگرنه برخلاف ظاهر غلط‌اندازش بچه‌ی باکمالاتی بود. مثلاً هیچ می‌دونی که زبون فرانسه می‌دونست؟
- جدی می‌گی؟
- آره، مهتی!
- نه نمی‌دونستم.
- خطاطیشم حرف نداشت. خطاط خوش‌ذوقی بود.
- آره. اینو می‌دونستم. چند تا از کارای خطاطیشم دیده بودم. چند بیت از حافظو با خط شکسته نوشته بود. یکیش که قابش کرده بود، این بیت بود:
راهی‌ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن‌جا جز آن‌که جان بسپارند چاره نیست
- ورزشکارم بود. می‌دونستی؟
- نه... جدی؟
- آره.
- توو چه رشته‌ای؟
- کاراته. کمربند مشکی داشت. سال آخر دبیرستان توو آمل توو مسابقات آموزشگاهها اول شده بود.
- بابا، پس این رفیق ما همه فن حریف بوده، ما خبر نداشتیم.
- آره، مهتی! همه فن حریف بود.
- اونوقت ما فکر می‌کردیم مشنگه.
- نه. مشنگ نبود، مهتی! شاید ظاهرش کمی مشنگ نشون می‌داد، یا عمداً تظاهر می‌کرد به مشنگی، ولی مشنگ نبود.
- واسه چی تظاهر می‌کرد به مشنگی؟ آقارضا!
- نمی‌دونم. شاید مشنگی یه سپر واسش بود که نذازه کسی بیشتر از حدی که اون می‌خواست بهش نزدیک بشه.
- شایدم با خل‌بازی می‌خواست به طرف آدرس غلط بده و سر کارش بذاره.
- فکر نکنم، مهتی! اهل سر کار گذاشتن نبود.
- تو خوب می‌شناختیش؟ آقارضا!
- معمولی... خیلی باهاش قاطی نبودم.
- باید از اونایی که خیلی باهاش قاطی بودند، پرسید.
- چیو؟
- اینی که با اونام همین جور مشنگ‌بازی درمی‌آورد یا با یه پا دورترا این‌جوری بود.
- یعنی می‌خوای بگی مشنگ‌بازیش مال غریبه‌ترا بوده؟
- بعید نیست.
- آخه واسه چی؟
- نمی‌دونم. شاید واسه این‌که با غریبه‌ترا خیلی راحت نبوده، این‌جوری اونا رو از خودش دور نیگر می‌داشته
- آخه واسه چی؟ مهتی!
- شاید واسه این‌که نمی‌خواسته اونا بهش نزدیک بشن و به درونیاتش پی ببرند.
- چه عرض کنم؟ الله اعلم.
- شایدم اصلاً این مشنگی جزو ذاتش بوده.
- اگرم جزو ذاتش بوده همه‌ی ذاتش نبوده یه بخش کوچولو از ذاتش بوده.
- شاید حق با تو باشه، آقارضا!.... می‌دونی من چی فکر می‌کنم؟
- هان؟ چی فکر می‌کنی؟
- فکر می‌کنم که کورش آدم پیچیده‌ای بوده.
- چطور؟ مهتی!
- منظورم اینه که شخصیتش چندلایه‌ای بوده. لایه‌ی بیرونیش همین مشنگیش بوده که غریبه‌ترا و غیرخودمونیا باهاش روبه‌رو می‌شدن، فکر می‌کردن اون یه آدم راس راسی مشنگه... همون‌طور که دوستای فرشته فکر کردند. لایه‌های توترشم واسه دوستای صمیمی و خودمونی بوده که ما ازشون بی‌خبریم.
- شاید، مهتی! ولی یه چیزی که مسلّمه اینه که جبهه به کلی زیر و روش کرده بود. انگار پوست انداخته بود و از جلد اون پوسته‌ی مشنگ‌نماش اومده بود بیرون، شده بود یه آدم دیگه. آدمی که تومنی هف صنار با اون کورش سابق توفیر داشت...
- چی می‌گفت؟
- چیز زیادی نمی‌گفت.  برخلاف گذشته که با اون صدای زیقش مدام شرّوورّ می‌بافت، خیلی کم حرف شده بود.... بیشتر توو خودش بود.
- حتماً تو بهش مجال حرف زدن نمی‌دادی.
آقارضا با صدای زنگ‌دارش خنده‌ی بلندی کرد. بعد گفت:
- خب، بچه قمی وقتی بچه آخوندم باشه، معلومه که نباس به کسی مجال حرف زدن بده، آق مهتی! تا منبر گیر آورد باس بره بالاش، مشغول نطاقی بشه.
- پس تو باعث شدی نطقش کور بشه. آره؟
- پس چی؟ دو تا گوش مفت گیر آوردن شانسیه که همیشه در خونه‌ی آدمو نمی‌زنه... ولی از شوخی گذشته، راست راستی خیلی کم حرف شده بود، دیگه اون کورش شرّوورّگوی سابق نبود. خوددار و ساکت شده بود.
- هیچی بهت نگفت؟
- چرا یه چیزایی راجع به دم غنیمت شمردن و قدر لحظه‌ها رو دونستن گفت. می‌گفت لحظه‌های عمر گذران، تا چشم به هم بذاری واکنی می‌بینی به باد فنا رفتن، واسه همینم باس قدر تک تک لحظه‌هاشو دونست، ازشون کمال استفاده رو کرد. چندتا شعرم خوند. اون رباعی هنگام سپیده‌دم خروس سحریو که آخرش می‌گه، نمی‌دونم چی چی چی چی دربه‌دری (1)... یه بیتم خوند که این‌جوری شروع می‌شد: وقت را غنیمت دان (2)... یه دونه‌م دوبیتی مازندرونی برام خوند. با آواز. ازش پرسیدم: اینی که خوندی چی بود؟ گفت: امیری.... توو شعر مازندرونی امیری داریم؟
- آره، آقا رضا! دوبیتی‌های امیر پازواری- شاعر مازندرانی- به امیری معروفند. یادته کدوم امیری رو واست خوند؟
- اونی که اولش می‌گه وَنوشفه رفه گفمفه نمی‌دونم چی چی... وقتی خوند ازش پرسیدم معنیش چیه. یه چیزایی گفت که درست یادم نمونده. فقط آخرش این بود که هرکی کمتر عمر کنه پاکتر می‌مونه (3) همین دیگه. حرفاش توو همین مایه‌ها بود. البته شاید اگه بهش بیشتر مجال می‌دادم چیزای دیگه‌م واسه گفتن داشت، ولی خب، همون‌طور که می‌دونی، ترک عادت موجب مرضه.
- کجا دیدیش؟
- توو پارک لاله.
- اونجا چیکار می‌کرد؟
- مرخصی اومده بود. رفته بود موزه‌ی هنرهای معاصر، دیدن یه نمایشگاه خطاطی. از موزه دراومده بود، نزدیکیاش روو نیمکت نشسته بود. منم داشتم از اونجا رد می‌شدم، دیدمش. کلی ذوق کردم. رفتم سراغش. ماچ و بوس و چاق سلامتی و حال و احوال پرسی. گفت دیشب از جبهه اومده. فردام می‌ره آمل پیش خونواده‌ش. یه ساعتی روو نیمکت با هم نشستیم و گپ زدیم.
- گپ که نزدین، آقارضا! تو گفتی اون شنفت.
- آره. همین‌جورا.
- نبردیش خونه؟
- قبول نکرد. کلی التماس کردم ولی گفت باهاس بره پیش یکی از رفقاش. شبم خونه‌ی یکی از دوستاش مهمونه. هوا کم‌کمک داشت تاریک می‌شد که صدای یه گنجیشک که مدام جیک جیک می‌کرد، توجهشو جلب کرد. پا شد پشت سرشو نیگا کرد. منم همون‌‌طور که نشسته بودم روو نیمکت برگشتم، توو چمنا دنبال گنجیشکه می‌گشتم که ببینم واسه چی این‌طور یه بند داره جیک جیک می‌کنه. یهو کورش، چشاش زوم شد روو یه بوته‌ی شمشاد که توو فاصله‌ی ده دوازده متری پشت سرمون بود. با دستش جاشو نشونم داد و گفت: اوناهاش. از قدرت تیزبینی‌ش مات مونده بودم. بعدش یه راست رفت سراغ بوته‌هه، خیلی آروم دست کرد توش، گنجیشکه رو گرفت، بعد از این‌که کمی باهاش ور رفت- یا به اصطلاح معاینه‌ش کرد- آوردش پیش من. وقتی رسید کنار نیمکت دیدم که گنجیشکه رو که هنوز بچه بود، توو گودی دست راستش گرفته، با دست چپش داره سر و پشتشو نرم‌نرمک نوازش می‌کنه. پرسیدم: چش شده؟ چرا این‌جور یه بند جیک جیک می‌کنه؟ گفت: جیک جیک نمی‌کنه. زیک زیک می‌کنه. گفتم: یعنی چی؟ گفت: می‌دونی این چه پرنده‌ایه؟ گفتم: اصول دین می‌پرسی!؟ خب معلومه، این بچه گنجیشکه. گفت: نه. این بچه گنجیشک نیست. گفتم: پس چیه؟ گفت: این زیک‌زاست. از حرفش تعجب کردم. پرسیدم: زیک‌زا دیگه چه جور جونوریه؟ گفت: یه جور گنجیشک محلی مازندرانه که مث تو خیلی پرچونه‌س، یه لحظه ساکت نمی‌مونه. متلکشو نشنیده گرفتم. گفتم: پس این‌جا چیکار می‌کنه؟ لبخند عجیبی زد. بعدش گفت: همون کاری که من می‌کنم. جاخوردم. پرسیدم: یعنی چی؟ گفت یعنی این‌که اینم مث من راه گم کرده، از خونه‌کاشونه‌ش دور افتاده، آواره شده. می‌فهمی؟ می‌دونی آوارگی یعنی چی؟ با تعجب نیگاش کردم تا ببینم داره جدی حرف می‌زنه یا داره سربه‌سرم می‌ذاره. ولی انگار جدی حرف می‌زد چون هیچ نشونی از شوخی تو صداوسیماش نبود. پرسیدم: حالا چه مرگشه این‌طور زیق زیق می‌کنه؟ گفت پاش پیچ خورده. همین‌جور که با من حرف می‌زد با دست چپش پشت گنجیشکه رو نوازش می‌کرد. پرسیدم: حالا می‌خوای چیکارش کنی؟ گفت: با خودم می‌برمش آمل. فکر کردم داره سربه‌سرم می‌ذاره. گفتم: ما رو گرفتی؟ داداش! یه نیگاه عاقل اندر سفیه به‌م کرد که ده بیست ثانیه طول کشید. زیر سنگینی نیگاش دس‌وپامو گم کرده بودم. بعدش یه شعری واسم خوند که زیک و زیک زیک... لحظه‌ای نیست... نمی‌دونم چی چی آسوده به جا (4). بعدشم، انگار ازم مأیوس شده باشه، با دست چپش باهام چپکی دست داد و بی‌خداحافظی راه افتاد، رفت. چند هفته بعدشم خبر کشته شدنش اومد. همین...
 حس کردم بغض راه گلوی آقارضا را گرفته. آخرین کلمه‌ها را که می‌گفت صداش می‌لرزید. بعدش دیگر چیزی نگفت. نگاهش نکردم ولی حتم داشتم که اشک توی چشمهاش جمع شده بود و داشت به زور به خودش فشار می‌آورد که جلو سرازیر شدنش را بگیرد. گذاشتم توی حال خودش باشد و با خودش یک‌جوری کنار بیاید. همان‌طور که چشمهایم را بسته بودم و داشتم به صحنه‌ی آخرین دیدار آقارضا با کورش و ماجرای زیک‌زای مجروح فکر می‌کردم یکهو تصویر آخرین باری که کورش را دیدم جلوی چشمهام ظاهر شد. تصویر چنان زنده بود که انگار مال همین دیروزپریروز بود. بعد از این دیدار که مال حدود دو سال پیش بود، دیگر یادم نمی‌آید کورش را دیده باشم. اگر هم دیده بودمش چیزی ازش یادم نمانده....
 عصر یکی از روزهای بهاری بود. توی کتابخانه‌ی دانشکده داشتم درس می‌خواندم. از بس درس خوانده بودم سرم سنگین شده بود. پا شدم رفتم تریا تا یک فنجان چای بخورم بلکه سرم از سنگینی دربیاید. تریا خلوت بود. آخرهای وقت کارش بود. پول چای را دادم آقای توکلی، فیش گرفتم. بعدش رفتم، فیش را دادم علی آقا، سینی چایم را گرفتم، راه افتادم رفتم بنشینم. از بلندگوهای تریا ترانه‌ی "در انتظار تو" با صدای آشورپور پخش می‌شد:
...
بازا تو با لطف و صفا، تا رها کند دست بلا، این دل بلادیده‌ی ما، ای امید دلها!
تا رها کند دست بلا، این دل بلادیده‌ی ما، ای امید دلها!
...
همین‌طور که سینی به دست می‌رفتم یک‌دفعه چشمم افتاد به کورش که پشت یکی از میزهای سمت راست آخرهای تریا پشت به من تنها نشسته بود، فنجان چایش هم نیم‌خورده جلوش بود، آرنجهایش را گذاشته بود روی میز، دو طرف فنجان چای، سرش را بین دو دستش گرفته بود، توی حال خودش بود. اول خواستم بروم باهاش سلام‌علیک کنم، ولی بعد فکر کردم مزاحمش نشوم. برای همین گذاشتم توی حال خودش باشد. رفتم پشت یکی از میزهای سمت چپ تریا طوری نشستم که بتوانم ببینمش. همان‌طور که چایم را جرعه جرعه می‌خوردم او را هم زیرچشمی زیر نظر داشتم. چنان توو حال خودش بود که اصلاً متوجه دوروبرش نبود. غلط نکنم داشت اشک می‌ریخت... و آشورپور هم‌چنان با صدای گرم و محزونش می‌خواند:
...
ای سرو خوش رفتار من! از من مکش دامن
تنها مرا رها مکن، بر سرم بیا سایه فکن
یک دسته گل چیدم سحر، دور از تو شد پرپر
مفردم در انتظار تو، رفتی و نشد از تو خبر
کرده عشق تو زیر و زبر، آشیانه‌ی ما
رفته‌ای و روی سبزه‌ها، مانده جای پای تو به جا، من غمین و تنها
شیرین ادایی، به جانها بلایی، چون مه به خلوت من دمیده بودی، تا من به خود آمدم پریده بودی (2)

مرداد 1392



1- هنگام سپیده‌دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه‌گری؟
یعنی که نمودند در آیینه‌ی صبح
از عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری.
                                       - خیام

2- وقت را غنیمت دان آن‌قدر که بتوانی
حاصل از حیات، ای جان! این دم است تا دانی.
                                                - حافظ

3- وَنوشفهْ رفه گفمـفّهْ چييفهْ تفهْ دامفنْ چاكْ ؟
نفوروفز بييَموف نَظفر دارْنـي سفويف خاكْ
تفوپَنْجْرفوزفهْ عفمْرْدارْني،تفرفهْ چييفهْ باك؟
 هَرْكَس بفدَني كَم بفزيسْتفهْ،هَسفّه پاكْ
 
گويم بنفشه را: ز چه شد دامن تو چاك؟
نوروز آمده. نظرت هست سوی خاك؟
اين پنج‌روز عمر تو را بهر چيست باك؟
هركس كه كم بزيست در عالم، هم‌اوست پاك.

4- زیک و زیک زیک‌زایی
لحظه‌ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
                                             - نیما یوشیج

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا