بررسی انتقادی نقد محمدعلی شاکری‌یکتا بر شعر آرش کمان‌گیر
1391/9/5

 نخستین چیزی که در بررسی انتقادی مقاله‌ی "مرگ قهرمان یا مرگ مخاطب؟"- نوشته‌ی آقای شاکری یکتا- جلب توجه می‌کند، لحن عصبی و تند آن است. لحن ایشان در این نوشته دارای حالتی غیر دوستانه است، حال آن‌که می‌توانست چنین نباشد و ایشان با لحنی دوستانه و خونسرد انتقاداتش را بر منظومه‌ی آرش کمان‌گیر مطرح کند. در این صورت شاید برخی قضاوتهای شتاب‌زده و نادرست در آن راه نمی‌یافت و دقت داوریها بیشتر می‌شد. من در این متن انتقادی می‌خواهم برخی از قضاوتهای نادرست مقاله‌ی آقای شاکری یکتا را بررسی انتقادی کنم، به این امید که سوءتفاهم‌های ایشان نسبت به منظومه‌ی آرش کمان‌گیر بر طرف شود.

۱-  آقای شاکری یکتا در واکنش نسبت به مقاله‌ی آقای رضا انزابی‌نژاد که در آن مقایسه‌ای تلویحی بین زنده‌یاد کسرایی و فردوسی شده، چنین نوشته:
"فردوسی بزرگ، فرهنگ و خرد والای خود را از بن‌مایه‌های تاریخ این سرزمین برگرفته بود و الگوی ادبی او، آن هم در زمان سلطه‌ی فرهنگی وعلمی زبان عربی و سلطه‌ی سیاسی عناصر ترک نژاد بر ایران، ایران و زبان فارسی بود نه چیزی دیگر. درحالی که همکیشان زنده‌یاد کسرایی از همان آغاز کارشان در نشریات خود سرمشق‌هایی ازاین دست برای ملت ایران می‌نوشتند: "...بهترین سرمشق  برای ما اتحاد شوروی است. در اتحاد شوروی، نوآوری براساس ملاحظه و مراعات سنتهای مترقی گذشته و بر اساس خرد و خمیرکردن هرگونه تلقی ناسیونالیستی استوار شده است."

از آقای شاکری یکتا باید پرسید که آیا منظومه‌ی "آرش کمانگیر" زنده‌یاد کسرایی از بن‌مایه‌های تاریخ این سرزمین برگرفته نشده و الگوی ادبی‌اش ایران و حماسه‌های مردمی‌اش و زبان و فرهنگ ملی‌اش نبوده است؟ و آیا اگر زنده‌یاد کسرایی معتقد به "خرد و خمیر کردن هرگونه تلقی ناسیونالیستی" بود، منظومه‌ی آرش کمانگیر را می‌ساخت؟ این چه قیاس نادرستی است؟ حکایت "گنه کرد در بلخ آهنگری... به ششتر زدند گردن مسگری" است؟ اگر کسی در نشریه‌ای چیز پرتی نوشته چه ربطی به زنده‌یاد کسرایی و منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" دارد؟ "آرش کمان‌گیر" منظومه‌ای تا بیخ استخوان و تا درونی‌ترین رگ‌وریشه‌هایش ایرانی و ملی است و برگزینش این منظومه از سوی کسرایی روشنترین دلیل برای اثبات دید و درک عمیقاً ملی و ایرانی زنده‌یاد کسرایی است. اگر زنده‌یاد کسرایی دید و درکی ایرانی و ملی نداشت نام مجموعه شعرهایش را "سیاوش در آتش" و "با دماوند خاموش" نمی‌گذاشت، برای آرش و سهراب منظومه نمی‌ساخت، برای زنده‌یاد تختی و رادمردان دیگر ایرانی شعر نمی‌سرود.

۲- آقای شاکری یکتا دو وزنی بودن منظومه‌ی آرش کمانگیر را از سر تسامحی دانسته که گویا زنده‌یاد کسرایی دچار آن بوده و درباره‌اش نوشته: "این چرخش نه هشیارانه و نه بر پایه و اساس شعر نیمایی است".
درباره‌ی این که آیا دو وزنی بودن "بر پایه و اساس شعر نیمایی" هست یا نه، باید به این نکته توجه کنیم که خود نیما آخرین سروده‌اش- "شب، همه شب"- را آگاهانه دو وزنی ساخت و اگر بیشتر عمر می‌کرد به احتمال زیاد در این حوزه هم تجربه‌های بیشتری ارائه می‌داد. پس دو وزنی بودن "بر پایه و اساس شعر نیمایی" است و از تجربیات و دست‌آوردهای خود نیما است. اما در مورد این‌که تغییرات وزنی منظومه‌ی آرش کمانگیر چگونه تغییراتی‌ست و آیا هشیارانه و مدبرانه است یا غیرهشیارانه و از سر تسامح، باید توجه کنیم که این تغییر وزن در نهایت هنرمندی و بسیار هشیارانه انجام گرفته است. به این ترتیب که اولاً زنده‌یاد کسرایی دو وزنی را که برای سرودن این منظومه انتخاب کرده، بسیار نزدیک به هم‌اند و وزن اصلی که منظومه با آن شروع می‌شود بحر رمل و وزن دوم بحر هزج است و می‌دانیم که با حذف یک هجا از ابتدای وزن رمل به هنگام تکرار، این وزن به هزج تبدیل می‌شود و در نتیجه دو وزن بسیار نزدیک به هم و در واقع همسایه‌ی دیوار به دیواراند و در نتیجه تغییر وزن بسیار نرم و نامحسوس صورت می‌گیرد و حتا برای گوشهای خیلی حساس به وزن هم محسوس نیست. دوم این‌که برای تغییر وزن، زنده‌یاد کسرایی دو دلیل اصلی داشته، یکی این‌که می‌خواسته وزن گفتار آرش با وزن بقیه‌ی روایت کمی تفاوت داشته باشد تا گفتار آرش تشخص بیشتری پیدا کند و رنگی متفاوت با رنگ گفتار راوی اصلی و عمو نوروز داشته باشد. دیگر این‌که می‌خواسته منظومه‌اش را از نظر آهنگ کلام و موسیقی از یکنواختی وزن بیرون بیاورد و به آن تنوع ببخشد. به همین دلیل برای گفتار راوی اصلی وزن رمل و برای گفتار آرش وزن هزج را انتخاب کرده و برای این‌که تغییر وزن بسیار نرم و نامحسوس صورت بگیرد، پیش از شروع گفتار آرش از چند پاساژ کوتاه استفاده کرده که بین دو وزن قرار دارند و هم می‌توانند دنباله‌ی آخرین سطر با وزن رمل خوانده شوند و جزو این وزن قرار گیرند و هم می‌توانند مستقل خوانده شوند و مقدمه‌ی تغییر وزن و تبدیل آن به هزج باشند. به این ترتیب:

کم کَمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری برآشفته
                                  به جوش آمد
                                                     خروشان شد
                                                                        به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد
"منم آرش"

که اگر آن را به ترتیب زیر بخوانیم تغییر وزن درست از یک سطر بالاتر از سطر "منم آرش" آغاز می‌شود:

کم کَمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری برآشفته- به جوش آمد- خروشان شد- به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد
"منم آرش"

درنتیجه نیم‌سطرهای "به جوش آمد"، "خروشان شد"، "به موج افتاد" که هرکدام یک پایه‌‌ی کامل وزن هزج‌اند به صورت پاساژهای ارتباطی کوتاهی بین دو وزن عمل می‌کنند و گوش را به صورت نرم و تدریجی برای تغییر وزن آماده می‌کنند. بعد سطر بلند "برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد" آمده که سطری بلند در بحر هزج است و آمادگی گوش را برای وزن جدید کامل می‌کند و انتقال وزن را به طور کامل انجام می‌دهد . از این به بعد است که سخن‌سرایی آرش آغاز می‌شود:

"منم آرش"

بنابراین می‌بینیم که تغییر وزن چقدر ماهرانه، هشیارانه و هنرمندانه انجام گرفته است.
پس از پایان یافتن سخنان آرش، زنده‌یاد کسرایی به وزن اصلی منظومه برمی‌گردد و چند سطری را در وزن اصلی می‌سراید. سپس بار دیگر و باز با هنرمندی برای نشان دادن طنین گامهای آرش در حرکت به سوی مرگ چند سطری را در وزن دوم که معرف کلام و حرکت آرش است، می‌سازد. سرانجام به وزن اصلی برمی‌گردد و منظومه را در وزن اصلی به پایان می‌رساند. بنابراین- و با توجه به نکاتی که توضیح دادم- به روشنی مشخص می‌شود که تغییر وزن در این منظومه کاملاً هشیارانه و ماهرانه و فکر شده بوده، و نه از سر ناهشیاری و مسامحه، آن‌طور که آقای شاکری یکتا گمان کرده است.

نکته‌ی دیگری که اینجا لازم می‌دانم به آن اشاره کنم این است که شعر "پیچان" نیما بر خلاف تصور آقای شاکری یکتا- و همین‌طور زنده‌یاد کسرایی و دیگرانی چون دکتر براهنی- شعری دو وزنی نیست، بلکه به طور کامل در یک وزن سروده شده- وزن رمل مخبون: فعلاتن- ولی چون نیما از امکانات تبدیل دو هجای کوتاه به یک هجای بلند و برعکس، در این شعر به‌فراوانی و ماهرانه استفاده کرده، توانسته چنان موسیقی متنوعی بسازد که از فرط تنوع خواننده را به اشتباه می‌اندازد و به او چنین وانمود می‌کند که گویا شاعر از وزن اصلی در این شعر خارج شده و شعرش دو وزنی است.

۳- آقای شاکری یکتا در بخش "نظام قافیه و ردیف" به قافیه‌های منظومه‌ی "آرش کمانگیر" ایراد گرفته که "زنگ آخر مطلب" از آنها به گوش نمی‌رسد و "هیچ طنین و ضرباهنگ پرشکوهی که درخور یک اثر حماسی باشد از آنان برنمی‌خیزد، یعنی نه با همان نظام سنتی جور درمی‌آیند نه با دیدگاه شعر نیمایی".

باید توجه کرد که مطالبی که نیما در مورد قافیه گفته، از جمله این‌که قافیه باید "زنگ مطلب" باشد، فقط در شعرهای کوتاه و نیمه بلند قابل اجراست، نه در یک منظومه‌ی بلند. خود نیما هم تنها در شعرهای کوتاهی چون "ماخ‌اولا"، "می‌تراود مهتاب"، "شبگیر"، "داروگ"، "در شب سرد زمستانی"، "هنوز از شب دمی باقی‌ست" قافیه‌ها را طوری ساخت که زنگ مطلب باشد، وگرنه در هیچ‌کدام از منظومه‌ها و شعرهای بلندش چون "خانه‌ی سریویلی"، "مانلی"، "ناقوس"، "پادشاه فتح"، "نامه به یک زندانی"، "منظومه به شهریار"، "پی دارو چوپان" و "مرغ آمین" از قافیه‌هایی که "زنگ مطلب" باشد خبری نیست، و اصولاً انتظار این‌که قافیه‌های یک اثر حماسی "طنین و ضرباهنگ پرشکوهی" داشته باشد انتظار چندان به‌جایی نیست، زیرا قافیه به خودی خود نمی‌تواند طنین و ضرباهنگ پرشکوه داشته باشد بلکه این سطرهای شعراند که باید به کمک وزن طنین و ضرباهنگ پرشکوه داشته باشند و منظومه‌ی "آرش کمانگیر" در کلیت خود این حالت را به کمال دارد، چه در روایت راوی و چه در گفتار آرش.

۴- آقای شاکری یکتا در بخش "عبور از متن" ایرادهای متعددی از "آرش کمانگیر" گرفته که در اینجا به بعضی از آنها که به نظر من ناوارد است، به اختصار پاسخ می‌دهم و دلیل ناواردی آنها را بیان می‌کنم.

آ- اولین ایراد آقای شاکری یکتا این است که چرا راوی در آغاز منظومه به صورت اول شخص جمع سخن گفته ولی در ادامه آن را تبدیل به اول شخص مفرد کرده. ایشان تصور کرده "سراینده فراموش کرده است که روایت خود را با شرح گم شدن جمعی دیگر از همراهانش آغاز کرده است." و بعد تصاویر اولیه‌ی منظومه را مخدوش دانسته‌ زیرا "از یک سو خاموشی و دلتنگی کوه و دره نشان از سکوت و ریزش آرام برف می‌دهد. که دراین هوای برفی هم رد پاها روی جاده‌ها پیداست هم سوسوی چراغ کلبه‌ها. هم‌زمان ، کولاک دل آشفته‌ی دمسرد هم بیداد می‌کند. تناقض تصویر شاعرانه در معنای کولاک نهفته است."
در پاسخ به این ایرادها باید بگویم که سراینده اصلاً روایت خود را با شرح گم شدن جمعی دیگر از همراهانش آغاز نکرده، و اصلاً گم‌شدنی در آغاز منظومه در کار نیست. شبی تاریک و سرد و برفی است و راوی تنها و بی‌کس در دل دره‌های دلتنگ و کوه‌های خاموش و راه‌های چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ در راه است. زنده‌یاد کسرایی در اینجا از یک تکنیک رایج سینمایی استفاده کرده. تصویر آغاز منظومه به صورت نمای کامل یا دور (long shot) است و در آن دورنمای شبی برفی و سرد و تاریک را می‌بینیم.

برف می‌بارد
برف می‌بارد به روی سنگ و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش
دره‌ها دل‌تنگ
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

 ضمیر اول شخص جمعی هم که به کار رفته به معنی این نیست که عده‌ای همراه راوی‌اند و راوی دارد درباره‌ی موقعیت آنها در آن شرایط بحرانی به طور خاص سخن می‌گوید، بلکه بیان راوی بیانی کلی درباره‌ی یک موضوع عام است، به این معنا که راوی می‌گوید اگر نشانه‌های راهنما و امیدبخشی (مانند دودی که از بام کلبه‌ها بلند می‌شود یا سوسوی چراغ‌ها و رد پاهای روی جاده نبود، ما- یعنی تمام کسانی که که در شب‌های برفی و سرد و تاریک در راه مانده‌اند و تنها و بی‌کس روانه‌‌اند- چه‌کار می‌توانستیم بکنیم و چه‌طور می‌توانستیم نجات پیدا کنیم. دل‌آشفتگی و دمسردی توصیف شده هم درونی است نه بیرونی، یعنی درون راوی به دلیل تنهایی و بی‌پناهی در شبی تاریک و سرد و برفی سرشار از کولاک تشویش و ترس و نومیدی است:

بر نمی‌شد گر زبام کلبه‌ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد
ردپاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان
ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفته‌ی دم‌سرد؟

 بعد دوربین زوم می‌کند روی راوی تا سرنوشت او را از نزدیک دنبال کند، به همین دلیل تصویر به نمای متوسط (medium shot) تبدیل می‌شود و ما راوی را می‌بینیم که بر در کلبه‌ای روشن ایستاده:

آنک آنک کلبه‌ای روشن
روی تپه روبه‌روی من

به این ترتیب آشکار است که نه مسأله‌ی فراموش‌کاری سراینده در میان بوده و نه تصویری که ساخته مخدوش است، بلکه تصویر در نهایت ایجاز هنری و با دیدی سینمایی، و بسیار هشیارانه و آگاهانه ساخته شده و تناقضی هم در روایت راوی و تصویرهایی که ارائه داده، وجود ندارد.

ب-  آقای شاکری یکتا درباره‌ی سخنانی که راوی از زبان عمو نوروز نقل می‌کند، چنین نوشته:
"در سخنان عمو نوروز پیامهای شادی‌بخش موج می‌زند. این پیامها به تنهایی چون موزائیکهایی خوش‌نقش‌ونگاراند که وقتی در کنار هم چیده می‌شوند، نقش‌هایی نامرتبط را می‌سازند."

ایشان هیچ توضیحی نداده که به چه دلیل نقشهای ساخته شده توسط موزائیکهای خوش‌نقش‌ونگار پیامهای عمو نوروز "نامرتبط"اند. بنابراین ادعای ایشان ادعایی بی‌دلیل است و از این‌رو نمی‌توان آن را پذیرفت. اتفاقاً اگر با دقت روی این پیامها متمرکز شویم، می‌بینیم که در نهایت همبستگی و ارتباط تنگاتنگ‌اند.

سخنان عمو نوروز بر خلاف تصور آقای شاکری یکتا نه "امیدآفرین"اند و نه "شادی‌بخش" بلکه روشنگر و آگاهاننده‌اند و با بار عاطفی قدرتمندی که دارند، بسیجاننده و برانگیزاننده‌اند. عمو نوروز ابتدا از زیباییهای دل‌انگیز می‌گوید:

"... گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاین‌جاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشتهای بی‌دروپیکر

سپس توجه خود را متوجه زیباترین میوه‌ی طبیعت، یعنی زندگی انسانی، می‌کند و به انسان می‌پردازد و روی کنشهایی از او دست می‌گذارد که زندگی انسانی را زیبا و دل‌نشین می‌سازد:

آمدن، رفتن، دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن

کار کردن، کار کردن
آرمیدن
چشم‌انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.

سپس به آتشی که به زندگی انسانی روشنایی می‌بخشد، و نقشی که انسان در برافروختن و روشن نگه‌داشتن این آتش دارد، می‌پردازد:

یا شب برفی
پیش آتشها نشستن
دل به رؤیاهای دامن‌گیر و گرم شعله بستن...

آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله‌ها را هیمه سوزنده...

سپس به ستایش انسان می‌پردازد که جنگلی سرسبز و  بارآور است و جانش خدمت‌گزار آتش انسانیت:

جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده!
بی‌دریغ افکنده روی کوهها دامان
آشیانها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه‌ها در سایبانهای تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

و سرانجام از انسان کلی به انسانی خاص نظر می‌افکند و به روایت داستان آرش کمان‌گیر می‌پردازد که نخستین انسان استوره‌ای بود که جانش را فدای باغ آتش زندگی کرد.

کجای نقشهای مجموعه‌ی این "موزائیکهای خوش‌نقش‌ونگار" به این صورتی که در کنار هم قرار گرفته‌اند، "نامرتبط" هستند؟ ارتباط بین اجزای روایت از این منسجمتر و منطقیتر و تنگاتنگ‌تر؟ زیباییهای طبیعت- زیبایی‌های زندگی انسانی- ارجمندی کار و تلاش و پیکار- ارجمندی برافروختن آتش انسانیت و زندگی- ارجمندی فداکاری و خدمتگزاری در راه بارور و شعله‌ور نگه‌داشتن باغ آتش زندگی. پیوند از این قویتر و محکمتر و زنجیروارتر؟

پ- آقای شاکری یکتا در گام ششم از گامهای نه گانه‌ی خود در عبور از متن چنین نظر داده:
"از متن حماسه‌ی نوزا چنین برمی‌آید که همه‌ی این حرفها از ذهنیت شبان-رمه‌ای برخاسته است. با زبانی که در لایه‌های پنهان آن آرمان انسان طراز نوین! نهفته است. انسانی که دوست دارد هم‌گام با رشد و جهانی شدن سوسیالیسم واقعا موجود و راه رشد غیر سرمایه‌داری (تئوری سوسلف) خود را در یک موتاسیون (جهش) به تکامل برساند."

باید بگویم که این حرفها هیچ ربطی به منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" زنده‌یاد کسرایی ندارد و چنین برداشتی بسیار حیرت‌انگیز و غیر قابل درک است و جز عصبیت شدید منتقد در هنگام نوشتن نقدش بر این منظومه توجیه دیگری ندارد. منظومه‌ی آرش کمان‌گیر نه ربطی به "آرمان انسان طراز نوین" دارد و نه ربطی به "جهانی شدن سوسیالیسم واقعاً موجود" و "راه رشد غیر سرمایه‌داری" و "تئوری سوسلف" و "موتاسیون" به سوی تکامل و از این جور وصله‌ها نچسب که واقعاً با هیچ سریشی به آن نمی‌چسبد، و خواننده باید چشمهای خود را بر حقیقت این منظومه بسته و به خیال‌پردازی روی آورده باشد که در آن چنین چیزهایی ببیند. منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر"، صاف و ساده، منظومه‌ای‌ست در ستایش آزادمردان فداکار و ایثارگران از جان‌گذشته‌ای که اسارت در بند حقارت و تنگنای خفت را برنمی‌تابند و با گذشتن از جان و پذیرفتن مرگ، حقارت اسارت را تحقیر می‌کنند، و خاطره‌ی خود را تا آفاق بلند آرمان رهایی و آزادگی پرواز می‌دهند و به بی‌کرانه‌های ابدیت می‌پیوندند. همین و بس.

ت- آقای شاکری یکتا با استناد به نوشته‌هایی از دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی در باره‌ی "امید" و "نومیدی" در شعر سال‌های ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۹ چنین نوشته:
"در نوشته‌ی دکتر شفیعی دو نکته‌ی ظریف نهفته است که می‌تواند به موضوع ما ربط داشته باشد یکی "به‌طورفرمایشی" بودن شعرهایی با تم امیدواری است و دیگر درباره‌ی "آرش کمان‌گیر" که زیبایی‌اش بیشتر به خاطر خود اسطوره است و نه "هنرشعر"."

اما دکتر شفیعی کدکنی در نوشته‌اش تمام شعرهایی را که تم امیدواری دارند، فرمایشی نخوانده است. نوشته‌ی ایشان دقیقاً این است:
" تنها شاعران اندکی بودند- که به دلایل خاص فرهنگی یا اجتماعی و حتی بطور فرمایشی- روحیه‌شان تسلیم آن یأس و نامیدی- که اکثریت تسلیمش شده بودند- نشده بود. شاید سیاوش کسرایی نمونه‌ی خوبی باشد…"

بنابراین نظر دکتر شفیعی کدکنی این است که شاعرانی به "دلایل خاص فرهنگی یا اجتماعی" و شاعرانی "به‌طور فرمایشی" روحیه‌شان تسلیم آن یأس و ناامیدی که اکثریت تسلیمش شده بودند، نشده بود. و اگر از نظر ایشان سیاوش کسرایی "نمونه‌ی خوب" باشد، پس روشن است که او از شاعرانی است که روحیه‌اش به "دلایل خاص فرهنگی و اجتماعی" تسلیم یأس و ناامیدی نشده، و نه از شاعرانی که "به طور فرمایشی" تن به نومیدی نداده‌اند. به‌ویژه که در ادامه‌ی بحث درباره‌ی شاعرانی که تسلیم تیرگی یأس نشده بودند و از شعرشان هم‌چنان روشنی امید می‌تراوید، دکتر شفیعی کدکنی می‌افزاید: "تنها اقلیتی بودند که چنین نبودند و سیاوش کسرایی یکی از آنها بود. نمونه‌ی خوب این خصلت در غالب اشعار او پیداست، مخصوصاً شعر آرش کمان‌گیرش". بنابراین به نظر دکتر شفیعی کدکنی شعر سیاوش کسرایی- به‌ویژه منظومه‌ی آرش کمانگیر- نمونه‌ی خوب شعر امیدانگیز سالهای سیاه نومیدی در شعر فارسی- سالهای دهه‌ی سی- است.

اما اگر حتا نظر دکتر شفیعی کدکنی در این باره که زیبایی منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" بیشتر به‌خاطر استوره‌ی بسیار بسیار زیبا و تم قشنگش است و نه هنر شعر، درست باشد- که به گمان من نظر دقیق و درست و واقع‌بینانه‌ای نیست- باز باید به هنر زنده‌یاد کسرایی در انتخاب این استوره‌ی بسیار بسیار زیبا و پردازش شاعرانه‌ی آن و ساختن منظومه‌ای حماسی از آن در سالهای سیاه پس از کودتا، و شوری که در طول این پنجاه سالی که از عمرش می‌گذرد، برانگیخته و روشنایی جان‌پروری که به خوانندگانش و شنوندگانش بخشیده، هزاران آفرین گفت و در برابر این هنر و این حسن انتخاب سر تعظیم فرود آورد.

درباره‌ی این منظومه که به نظر من مشهورترین و محبوبترین شعر معاصر ایران است و کمتر علاقمند به شعر معاصری‌ست که چند سطر از آن را از حفظ نباشد، خاطره‌ای را از یکی از فعالان جنبش دانشجویی در سالهای پیش از ۵۷ نقل می‌کنم تا تصور روشنی از میزان روحیه‌بخشی و اثرگذاری این منظومه در آن سالها داشته باشید. عنوان این خاطره "اعجاز یک کلام" است:
"من در 21 ارديبهشت سال 50 همراه با 3 تن ديگر از فعالين مبارزات دانشجویی روبه‌روی ساختمان شرکت نفت در خيابان تخت جمشيد دستگير شدم. ما را مستقيماً به زندان قزل قلعه بردند...
شب مرا به سلول بردند... صبح زود بيدار شدم. کسانی که زندان رفته‌اند، می‌دانند بدترين لحظه‌ی زندان صبح فردای دستگيری است. آدم وقتی بیدار می‌شود، اول نمی‌داند کجاست و چه اتفاقی افتاده و بعد که يادش می‌افتد زندان است، همه‌ی اشتباهاتی که منجر به دستگيری شده را به یاد می‌آورد. من در چنين مواردی که خيلی ناراحت و يا عصبانی می‌شوم دهانم خشک می‌شود. بعد از بیداری، برخلاف شب قبل نمی‌دانم چرا به‌شدت بی‌روحیه بودم و احساس ترس می‌کردم... هر بار که در بند با صدای کریه‌اش باز می‌شد احساس می‌کردم که همین الان می‌آیند و مرا برای بازجویی احضار می‌کنند و بدنم می‌لرزید. من روی سکو، رو به‌ در نشسته بودم و منتظر بازجویی بودم. کسانی که زندان بوده‌اند می‌دانند در چنین شرایطی خیلی وقت‌ها انتظار بازجویی سخت‌تر از خود بازجویی است.
 در چنین وضعیت ترس‌زده‌ای دیدم يک چیز کوچک از شکافی که روی در سلول بود و جلوی آن با يک تکه مقوا بسته شده بود و نگهبانها با کنار زدن مقوا می‌توانستند داخل سلول را تماشا کنند، به داخل سلول افتاد. من مثل آدمهای مار گزیده‌ای که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسند، با احتیاط خم شدم و ديدم یک تکه کاغذ لوله شده‌ی کوچک است که روی آن چیزی با خط بد نوشته شده. بعدها فهمیدم این کاغذ سیگار است که زندانیان روی آن با مرکبی از خاکستر سيگار و کبریت و با ته چوب کبریت برای هم پیغام می‌فرستند. با احتیاط کاغذ را برداشته و در گوشه‌ای قرار گرفتم که نور لامپ داخل می‌آمد و ديدم روی آن نوشته:
"هزاران چشم گویا و لب خامش مرا پیک امید خویش می‌داند"

من هم مثل همه‌ی فعالین دانشجویی آن زمان شعر آرش را بارها خوانده بودم. بخشی از آن سرود شده بود و ما آن را در برنامه‌های کوهنوردی می‌خواندیم. ولی نمی‌دانم چه اعجازی در آن لحظه در این چند کلام نهفته بود که ناگهان مرا متحول کرد. احساس کردم که نیرو و توان به تنم برگشت. احساس کردم که قدرت دارم که بروم بازجویی پس بدهم و هیچ چیز نگویم. در عرض چند لحظه من از آن آدم ترس‌خورده‌ی بی‌روحیه، به یک زندانی با اعتماد به نفس مبدل شدم.

آن روز مرا بازجویی نبردند... در چند روز بعد بیتهای ديگری از شعر آرش به همان‌گونه توسط کسی که هیچ‌گاه نفهمیدم کیست به داخل سلول من افتاد. او را نیز بعد از ده روز بردند و من با شعر آرشی که او برایم فرستاده بود 7 ماه در آن سلول ماندم. من نمی‌دانم این آشنای ناشناس من آن روز از کجا فهمید که من به این شعر احتیاج دارم."

ث- ایراد دیگری که آقای شاکری‌یکتا در گام هفتم به منظومه‌ی "آرش کمانگیر" گرفته، این است: "در منظومه‌ی آرش کمانگیر کسرایی اثری از عوامل شکل‌گیری حماسه گنجانده نشده است و در عین حال هیچ عنصر جایگزینی که دلیل بر نوزایی آن باشد به ذهن و زبان سراینده‌اش خطور نکرده است."

در پاسخ به این ایراد باید بگویم که زنده‌یاد کسرایی نمی‌خواسته راوی استوره‌ای از پیش ساخته شده باشد و آن را در همان چارچوب تنگ و محدودی که منابع کهن نوشته‌اند، بازگویی کند. او شاعری هنرمند بوده و وظیفه‌ی هنرمند خلاقیت و بازآفرینی است نه بازگویی امانت‌دارانه. هنرمند در بازآفرینی متون کهن و افسانه‌ها و استوره‌های باستانی دغدغه‌ی وفاداری به متن را ندارد و در بند امانت‌داری در روایت نیست. او افسانه و استوره را می‌گیرد و تقطیر می‌کند و گوهره‌اش را به دست می‌آورد و آن را چون جان در کالبد روایت بدیع و هنرمندانه‌اش می‌ریزد و به این ترتیب آن افسانه و استوره را بازآفرینی می‌کند. زنده‌یاد کسرایی هم در منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" همین کار را کرده، جوهر استوره‌ی آرش را که فداکاری و از جان‌گذشتگی است، گرفته و آن را در روایتی نو با ساخت و پرداختی موجز و شکیل و هنرمندانه ریخته و به این ترتیب استوره را در طرحی نوین و زیبا بازآفرینی کرده است. در عین حال او به متون کهنی هم که این استوره را نقل کرده‌اند تا آن‌جا که جا داشته و با جوهره‌ی ایثارگرانه‌ی استوره تناقض نداشته، وفادار مانده و خطوط اصلی روایتهای کهن را حفظ کرده است. در کنار این امانتداری، زنده‌یاد کسرایی عناصر بدیع و نوینی وارد روایت کرده که محصول خلاقیت و قدرت آفرینش هنری‌اش بوده، از جمله سخنان آرش و تصاویر مردم مضطرب و مشوشی که با دلی نگران چشم به او و گوش به سخنانش دوخته‌اند. اتفاقاً برخلاف برداشت آقای شاکری یکتا، منظومه‌ی "آرش کمانگیر" دارای عناصر جایگزین فراوانی است که برخوردار از درخششی خیره کننده اند. از جمله:

زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوهها لغزید کم‌کم پنجه‌ی خورشید
هزاران نیزه‌ی زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه.
سرود بی‌کلامی با غمی جان‌کاه
ز چشمان برهمی‌شد با نسیم صبح‌دم همراه
کدامین نغمه می‌ریزد
کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می‌رفتند؟

یا آن‌جا که آرش نیایش می‌کند:

نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد:
"برآ، ای آفتاب! ای توشه‌ی امید!
برآ، ای خوشه‌ی خورشید!
تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب
برآ، سرریز کم تا جان شود سیراب.
چو پا در کام مرگی تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم
به موج روشنایی شست‌وشو خواهم
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل! من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله‌های سرکش خاموش!
که پیشانی به تندرهای سهم‌انگیز می‌سایید
که بر ایوان شب دارید چشم‌انداز رؤیایی
که سیمین پایه‌های روز زرین را به روی شانه می‌گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد.
امیدم را برافرازید
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه‌دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید."

ج-  ایرادی که آقای شاکری یکتا در گام نهم خود به منظومه‌ی آرش کمانگیر گرفته (ظاهراً ایشان گام هشتم را فراموش کرده بردارد و از گام هفتم به گام نهم رفته- یا در متنی که در اختیار من است گام هشتم از سوی ایشان به دلایلی حذف شده) به جامعه‌ای است که زنده‌یاد کسرایی در منظومه‌ی خود ترسیم کرده و به نقش مردم در این حماسه. ایشان نوشته: "جامعه‌ای که او در منظومه‌اش تصویر می‌کند نه از ویژگی جوامعی برخوردار است که در تاریخ افسانه‌ای می‌خوانیم  و نه جامعه‌ای که با ادعای نوزایی حماسه منطبق باشد. دو عنصر اساسی در منظومه‌ی کسرایی "مردم" و "قهرمان" در تضاد کامل با اندیشه‌ی سیاسی شاعر تصویر شده‌اند. از منظر دوران پادشاهی منوچهر که نام‌آورترین قهرمانان افسانه‌ای ایران حضور پیدا می‌کنند، مردم ایرانشهر منظومه‌ی کسرایی مشتی آدمهای شکست‌خورده، توسری‌خور و فاقد شعور اجتمایی‌‌اند که همگی به طرز رمانتیکی از گل اندیشه‌های‌شان عطر فراموشی تراویده است.- به این می‌گویند ذم شبیه به مدح-  منتظراند قهرمان بیاید و از شر دشمن اشغالگر نجاتشان دهد و وقتی آرش از شکاف کوه بالا می‌رود تا جانش را بدهد و آنان را رها کند "در پی او پرده‌های اشک پی در پی" فرو می‌ریزد. و حتما دشمن هم به این همه آه و ناله می‌خندد."

در پاسخ به این ایراد آقای شاکری یکتا باید به دو موضوع اشاره کنم. موضوع نخست این‌که در متنهای کهنی که ماجرای آرش را روایت کرده‌‌اند، بر این امر تأکید شده که ایرانیان در تبرستان محاصره شده و به تنگنا افتاده بودند و کاری از دست سپاهیان منوچهر برنمی‌آمد و کار بر ایرانیان چنان سخت شده بود که حتا توان گندم آرد کردن و نان پختن نداشتند و غرق اندوه و نومیدی ناشی از خفت اسارت در تنگنای محاصره  بودند، تا آن حد که منوچهر با خواری از افراسیاب خواهش کرد که از کشور ایران به اندازه‌ی پرتاب یک تیر در خود، به او بدهد و افراسیاب پذیرفت. خواری و خفت از این بیشتر؟
ابوریحان بیرونی در "آثارالباقیه" ماجرا را به این شرح  روایت کرده است:
"افراسیاب چون به کشور ایران غلبه کرد و منوچهر را در تبرستان در محاصره گرفت، منوچهر از افراسیاب خواهش کرد که از کشور ایران به اندازه‌ی پرتاب یک تیر در خود، به او بدهد...
منوچهر و ایرانیان را در این حصار کار سخت و دشوار شده بود، به قسمی که دیگر به آرد کردن گندم و پختن نان نمی‌رسیدند..."

طبیعی‌ست که مردمی چنین گرفتار "روزهای بدنامی" و "روزگار ننگ" دل‌مرده و ترس‌خورده باشند، و باغهای آرزوشان بی‌برگ و آسمان اشکهایشان پربار باشد. قهرمان ساختن از چنین مردمی شکست‌خورده و محاصره شده و گرفتار بند تحقیر، خلاف روایت تاریخی بوده و به همین دلیل زنده‌یاد کسرایی چنین نکرده است.

موضوع دوم این که هدف زنده‌یاد کسرایی از ساختن منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" پرداختن به جامعه‌ی خودش در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و تصویر کردن این جامعه‌ی گرفتار ترس و یأس و خفت و خواری و خاموشی بوده و بازسازی خلاق و هنرمندانه‌ی شخصیت آرش دلاور و رادمرد و آزاده‌ی زمانه‌اش را که در آن سالهای سیاه پس از کودتا به‌پاخواست و مرگ را بر ننگ زنده ماندن در خفت اسارت ترجیح داد و دژخیمان خوارکننده‌ی زندگی را با مرگ قهرمانانه‌اش به زانو درآورد و تحقیر کرد. به همین دلیل نمی‌توانسته از مردم قهرمانانی سلحشور و دلاور و امیدوار بسازد. تصویرهای او منطبق با چنین جامعه‌‌ی کودتا زده، شکست خورده، فلج شده و دل‌مرده بوده. به همین دلیل چنین سروده:

روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی‌خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بی‌جان.

یا:

ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی‌جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه‌گاه دشمنان پرجوش.

یا:

باغهای آرزو بی‌برگ
آسمان اشکها پربار
گرم‌رو آزادگان دربند
روسپی نامردمان در کار...

آقای شاکری یکتا نوشته: "قهرمان پروری این منظومه هم درست با باورهای سراینده و همفکرانش در تضاد بنیادی است. ظاهراً هنگام سرودن این منظومه شاعر فراموش کرده و یا این جمله‌ی لنین را نخوانده بوده است که "انقلاب کار قهرمانان نیست، اعجاز توده‌هاست" درحالی‌که دراین منظومه توده‌ها فقط بلداند برای قهرمانشان آه وناله کنند."

ای کاش آقای شاکری یکتا هنگام نوشتن این سطرها، به این نکته توجه می‌کرد که آرش به بالای "کوه رویان" در تبرستان نرفته بود که انقلاب کند؛ بلکه رفته بود تا با فداکردن جانش مرگ و ننگ را تحقیر کند و آرمان رهایی بیافریند. بنابراین جمله‌ی لنین ربطی به او و سراینده‌ی حماسه‌اش ندارد. پرده‌های اشک پی‌درپی مردم هم اشک شور و شوق و هیجان است نه گریه‌ی هم‌راه با آه و ناله‌ی ناشی از بیچارگی.

سخنان پایانی آقای شاکری یکتا چنین است:
"سرنوشت راوی اول، راوی دوم ، بچه های عمونوروز ، دشمن ، مردم، و آرش کمان‌گیر در ساختار روایی داستان به یکدیگر پیوند نمی‌خورند. تنها راوی اول (سراینده) است که می‌کوشد با همان موزاییکهای خوش‌نقش اما نامربوط، این عناصر را با ملاط قافیه‌پردازی و مونولوگهای شعارگونه و شدیداً ناپیوند، به یک‌دیگر جوش دهد و از این ترکیب "پرزیر وبم"، منظومه‌ای فراهم آورد که به ذوق مخاطبان آسان‌گوار خوش آید و در انتهای داستان، هم عمونوروز و هم بچه‌هایش را پس از شنیدن حماسه‌ای که هدفش بیداری خلق و برانگیزنده‌ی احساسات ضد استبدادی و حتماً ضد امپریالیستی است، بادمیدن طلوع و پایان شبی زمهریری، خواب کند و ما را هم به یاد حرف فروغ فرخ‌زاد اندازد که این شعر را در سطح یک "لالایی" توصیف کرد ، نه بیش ازاین. در نمودار پرفرازونشیب شعر معاصر، مرگ مخاطب و مرگ قهرمان نه تنها آسان‌گواری آثاری از این دست را توجیه می‌کند که پرده‌ای تاریک بر اعتبار و ارزشهای واقعی ادبیات وهنر راستین این مرز و بوم می‌کشاند."

درباره‌ی "موزاییکهای خوش‌نقش نامربوط" و این‌که زنده‌یاد کسرایی کوشیده تا "این عناصر را با ملاط قافیه‌پردازی و مونولوگهای شعارگونه و شدیداً ناپیوند به یکدیگر جوش دهد" پیش از این نظرم را گفتم و نشان دادم که بر خلاف ادعای آقای شاکری یکتا، "موزاییکهای خوش‌نقش" این اثر چه هنرمندانه و در پیوندی تنگاتنگ و منسجم کنار هم قرار گرفته‌اند.
اما درباره‌ی "آسان‌گواری" منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" باید بگویم که "آسان‌گواری"- یعنی ساده‌هضم و سریع‌جذب‌شدن- نه تنها برای آرش کمان‌گیر بلکه برای هر شعر دیگری افتخاری بزرگ است و تمام شاعران بزرگ پارسی‌گوی شاعرانی بوده‌اند که شعر "آسان‌گوار" داشته‌اند. از رودکی و شهید بلخی تا فردوسی و خیام، و از سعدی و مولوی تا حافظ، و در شعر صد سال اخیر، از فرخی و لاهوتی و عشقی تا عارف و ایرج و پروین همگی شعرهایی داشته‌اند بسیار آسان‌گوار که از فرط سادگی چنان دل‌نشین بوده‌اند که به سرعت توسط خوانندگان و شنوندگان هضم و جذب می‌شدند و راز فراگیر و ماندگار شدن این شعرها در همین "آسان‌گواری" آنهاست. بنابراین نه تنها چنین صفتی برای منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" زنده‌یاد کسرایی عیب نیست بلکه هنر است و هنری ممتاز و افتخار آفرین است و به سراینده‌اش بابت چنین هنری که باعث یادمانی این سروده‌ی بی‌همتا شده، باید هزاران آفرین گفت.

درباره‌ی این‌که منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" را باید "در سطح یک لالایی توصیف کرد، نه بیش از این"، لازم است به آقای شاکری یکتا خاطرنشان کنم که در اوایل دهه‌ی چهل توسط دانشجویان باذوق و هنرمندی که عضو کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مقیم اروپا بودند، بر روی بخشهایی از منظومه‌ی "آرش کمان‌گیر" آهنگ گذاشته شد و این بخشها- از جمله بخش "آری آری زندگی زیباست"- به صورت سرود در آمد. این سرود به محض ورود به ایران به یکی از سرودهای محبوب و پرطرفدار دانشجویان و کوه‌نوردان تبدیل شد و در طول سالهای دو دهه‌ی چهل و پنجاه، هزاران بار در کوه‌پایه‌های ایران به صورت فردی و گروهی خوانده شد. رسول زندی در کتاب گل‌واژه‌های کوهسار- "مجموعه سرودهای کوهستان"- این سرود را با عنوان "سرود آرش" نقل کرده است. چنین سرود شورانگیر، توان‌بخش و برانگیزاننده‌ای که در طول دو دهه و شاید بیشتر توسط کوهنوردان در کوهساران طنین می‌افکنده و به آنان شور و شوق مبارزه با صخره‌ها و ستیغ‌ها را می‌بخشیده، به یقین برای کسانی که ذهنی سالم و بیدار داشتند، "در سطح یک لالایی" نبوده و نیست؛ تنها شاید کسانی که ذهنی تخدیر شده و خمارآلود داشته‌اند، آن را "لالایی" پنداشته و با آن به خواب رفته‌اند. برای چنین خواب‌آلودگان خفته‌جانی حتا نوای پتک آهنگران و تیشه‌ی کوه‌کنان و صخره‌شکافان را هم باید "در سطح یک لالایی توصیف کرد، نه بیش از این".

دی ماه ۱۳۸۷

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا