مرگ از دید شعر سیاوش کسرایی
1391/11/19

 

و به هنگام زوال
مرگ سمندان بر ستیغها
شایسته‌تر.
                - از شعر "هنگام هنگامه‌ها"

 

سوژه‌ی "مرگ" در نگارخانه‌ی شعر سیاوش کسرایی در قالب تابلوهایی اثرگذار و یادمان به نمایش درآمده است. در این تابلوها، شاعر با نگاهی ویژه که زنده و پویاست، به چشم‌انداز مرگ نگریسته است. تابلوهای شاخصی که سوژه‌ی "مرگ" در آنها نمایشی چشم‌گیر دارد، عبارت‌اند از "آرش کمانگیر"، "باور"، "شهادت شمع" و "عمر کوتاه من و قرن و مرگ". بعضی از تابلوهای دیگر که در آنها طرحی و نقشی و رنگی از مرگ دیده می‌شود، عبارت‌اند از: "بر تخت عمل"، "شبنم"، "غربت"، "تصویر"، "دیدار یک سویه"، "خم بر جنازه‌ای دیگر"، "گره‌بند"، "روایتی دیگر"، "هنگام هنگامه‌ها"، "بر سرزمین سوختگی" و ...

در منظومه‌ی "آرش کمانگیر"، نگاه سیاوش کسرایی به مرگ از دیدگاه آرش بازتاب یافته است. مطابق این نگاه، مرگ اهرمن‌خو و آدمی‌خوار است و به همین سبب شاعر از مرگ بیزار است ولی آن دم که از تیرگی اندوهها روان زندگی تاریک است، و آن‌گاه که هنگام پیکار نیکی و بدی‌ست، برایش فرو رفتن به کام مرگ شیرین است و همانا پذیرش مرگ شایسته و بایسته‌ی آزادگی است:

دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است
ولی آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته‌ی آزادگی این است.

این مرگی‌ست که مبارزان سلحشور و نستوه عرصه‌ی کارزار اجتماعی- سیاسی که همانا قهرمانان تاریخ‌اند و اختران غوطه‌ور در چشمه‌های شب، آن را مثل آب خوردن، گوارا و ساده‌نوش پذیرا می‌شوند و جرعه جرعه می‌نوشند:

طرفه آن که اختران غوطه‌ور به چشمه‌های شب
خواب مرگ را چه آشنا پذیره می‌شوند!
مثل آب
مثل آب خوردنی...
                    - از شعر "تصویر"


مرگ این عاشقان تیزتکف ترس‌ناشناس و این شبروان که ستارگان روشنی‌افروز روزند، در زندان سیاه شب روزنه‌ای‌ست به رهایی، و خون پاکشان سرمه‌ی شفابخش چشمهای کورزاد است:

در کوچه هم‌چنان
جنگ عبور از زره واقعیت است
و عاشقان تیزتک ترس‌ناشناس
بنهاده کوله‌باره‌ی تن، جست می‌زنند
پرواز می‌کنند.
آری
این شبروان ستاره‌ی روزند
که مرگهایشان
در این ظلام روزنی به رهایی‌ست
و خون پاکشان
در این کنام کحل بصرهای کورزاست.
             - از شعر "بر سرزمین سوختگی"

قطره قطره ذوب شدن شمع‌وار، روشنانه زیستن و روشنی بخشیدن به شب تاریک، و با لبخند مردن از دیگر صورتهای دل‌پذیر مرگ ایثارگرانه و قهرمانانه از دید شعر سیاوش کسرایی است، این مرگ تابناکی‌ست که شب جمع را به سحر تبدیل می‌کند و به دود تردید تاریخی بودن یا نبودن پایان می‌دهد:

قطره
       قطره
               مردن
و شب جمع را به سحر آوردن
روشنانه زیستن
خاموشانه مردن
مردن
         با
             لبخند
و پایان بخشیدن
به دود تردید تاریخی:
بودن
        یا
             نبودن...
                      - شعر "شهادت شمع"

در شعر "باور" که سیاوش کسرایی آن را تحت تأثیر مرگ ناظم حکمت سروده، نگاهش به مرگ عزیزان نگاهی ناباورانه است. از دید او عزیزانش هرگز نمی‌میرند و او مرگ هیچ عزیزی را باور نمی‌کند و تا زنده است و هم‌دم نفسهای زندگی، حتا دمی هم با خیال مرگ سر نمی‌کند:

باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را
نه، نه، من این یقین را باور نمی‌کنم.
تا هم‌دم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم.

تا دوست داری‌ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه‌ی هم می‌چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می‌تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟

بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی‌کنم.
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌کنم.

می‌ریزد عاقبت
یک روز برگ من.
یک روز چشم من هم در خواب می‌شود.
- زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست-
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.

با این باور به بی‌مرگی زندگی عزیزانش است که پس از مرگ رادمردان و دلیرزنانی چون مهرنوش ابراهیمی، گیتا علیشاهی، مرتضا کیوان، خسرو روزبه، حسین قبادی، خسرو گلسرخی، هوشنگ تیزابی، پرویز حکمت‌جو، ارنستو چه‌گوارا، خالق محجوب و بابی ساندز، سیاوش کسرایی برای این زنده‌یادان شعر می‌سراید و با آنان که برایش همیشه زنده و روشنایی‌بخش شبهای زندگی‌اند، سخن می‌گوید و ترانه می‌سراید.

تصویرهای تخیلی پیش‌بینانه‌ای هم از مرگ خود شاعر در نگارخانه‌ی شعرش وجود دارد و در این تصویرها او مرگش و مراسم تشییع و تدفینش و مزارش را با تخیلی شاعرانه تصور کرده است. تابلوی اصلی با این نگاه، شعر "عمر کوتاه من و قرن و مرگ" است که در آن شاعر تصور کرده که از مراسم تدفینش برگشته و تابلویی بزرگ و خیال‌انگیز از تشییع جنازه و مراسم تدفینش ترسیم کرده که دارای نماهای سوررئالیستیک غریب است:

من از مراسم تدفین خویش می‌آیم
که تا نظاره کنم رونق تولد خویش.

در نخستین چشم‌انداز این تابلو جسد شاعر را بر کناره‌ی راه می‌بینیم درحالی‌که در دست چپش گل آفتابگردانی‌ست و میان کتفش خنجری مرصع، و خون گرمش که شب پیش در پیاده‌رو ریخته، همراه با ادرار ره‌گذران، در خاک فرو شده و آن را نهالهای جوان جرعه جرعه نوشیده‌اند:

کنار راه مرا یافتند خاک‌آلود
درون دست چپم آفتابگردانی
میان کتفم یک خنجر مرصع بود
و خون گرم مرا در پیاده‌رو، شب پیش
به هم درآمده با شاش عابران یک جا
نهالهای جوان جرعه جرعه نوشیدند

در چشم‌انداز بعدی، شاعر مراسم تشییع جنازه‌اش را ترسیم کرده است. در این چشم‌انداز مشابعت کنندگانی عجیب و غریب با هیئتهای سوررئالیستی و چهره‌های پر از وحشت و درد را می‌بینیم که در حال تشییع تابوت رازناک شاعرند، مشایعت کنندگانی که چشمهایشان را قفلهای بزرگ و سنگین بسته و در دهان هیچ‌کدامشان زبان وجود ندارد و پاهایشان در زیر بدنهایشان مثل چرخ می‌چرخد و دستهای ورم‌کرده‌شان مثل دو چشم به هر طرف نگاه می‌کنند تا چیزی نهفته را ببینند:

همه مشایعت مرده را پذیرفتند
که بود در دل تابوت رازی از همگان
هزار چهره‌ی وحشت، هزار گونه‌ی درد
به سوگ من چه گروهی فراهم آمده بود!
نگاه کردم و دیدم که قفلهای گران
دریچه‌های نگه را به چشمشان بسته‌ست
دهان به ندبه و افسوس باز می‌کردند
زبان نبود ولی در دهان هیچ‌کدام
و پا به زیر بدنها چو چرخ می‌چرخید
و دستهای ورم آوریده هم‌چو دو چشم
به هر طرف پی چیزی نجسته می‌پویید.

در چشم‌انداز دیگر تابلو، صحن گورستان به صورت جنگلی تنک از درخت آهن ترسیم شده، و قلب شاعر که مانند دارکوبی سرگردان به درختان خاطره نوک می‌کوبد و این‌گونه با آنها وداع می‌کند. سپس گور شاعر و جنازه‌ی کفن شده و ترمه‌پوشش را می‌بینیم که چون دانه‌ی سبز در دل خاکش می‌گذارند، و شاعر در گور امیدوار است که مرگ دایه‌ی بارآورش شود و دوباره برویاندش، سپس چون ترمه و کفن را کنار می‌زنند، به جای کالبد شاعر، زبان مردم را در داخل کفن می‌بینند:

زبان به شکوه گشودم که صحن گورستان
چو جنگل تنکی از درخت آهن بود.
دلم به سینه چو یک دارکوب سرگردان
به هر درخت
- درخت خاطره- نوک با وداع می‌کوبید.
مرا به خاک نهادند هم‌چو دانه‌ی سبز
بوَد که دایه‌ی مرگم دوباره بار دهد.
چو ترمه و کفن از روی من کنار زدند
به جای کالبد من زبان مردم بود.

ولی عمر مرگ شاعر هم مانند عمر حیاتش کوتاه است و خیلی زود باز او را می‌بینیم که سرزنده و پویا برخاسته و درحالی‌که در اطرافش زندگی جریان دارد و کودکان هم‌بازی در پی گرفتن پروانه‌ها جست و خیز می‌کنند، در باغچه‌ای که جانشین گورش شده، با خنجری فرو رفته در کتفش، در کار کاشتن گل آفتاب‌گردان است:

زمانه‌ای‌ست چو افسانه‌ها شگفت‌آلود
که عمر مرگ چو عمر حیات کوتاه است.

به گرد من همه‌ی کودکان هم‌بازی
پی گرفتن پروانه‌ها شتابان‌اند
و من چو بیشه‌ی معصوم شاپرک خاموش
به نوک خنجری اکنون درون باغچه‌ام
به کار کشتن یک آفتاب‌گردان‌ام.

نوزده بهمن 1391


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا