نقش و نگار تنهایی در تابلوی شعر سهراب سپهری
1391/9/14

به سراغ من اگر می‌آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.


 سهراب سپهری در زندگی تنها بود و تنهایی ترد و نازک و ظریف و شکننده‌ای داشت که در شعرش بازتابی شاعرانه یافته است. نگاهی به تصویرهای حاصل از این بازتاب به روشنی نشان می‌دهد که او هم تنهایی‌اش را دوست داشته و هم از آن رنج می‌برده؛ هم به تنهایی‌اش نیاز داشته و هم از آن در عذاب بوده، تنهایی هم او را از خود می‌آکنده و هم از آن احساس خالی بودن می‌کرده است. سهراب سپهری طبیعت را خیلی بیشتر از اجتماع دوست داشت. او گوشه‌گیری عزلت‌جو و انزواطلب بود که حضور آدمها خلوت شاعرانه‌اش را به هم می‌زد و مانع کشف و شهود عارفانه‌اش می‌شد. تنهایی، به‌خصوص هنگامی که در کنار طبیعت و هم‌راه با آن بود، سرچشمه‌ی مکاشفه و الهام شعر و خیال شاعرانه به او بود.

 در شعر "در قیر شب" از کتاب شعر "مرگ رنگ"، سهراب سپهری خود را اسیر تنهایی تصویر کرده، با رنگ خاموشی در طرح لب، در حالی که بانگی از دور او را به خود می‌خواند ولی پاهای او در قیر شب گرفتار است و توانایی راه پیمودن و رفتن به دوردستها را ندارد:

دیرگاهی‌ست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است.

 در شعر "دود می‌خیزد" از کتاب شعر "مرگ رنگ"، سهراب سپهری خود را در خلوتگاه ویرانه‌اش که از آن دود برمی‌خیزد، در حال سخن گفتن با درون سوخته‌اش تصویر کرده است:

دود می‌خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟

 در شعر "مرغ معما" از کتاب شعر "مرگ رنگ"، سهراب سپهری مرغی به رنگ معما را نشسته روی شاخه‌ی درخت بید تصویر کرده که هم‌‌آهنگ با او صدایی و رنگی نیست، و او هم چون شاعر در این دیار تنهای تنهاست:

دیرزمانی‌ست روی شاخه‌ی این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست هم‌آهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار تنها، تنهاست.

 در شعر "غمی غمناک" از کتاب شعر "مرگ رنگ"، سهراب سپهری خود را در شبی سرد و در راهی دور، افسرده و خسته‌پا تصویر کرده که تنها و دور از آدمها از جاده عبور می‌کند و با گذر سایه‌ای از سر دیوار، غمی بر غمهایش افزوده می‌شود:

شب سردی‌ست و من افسرده
راه دوری‌ست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه‌ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها.

 در شعر "دره‌ی خاموش" از کتاب شعر "مرگ رنگ"، سهراب سپهری خود را به صورت ره‌گذری در راهی تصویر کرده که مانند مار روی تن کوه می‌خزد؛ ره‌گذری که خیال دره و تنهایی در رگهایش ترس دوانده است، ترس از مارهایی که از هر شکاف تن کوه بیرون خزیده‌اند، ترس از خنجرهایی که خارها از روی خشم از پس هر سنگ بیرون کشیده‌اند:

چو مار روی تن کوه می‌خزد راهی.
به راه، ره‌گذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه‌ی وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.

 در شعر "دریا و مرد" از کتاب شعر "مرگ رنگ"، سهراب سپهری خود را به صورت مردی تنها تصویر کرده که روی ساحل به راه خود می‌رود و نزدیک پای او دریا همه صداست. شب در تلاطم امواج گیج است. باد ف هراس‌پیکر به سوی ساحل می‌آید و در چشمهای مرد نقش خطر را پررنگ می‌کند، انگار از مرد می‌پرسد که دارد به کجا می‌رود، ولی مرد تنها بدون این‌که به پرسش باد پاسخ دهد هم‌چنان به راه خود می‌رود و باد سرگران هم‌چنان پرسش بی‌پاسخ خود را تکرار می‌کند:

تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد.
نزدیک پای او
دریا همه صدا.
شب گیج در تلاطم امواج.
باد ف هراس‌پیکر
رو می‌کند به ساحل و در چشمهای مرد
نقش خطر را پررنگ می‌کند.
انگار
هی می‌زند که "مرد! کحا می‌روی؟ کجا؟"
و مرد می‌رود به ره خویش
و باد سرگران
هی می‌زند دوباره "کجا می‌روی؟"
و مرد می‌رود
و باد هم‌چنان...

 در شعر "وهم" از کتاب شعر "مرگ رنگ"، سهراب سپهری خود را در جهانی خواب‌آلوده که در آن وحشت، در به روی هر تپش و هر بانگ بسته، در خلوتگاهش تصویر کرده، در بسته به روی خود؛ خلوتگاهی که نقشی دل‌پذیر ندارد و دیوارش در گوش او آیه‌ی یأس می‌خواند:

جهان آلوده‌ی خواب است
فروبسته‌ست وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ
چنان که من به روی خویش.
در این خلوت که نقش دل‌پذیرش نیست
و دیوارش فرومی‌خواندم در گوش:
"میان این همه انگار
چه پنهان رنگها دارد فریب زیست!"

