اگر امّید نبود
1391/9/2

صبح خیلی زود
وقتی از خانه‌ی خاکستری خاموشی
آمدم بیرون
- تا به پارک سر کوچه بروم
و درختان تفاهم را بیدار کنم
تا گپی شانه به شانه بزنیم
و هوایی بخوریم
و پس از گردش در جاده‌ی همراهی
بنشینیم کنار هم، بر نیمکت سبز صمیمیت و تکیه به رفاقت بدهیم
و بخوانیم هم‌آواز سرودی را
که شبانگاهان نجوا کرده شاخه‌ی بی‌برگ به گوش گل یخ-
کَمکی دورتر از بوته‌ی خشکی که تنش تشنه‌ی گل دادن بود
رفتگر را دیدم
که پر از حوصله با جاروی شوق
خستگیها را از پیکر رخوت‌زده‌ی کوچه‌ی بی‌حوصلگی می‌روبید.
پیرمردی دنیادیده و روشن‌دل بود.
من صمیمانه سلامش کردم.
او تکان داد سرش را و به من با خوش‌رویی نشاط انگیزی گفت: "سلامت باشی.
صبح تو پاکتر از چشمه‌ی بیداری باد."
من از او پرسیدم:
"پدر! امروز کدامین روز است؟"
گفت: "روزی‌ست که گر خوب شروعش بکنیم
و اگر با دل پاک
بگذاریم قدم در راهش
می‌تواند روزی باشد از روشنی شادی پر
و دری باشد
به روی خانه‌ی خوش‌بختی."
گفتم: "آیا امروز
به رهایی ز سیاهیهای یأس امیدی هست؟
و به راه خود را پیدا کردن بین این‌همه بی‌راهه‌ی نومیدی؟"
گفت: "آری که امیدی هست
گر بخواهی و بکاری در دل دانه‌ی آن
و دهی آب به پایش هر روز
تا شود سرسبز و بالنده
و دهد میوه‌.
اگر امید نبود
بوته‌ی خشک گل یخ اکنون
در چنین چله‌ی سرمای پر از سوز عبوس
گل نمی‌داد چنین عطرانگیز.
من اگر صبح به این زودی با شوق جوانانه به کارم سرگرم
و پر از نیروی رفتن هستم
در دل امید تمیزی دارم
و به من می‌دهد انگیزه‌ی کار این امید
که اگر کوچه‌ی پیوند شود پاکیزه
همدلیها در آن
شکل می‌گیرد صاف و ساده.
دوستیها در آن
می‌شود آغاز
پاک و بی‌آلایش."

مرد بارانی پوشی که سرود شادی را می‌زد سوت
و به دست
خوشه‌ی انگوری داشت پر از دانه‌ی مهر
می‌گذشت از کوچه.
به من و او که رسید
با صدایی روشن گفت به ما "صبح به خیر."
و سپس
خوشه‌ی انگورش را به سه قسمت کرد.
سهمی از آن را لب‌خند به لب داد به من.
سهم دیگر را بخشید به هم‌صحبت پیرم، با یک دنیا لطف و صفا.
و خودش با سهمش سوت‌زنان رفت و ز ما دور شد آرام آرام
و به آفاق رفاقت پیوست.
چه دل‌انگیز و نشاط‌آور بود صدای سوتش!

 بهمن ۱۳۸۷

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا