برای صادق هدایت و بزرگ علوی زن ايدهآل، زن فرنگی بود؛ و دختران چشموگوشبسته و خانهنشین ایرانی که اسیر چادر و چاقچور و روبنده بودند، جاذبهای برای معاشرت و رفاقت یا عشق و ازدواج نداشتند.
دختر ايدهآل صادق هدايت، دختر اروپايی، بهخصوص مادموازل فرانسوی بود. دختران فرانسوی با روحيه و شخصيت هدایت و پرسناژهای داستانهایش همآهنگ و برای او و مردان داستانهايش خوشآيند و دلپسند بودند. آنها دخترانی بودند بافرهنگ، تحصيلكرده، باز و آزاد، اهل معاشرت، صاحب ذوق و هنر، علاقمند به موسيقی و ادبيات. به همين دليل هدايت و مردهای داستانهايش به جای دخترهای خالهزنك سنتی با افكار كلثومننهای، به دختران متجدد و الامد فرانسوی با اندامهای نرم و نازک طناز، و نازواداهای روشنفکرانه دلبسته بودند.
مادلن در داستان "مادلن" بهترين نمونهی چنين دخترانیست. او دختریست با موهای تابدار خرمايی و حالتی بچگانه و سرزنده و لاابالی كه بايد هميشه بدود و بازی و شوخی كند. دختری شيطان كه چهرهای گشاده و چشمهای درخشان دارد و بسيار صميمی و زودآشنا است. به دو قسمت از توصیفی که صادق هدایت در این داستان از این دختر فرانسوی کرده، توجه کنید:
"مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را به دست تکیه داده و گوش میکرد. من دزدکی به موهای تابدار خرمایی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سرزندهی او نگاه میکردم. این حالتی که او به خودش گرفته بود به نظرم ساختگی میآمد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر میآید، نمیتوانستم باور کنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچگانه و لاابالی او خوشم میآمد."
"مادلن با توپ بزرگی که در دست داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد. مثل این بود که چندین سال است مرا میشناسد. گاهی بلند میشد و با توپی که در دستش بود بازی میکرد، دوباره میآمد پهلوی من مینشست، من توپ را به شوخی از دست او میکشیدم. او هم پس میکشید، دستمان به هم مالیده میشد، کمکم دست یکدیگر را فشار دادیم، دست او گرمای لطیفی داشت. زیر چشمی نگاه میکردم، به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او. با خودم فکر میکردم چهقدر خوب است که سرم را بگذارم روی سینهی او و همین جا جلو دریا بخوابم."
اودت در داستان "آینهی شكسته" نمونهی ديگری از اين دختران در داستانهای هدايت است، اودتی كه مثل گلهای بهاری تر و تازه است. "با يك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلفهای بوری كه هميشه يك دسته از آن روی گونهاش آويزان بود." اهل خواندن كتاب و رمان، اهل موسيقی، نوازندهی ويولن:
"ساعتهای دراز با نيم رخ ظريف رنگپريده جلو پنجره اتاقش مینشست. پا روی پايش میانداخت، رمان میخواند، جورابش را وصله میزد و يا خامهدوزی میكرد، مخصوصاً وقتی كه والس گريزری را در ويلن میزد، قلب من از جا كنده میشد."
كاتيا در داستان "كاتيا" نمونهی دیگری از اين دختران است، دختر روس خوشگل و جذاب كه چون فرشتهی نجات، زندگی تاريك و بیمعنی و يكنواخت راوی را كه اسير جنگی است، برای يك لحظه روشن میكند و او چنان از مصاحبتش غرق كيف و لذت میشود كه احساس میكند نمیتواند بدون كاتيا زندگی كند.
حتا در بوف كور هم دختر اثيری دختری غير ایرانیست. چشمهای مورب تركمنیاش و لطافت اعضا و بیاعتنايی اثيری حركاتش همه نشان از اين دارد كه متعلق به سرزمينی دوردست است:
"فقط يك دختر رقاص بتكدهی هند ممكن بود حركات موزون او را داشته باشد."
حال اگر در مقابل اين دختران اروپايی، دختران ايرانی- مثل آبجی خانم و خواهرش ماهرخ، شهربانو زن حاجیمراد، ربابه خواهر سيد احمد، ربابه عيال ميرزايدالله و مشهدی شهباز، عصمتسادات دختر علويهخانم- يا حتا دختران امروزیتر- چون بدری زن همايون در داستان "گرداب" يا خجسته نامزد منوچهر در داستان "صورتكها"- را در نظر بگیریم و اینها را با دختران فرنگی مقايسه كنيم، میبينيم كه در مقابل آنها هیچ جلوهای ندارند و مثل گلهای پلاسیدهاند در مقابل غنچههای نوشکفته. اینها فاقد هرگونه دلربايی و جذابيتی هستند، حالآنکه دختران اروپایی گنج لطف و صفا و دلربایی و زیبایی و طنازی و ناز و عشوه و کرشمهاند.
در داستانهای بزرگ علوی هم دلرباترين و خوشآيندترين دخترها، دختران اروپايی هستند.
كاتوشكا اوسالوونا- در داستان "چمدان"- بهترين نمونهی اين دختران است: دختر زيباروی مهاجر روسی با مژههای سياه بلند كه تقريباً تمام چشمهای درشتش را میپوشاند، با گونههای برجسته و دستهای سفيد باريك، با لبهای شيرينتر از عسل، حساس و احساساتی و رمانتيك، بافرهنگ و اهل اندیشه و ادبیات و فلسفه، و علاقمند به تولستوی.
نمونهی ديگر مارگريتا دختر خوشگل روسی در داستان "رقص مرگ" است، با آن اندام ميانباريك و موهای مثل ابريشم زراندود، با دهانی مانند دهان غنچهی گل لاله كه تازه میخواهد باز شود، با لبهای سرخ، گونههای باطراوت، پوستی مثل مخمل خوابدار، و بويی خوش كه از او برون میتراود، با چشمهای كبود كه مثل چشم گربه میدرخشد، دختری که دلباختهی پوشکین است و اهل موسيقی و نوازندهی پيانو و عاشق قطعهی "رقص مرگ " سن سان.
یهرهنا دختر زيبای لهستانی داستان "یهرهنچكا" سومين نمونه است. دختری با جامهی حرير سياه و زلفهای بور كه سیهفام مینمايد، و رگهای سياه در ساقهای سفيدش كه نشانهی پيادهروی زياد است، با تنی كه مثل كورهی آتش از آن شعله زبانه میكشد و چشمهای آتشافشان زير مژههای سياه.
اگر هم دختری ايرانی مثل فرنگيس دلربا و دوستداشتنی است و دل استاد ماكان را میربايد، او هم تحصيل كردهی اروپاست و چند سالی را در پاريس گذرانده و خلق و خوی فرنگی پيدا كرده است.
در داستانهای بزرگ علوی هم دختران سنتی ايرانی نقش چندان جذابی ندارند و دلربا نيستند.
اردیبهشت 1382
|