 در شعر "جهنم سرگردان" از کتاب شعر "زندگی خوابها"، سهراب سپهری از چشم تب‌دار سرگردان می‌خواهد که او را با رنج ف بودن تنها بگذارد و مگذارد که خواب ف وجودش را پرپر کند و از بالش تاریک تنهایی سر بردارد و به دامن بی‌تاروپود رؤیاها بیاویزد:

مرا تنها گذار
ای چشم تب‌دار سرگردان!
مرا با رنج ف بودن تنها گذار.
مگذار خواب ف وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی‌تاروپود رؤیاها بیاویزم.

 در شعر "لولوی شیشه‌ها" از کتاب شعر "زندگی خوابها"، سهراب سپهری با وجود مرموزی که او در همه‌ی شبهای تنهایی توی همه‌ی شیشه‌ها دیده- و به یاد مادرش که او را در شبهای کودکی از لولوی پشت شیشه‌ها می‌ترسانده آن وجود مرموز را لولوی سرگردان می‌نامد- راز و نیاز کرده و از او خواسته که پیش بیاید تا با هم در سایه‌هاشان بخزند:

تو را در همه‌ی شبهای تنهایی
توی همه‌ی شیشه‌ها دیده‌ام.
مادر مرا می‌ترساند:
"لولو پشت شیشه‌هاست."
و من توی شیشه‌ها تو را می‌دیدم
لولوی سرگردان!
پیش آ.
بیا در سایه‌هامان بخزیم.

 در شعر "مرغ افسانه" از کتاب شعر "زندگی خوابها"، سهراب سپهری خود را به صورت مردی تنها ترسیم کرده که در حال کشیدن تصویری به دیوار اتاقش است و وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان است. با گذر وزشی ناپبدا، تصویر کم‌کم زیبا می‌شود و بر نوسان دردناکی پایان می‌دهد. مرغ افسانه می‌آید. اتاق را خالی می‌بیند و خودش را در جای دیگر می‌یابد. حضور مرغ افسانه پرسشهایی را در ذهن شاعر پدید می‌آورد:

مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می‌کشید.
وجودش میان آغاز و فرجامی در نوسان بود.
وزشی ناپیدا می‌گذشت.
تصویر کم‌کم زیبا می‌شد
و بر نوسان دردناکی پایان می‌داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه‌ی زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده‌ی تصویر از یاد برد.

 در شعر "بی‌پاسخ" از کتاب شعر "زندگی خوابها"، در تاریکی بی‌آغازوپایان، دری در روشنی انتظار شاعر می‌روید، و او خود را در پس در تنها می‌گذارد و به درون می‌رود. اتاق بی‌روزنی تهی نگاهش را پر می‌کند. سایه‌ای در او فرود می‌آید و همه‌ی شباهتش را در ناشناسی خود گم می‌کند. سپس سهراب سپهری را تنها مانده در پشت یک در می‌بینیم، گویی وجودش در پای این در جا مانده و در گنگی آن ریشه دارد:

در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم.
اتاقی بی‌روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه‌ای در من فرود آمد
و همه‌ی شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی‌ام در جای گم‌شده‌ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بی‌خودانه همه‌ی خلوتها را به هم می‌زد
و در پایان همه‌ی رؤیاها در سایه‌ی بهتی فرومی‌رفت.

من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده‌ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی‌ام صدایی بی‌پاسخ نبود؟

 در شعر "شاسوسا" از کتاب شعر "آوار آفتاب"، سهراب سپهری خود را کنار مشتی خاک تصویر کرده که در دور دست خودش تنها نشسته و برگها روی احساسش می‌لغزند:

کنار مشتی خاک
در دوردست خودم تنها نشسته‌ام
برگها روی احساسم می‌لغزند.

 در شعر "هم‌راه" از کتاب شعر "آوار آفتاب"، سهراب سپهری خود را در بی‌چراغی شبها تصویر کرده که تنها می‌رود و دستهایش از یاد مشعلها تهی شده و همه‌ی ستاره‌هایش به تاریکی رفته‌اند. مشتش ساقه‌ی خشک تپشها را می‌فشرد و لحظه‌اش از طنین ریزش پیوندها پر است؛ و او تنها می‌رود، می‌شنوی؟ تنها.

تنها در بی‌چراغی شبها می‌رفتم.
دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود.
همه‌ی ستاره‌هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه‌ی خشک تپشها را می‌فشرد.
لحظه‌ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.
تنها می‌رفتم، می‌شنوی؟ تنها.

در شعر "آن برتر" از کتاب شعر "آوار آفتاب"، سهراب سپهری خود را در تاریکی اندوه تصویر کرده، درحالی‌که دستش را بالا برده و کهکشان تهی تنهایی را نشان می‌دهد، کهکشانی که شهاب نگاهش مرده؛ غبار کاروانها را نشان می‌دهد و تابش بی‌راهه‌ها را و بی‌کران ریگستان سکوت را:

دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم.
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار کاروانها را نشان دادم
و تابش بی‌راهه‌ها
و بی‌کران ریگستان سکوت را.

 در شعر بلند "صدای پای آب"، سهراب سپهری خاطراتش را از تماشای گهگاه تنهایی‌اش درحالی‌که صورتش را به پشت پنجره چسبانده، احساس بوی تنهایی‌اش در کوچه‌ی فصل، و شنیدن صدای صاف باز و بسته شدن پنجره‌ی تنهایی‌اش، بازگو کرده است:

گاه تنهایی
صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.
...
بوی تنهایی در کوچه‌ی فصل.
...
من صدای نفس باغچه را می‌شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می‌ریزد
...
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره‌ی تنهایی.

 در شعر بلند "مسافر"، سهراب سپهری با مرد مسافری که هم‌سفرش در سیاحت دور و دراز در آفاق احساس و عاطفه و اندیشه است، درباره‌ی تنهایی‌اش و تنهایی همیشه‌ی عاشقان گفت‌وگو کرده:

- چرا گرفته دلت؟ مثل این‌که تنهایی.
- چه‌قدر هم تنها!
- خیال می‌کنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
- دچار یعنی؟
                - عاشق.
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بی‌کران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی!
و غم اشاره‌ی محوی به رد وحدت اشیاست.
....
- همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه‌هاست.
...
در این کشاکش رنگین کسی چه می‌داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه‌ی فصل است.
...
صدای همهمه می‌آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
...
و در تنفس تنهایی
دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید.     

 در شعر "روشنی، من، گل، آب" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری از پر بودن وجودش از نور و شن و دار و درخت و راه و پل و رود و موج و سایه‌ی برگی در آب؛ و با این وجود از تنهایی درونش سخن گفته:

من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه‌ی برگی در آب
چه درونم تنهاست!

 در شعر "غربت" از کتاب شعر "حجم سبز"، باز او به یاد آورده که تنهاست و ماه بالای سر تنهایی‌ست:

یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی‌ست.

 در شعر "پیغام ماهیها" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری را می‌بینیم که رفته سر حوض تا شاید عکس تنهایی‌اش را در آب ببیند، ولی در حوض آبی نیست:

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید
عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.

 در شعر "واحه‌ای در لحظه" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری از تنهایی‌اش در پشت هیچستان سخن گفته، از خلوتگاهی که در آن سایه‌ی نارونی تا ابدیت جاری‌ست؛ سپس خواسته که اگر به سراغش می‌آیند، نرم و آهسته بیایند تا چینی نازک تنهایی‌اش ترک برندارد:

به سراغ من اگر می‌آیید
پشت هیچستانم.
....
آدم این‌جا تنهاست.
و در این تنهایی
سایه‌ی نارونی تا ابدیت جاری‌ست.

به سراغ من اگر می‌آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

 در شعر "پرهای زمزمه" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری که در تنهایی نشسته و در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال تشنه‌ی زمزمه است، بهتر این می‌بیند که برخیزد و رنگ را بردارد و روی تنهایی‌اش نقشه‌ی مرغی بکشد:

پس چه باید بکنم
من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال
تشنه‌ی زمزمه‌ام؟

بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه‌ی مرغی بکشم.

 در شعر "آفتابی" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری با شنیدن صدای آب، حس می‌کند که انگار دارند در نهر تنهایی چیزی می‌شویند، چیزی که نمی‌داند چیست:

صدای آب می‌آید
مگر در نهر تنهایی چه می‌شویند؟
لباس لحظه‌ها پاک است.

 در شعر "ندای آغاز" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری پس از این‌که در صحبت با مردم ناحیه‌اش حرفی از جنس زمان نمی‌شنود و هیچ چشمی را عاشقانه به زمین خیره نمی‌بیند، تصمیم می‌گیرد چمدانی را که به اندازه‌ی تنهایی پیراهنش جا دارد، بردارد و به سمتی برود که در آن درختان حماسی پیداست:

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را
که به اندازه‌ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست.

 در شعر "به باغ هم‌سفران" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری از بزرگی تنهایی‌اش سخن گفته و از این‌که از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاتر است:

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است.

  در شعر "دوست" از کتاب شعر "حجم سبز" که به یاد فروغ فرخ‌زاد سروده شده، سهراب سپهری از تنها ماندنش، پس از رفتن فروغ تا لب هیچ و دراز کشیدنش پشت حوصله‌ی نورها سخن گفته:

و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه‌قدر تنها ماندیم.

 در شعر "تا نبض خیس صبح" از کتاب شعر "حجم سبز"، سهراب سپهری با آگاهی بر این‌که ایثار سطحها چه شکوهی دارد، سطحش را ارزانی سرطان شریف عزلت می‌کند:

آه، در ایثار سطحها چه شکوهی‌ست!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد.

و سرانجام در شعر "تا انتها حضور" از کتاب شعر "ما هیچ، ما نگاه" سهراب سپهری از قسمت خرم تنهایی سخن گفته که ته شب، یک حشره آن را تجربه خواهد کرد:

ته شب، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.

شهریور 1390

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا