بازتاب زندگی در شعر جعفر کوش‌آبادی
1391/12/1

 شعر جعفر کوش‌آبادی سرشار از حضور زندگی است. او در شعرهای متعددی از زندگی سخن گفته و برداشت خود از آن را در قالب تصویرهای بدیع و شاعرانه ترسیم کرده است. این تصویرها اغلب رنگی روشن دارند و ناشی از دیدی امیدوار و خوش‌بین اند ولی گاهی هم مأیوسانه و تیره هستند. وقتی او در مقام شاعری دارای جهان‌بینی، با امیدواری و خوش‌بینی به زندگی نگاه می‌کند برایش زندگی قفس کوچک تنهایی نیست که راه پرواز را بر بال و پر ما ببندد، بلکه چشمه‌ی جوشان سخاوتمندی است که هرکس سهمش را از آب آن به اندازه‌ی نیاز روزانه‌اش برمی‌دارد:

 زندگانی قفس کوچک تنهایی نیست
 که ببندد ره پرواز به بال و پر ما.
 زندگی چشمه‌ی جوشان سخاوتمندی‌ست
 که به اندازه‌ی روزانه‌اش هرکس از آن
 آب برمی‌دارد.
 آب را باید از سرچشمه گل نکنیم
 تا که از آب گل‌آلود کسی
 صید ماهی نکند.
                                (از شعر "یام چشمه")

 برای او وقتی که خوش‌بینانه به زندگی نگاه می‌کند، زندگی پرواز است، پرواز در آسمان آرزو، و افسوس که در این آسمان بی‌کران جای پرواز من و تو خالی‌ست:
 
 زندگی پرواز است.
 جای پرواز من و تو خالی‌ست.
 شهر را بنگر در ململ صبح.
 چشم افسوسش را بر جای خالی‌مان دوخته است.
                                                             (از شعر "نفسی تازه کنیم")
 
 کوش‌آبادی وقتی که با ذهنی که سرشار از عشق به آبادی و خاطرات روشن و دل‌انگیز زندگی ساده و پر از صلح و صفا در روستاست، و بیزار از زندگی کردن قسطی در شهر با کافه‌های پر از دود و قفسهای پر از دلتنگی ادارات که روح آدم را می‌میراند، به زندگی نگاه می‌کند، آن را هم‌چون کشتگر زحمتکشی می‌بیند که بیل به دست و عرقریزان، گرم کار کشت و داشت و برداشت است و زنش مجمعه و کتری و بشقاب به سر یار و همکارش است، یا چوپانی سخت‌کوش که سفره‌ای نان به کمر بسته، هی‌هی‌زنان در پی گله است، از این دید، او زندگی را شط بزرگ جوشانی می‌بیند که همیشه جریان دارد:

 زندگی بیل به دست
 زندگی مجمعه و کتری و بشقاب به سر
 زندگی هی‌هی‌زن
 از پی گلّه، با سفره‌ی نانی به کمد
 در چنین مشتاقی از من بیگانه گذشت
 و
 به خودم گفتم: دیدی؟ دل غافل! دیدی؟
 زندگی کردن قسطی در شهر
 کافه‌های پردود
 و ادارات- قفسهای پر از دلتنگی-
 که در آن روح آدم را می‌میرانند
تا چه اندازه از روشنی آبادی دورت برد
...
 من نمی‌خواهم حاشا بکنم
 زندگی شط بزرگی‌ست که جریان دارد.
                                                 (از شعر "علی‌آباد هم شهری‌ست")

گاهی هم آن زنده‌یاد با نگاه آبی و مواج دریاصفت به زندگی نگاه می‌کند، و زندگی را خیل ماهیهای دریایی می‌بیند، سرشار از جنب‌وجوش و پویش، آن‌چنان‌که هرگز کسی نمی‌تواند آن را با سکون ابدی جفت کند، و هم‌چنان‌که هرگز تاکنون کسی نتوانسته با صید روزانه، نسل ماهیها را نابود کند، مرگ هم پایان زندگی و نابود کننده‌ی آن نیست، زیرا تا چشمه‌ها می‌جوشند و زمین می‌گردد، هر مرگی با زندگانی تازه‌ای جبران می‌شود:

 زندگی را چه کسی می‌خواهد
 با سکون ابدی جفت کند؟
 زندگی خیل ماهیهای دریایی‌ست.
 تاکنون با صید روزانه
 نسل ماهیها را
 کس توانسته که نابود کند؟
 چشمه‌ها می‌جوشند
 و زمین می‌گردد
 و کسی می‌میرد
 و کسی از رحفم خاک برون می‌آید.
                                            (از شعر "نیاز")

 او که خود ره‌نورد راه زیستن است، زندگی را هم‌چون رهروی می‌بیند که افتان و خیزان در راه است و باوجود این‌که گاهی می‌لنگد و می‌افتد و گاهی برمی‌خیزد و می‌دود، ولی در همه حال پیش می‌رود و به سوی دشتستان خوشبختی پیوسته در گذار و گذر است:

 زندگی هم‌چو گفل کوزه‌گری
 شکل می‌اندازد.
 ...
 زندگی بی‌من‌وتو
 سوی دشتستان خوشبختی در گذر است
 و نهال نازک
 قد می‌افرازد و می‌اندازد سایه به شهر.
 ...
 زندگی می‌افتد، می‌لنگد، می‌دود و در هر حال
 پیش می‌راند، پیش.
 راست می‌گویی اگر
 زندگی را امروز
 چنگ در گرده بزن، قافله‌سالاری کن
 که چراغی روشن
 به ز خورشیدی پنهان در کوه.
                                       (از شعر "گفت‌وگو")

 شعر آن زنده‌یاد با زندگی خودی است و به آن لبخند می‌زند. هر صبحگاه که او با لباس خالی غمگین بیدار می‌شود، لباسش را عشق به زندگی پر می‌کند و بر لبانش لبخندی شادمانه می‌نشاند:

 امروز در دهان نسیمی فراخ‌بال
 با طعم نرگس و تو و زنبق به پیش می‌آیم
 و از همیشه خودیتر به زندگی
 لبخند می‌زنم.
                         (از شعرهای کوتاه)

 گاهی هم زندگی با تصویرهای ناخوش‌آیند در چشمهای او ظاهر می‌شود و در او احساس پوچی و نومیدی پدید می‌آورد. مثلاً زندگی را در حال گدایی می‌بیند، گدایی که کسی حرمتش را حتا به سکه‌ی ناچیزی خریدار نیست، یا شهرهای نفرین شده‌ای را می‌بیند که در آنها زندگی در بستری از ماسه و خون می‌گذرد:

 کوچه‌ها را دیشب می‌گشتم.
 زندگی را دیدم
 که به هرگوشه گدایی می‌کرد
 و کسی حرمت او را گویی
 به یکی سکه‌ی ناچیز خریدار نبود.
 و شنیدم که همه ساله این‌جا سر آب
 خون چندین آدم می‌ریزد.
 شهر نفرین شده‌ای‌ست.
 زندگی این‌جا در بستری از ماسه و خون می‌گذرد.
                                                              (از منظومه‌ی "چشم‌انداز")

 و در چنین حال و هوایی، وقتی که قاصدکهای امیدش را در فضای زندگی پرواز می‌دهد، زیر لب به خودش می‌گوید که زندگی پوچ است و آرزوهای بشر پابند حریر خواب و خیال‌اند:

 من کنار نهر
 قاصدکهای امیدم را
 در فضای زندگی پرواز می‌دادم.
 آرزویم یک دوچرخه یا یکی پیراهن رنگین کرکی بود.
 آن زمان یک توپ
 یا که ظرفی بستنی با پسته‌های خام
 می‌توانستند
 زندگی را از برایم بارور سازند
 اما...
 جای توپ و چرخ
 مادرم با چیت یا چلوار
 از برای من عروسکهای زشت کهنه‌ای می‌دوخت.
 سالها بگذشت.
 در دبستان و دبیرستان
 چون هزاران دانش‌آموز دگر با چوب
 از برای جعبه‌ای پرگار
 یا که یک دفترچه‌ی صدبرگ
 از کلاس درسمان مطرود می‌گشتم.
 یادها را با دلی غمناک
 هم‌چنان نشخوار می‌کردم.
 ...
 زیر لب با خویش می‌گفتم:
 زندگی پوچ است.
 آرزوها در حریر خواب پابندند.
                                             (از شعر "نشخوار")

 در این روزهای کدر، زندگی در چشمهایش کابوسی زشت می‌نماید، چهره‌ها را افسرده و خنده را از لبها گم می‌بیند. احساس می‌کند که کرکسی بر سر شهر سایه‌ی وحشت انداخته و با سرپنجه‌ی قهرش هر دهانی را که به فریاد و فغان باز می‌شود، می‌دوزد. با این وجود، واقع‌بینی‌اش را از دست نمی‌دهد و درسی را که تجربه به او آموخته، فراموش نمی‌کند؛ و آموزه‌ی تجربه این است: "زندگی جمع افتادن و برخاستن است."

 روزها می‌رفتند.
 پرده یک‌سو می‌رفت.
 زندگی در چشمم کابوسی زشت نمود.
 چهره‌ها افسرده.
 خنده از لبها گم.
 کرکسی بر سر شهر
 سایه‌ی وحشت انداخته بود
 و به سرپنجه‌ی قهرش می‌دوخت
 هردهانی که به فریاد و فغان می‌شد باز.
 فقر با چهره‌ی نکبت‌بارش
 هم‌دم نیمی از مردم بود.
 ...
 در هجوم طوفان
 بی‌گمان ساقه‌ی نازک بودم زودشکن
 لیک از تجربه می‌آموزیم
زندگی جمع افتادن و برخاستن است.
                                             (از شعر "من چه بودم چه شدم.")

 و جمع افتادن و برخاستن، حرکت است و گام برداشتن و پیمودن راههای باز زندگی در شهر، راههایی که در دل هریک از آنها خیل انسانهای از ره مانده و تنهاست:

 رویش بی‌خویشی‌ام در من
 بارور می‌گشت
                   و می‌دیدم
 گام برمی‌دارم و در شهر
 راههای زندگی باز است
 اما
        در دل هر راه
 خیل انسانهای از ره مانده و تنهاست.
                                                 (از شعر "ره‌آورد")

بهمن 1389

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا