آنا آخماتووا ایزدبانوی عصر سیمین شعر روسیه
1391/8/12

آنا آخماتووا و مارینا تسوتایوا دو ایزد بانوی "عصر سیمین" شعر روسیه بودند. "عصر سیمین" نامی‌ست که بر ادبیات روسیه در فاصله‌ی بین سالهای ١٨۹۴ تا ١۹۲۲ نهاده شده است، یعنی سالهایی که کودکی و نوجوانی آنا آخماتووا در آن گذشت و او در این سالها به بلوغ جسمانی و روانی رسید، شعر سرود و سروده‌هایش را منتشر کرد، و با انتشار پنج کتاب شعر خود در این عصر، یکی از دو ملکه‌ی بزرگ شعر روسی  شد و  در کنار همتای والامقامش- مارینا تسوتایوا- به مقام والای ایزدبانویی شعر روسیه دست یافت و زهره‌ی فروزان  آسمان شعر روسیه شد.

آلبرت س. تود در پیش‌گفتارش بر کتاب "شعر سده‌ی بیستم روسیه" شرح داده که چطور آنا آخماتووا هم‌راه با دیگر شاعران این عصر سیمین، پیشگویان و پیامبران انقلاب اجتماعی روسیه بودند و شعرهای پرشورشان که در دلش طوفان داشت و پر بود از تندر و آذرخش، نشان از امواج انقلاب داشت. شعر آنها، بنا به نظر این مفسر کارشناس شعر روسیه، دماسنجی بود که تب تند التهابهای اجتماعی در روسیه را نشان می‌داد و خبر از تب‌وتاب‌های جنون‌آمیزی می‌داد که با سرعتی سرسام آور در حال هجوم آوردن بود. شعر آنها چونان آواز مرغ طوفان بود که خبر می‌داد از شورشها و تنشهایی که در راه بودند و می‌آمدند تا چون زلزله همه چیز را در هم بریزند و دگرگون کنند.

آلبرت س. تود درباره‌ی آنا آخماتووا به عنوان یکی از برجسته‌ترین شاعران نسلی که جنبش پرتلاطم آکمه‌ایسم را برپا کرد، چنین نوشته:
"آنا آخماتووا پیامبر نسلی بود که با نبوغ شاعرانه‌اش می‌کوشید تا شعر را از فراز قله‌های آسمان به زمین بکشد و به جای رنگهای لاهوتی به آن رنگهای ناسوتی بزند. او سیمای ملکوتی پرجبروت را از شعر گرفت و به آن چهره‌ای خاکی- بشری بخشید. شعرش پر بود از تجربیاتی جنون‌آمیز با نتیجه‌هایی نامنتظره و غیر قابل پیش‌بینی. در کتابهای شعرش که زبور مقدس آکمه‌ایست‌ها بود، زندگی خصوصی با تمام جنبه‌های بهت‌انگیز و اعجاب‌آورش تصویر شده و هیچ حرفی حتا پنهانترین رازها نگفته و نهفته نمانده است. تصویرهای روشن و زنده‌ی شعرش سرشار از خونی جوشان و جانی خروشان‌اند و حالتی اعتراف‌گونه دارند. آفرینش چنین تصویرهایی نتیجه‌ی گریزناپذیر کمال‌یافتگی فردیت آفرینشگر هنرمندی‌ست که می‌کوشید تمام درونیات پربارش در شعرش فوران کند. درونش آتشفشانی در حال غلیان از عاطفه‌ها و هیجانهای پرتب‌وتاب بود و او نمی‌توانست جلوی سرریز کردن و جاری شدن سیل‌آسای گدازه‌های آتشین درونش را بگیرد. به همین دلیل به عواطفش فرصت جوشش و فوران می‌داد و تمام آتش درون ملتهبش را هم‌راه با سیل این گدازه‌ها بیرون می‌ریخت، حتا ممنوعترین فکرها و حسها و عاطفه‌هایش را هم بی‌پروا و بدون کوچکترین واهمه‌ای، با گستاخی باورنکردنی و با صداقتی خیره‌کننده، بیان می‌کرد. گویی صحنه‌ی شعرش صحنه‌ی کلیساست و خواننده‌ی شعرش کشیش اقرارنیوشی‌ست که به اعترافهای شاعری گنه‌کار گوش می‌دهد تا گناهان نابخشودنی‌اش را از سر کرامت ببخشد و این عاصی زمینی را تطهیر و تقدیس آسمانی کند."

فرهنگ و زندگی در این عصر سیمین شعر روسیه سرشار بود از دیوانگیهای نامنتظره، و شاعران خود را موظف می‌دانستند که تب و تاب پرالتهاب این دیوانگیها را بسرایند. جنبش آکمه‌ایسم پرورنده‌ی چنین شاعران و پرچم‌دار چنین شعری بود، و آنا آخماتووا آموزگار بزرگ و رهبر پیش‌رو چنین جنبشی بود.

شعر آخماتووا پاسخی بود به تقاضای بیان این تجربیات دیوانه‌وار لگام گسیخته. نقش او و شعرش به عنوان شاهد صادق و گزارشگر صمیمی صحنه‌های وحشتناک و دلهره‌آور و نفرت‌بار دو دهه‌ی نخست سده‌ی بیستم روسیه انکارناپذیر است. دست‌آوردهای بینش و تجربه‌های درونی او ژرفترین و اصیلترین درون‌مایه‌های شعرش را تشکیل می‌دهد، و شاهدی صادق است بر تاریخ خونین سرزمینش در ابتدای سده‌ی بیستم. شعرش شعری‌ست با سبکی مدرن و بیانی موجز و چکیده. آن‌قدر فشرده و متراکم است که از فرط فشردگی در آستانه‌ی منفجر شدن از درون است. آتشفشانی‌ست اگرچه به ظاهر خاموش ولی از درون در حال جوشش و غلیان، آتشفشانی نهفته در ظاهری سرد و کلماتی خاکسترین. شعرش شعری‌ست زمینی- و گاهی زیرزمینی- هبوط کرده از آسمان مقدس به زمین نامقدس.

زندگی آنا آخماتووا بین دو دوره‌ی سیاه استبدادی سپری شد: واپسین سالهای استبداد تزاری پیش از انقلاب اکتبر سال 1917 و تمام سالهای استبداد تمام‌عیار استالینی پس از انقلاب، در سالهایی سیاه و خفقان‌آور، در سالهای ترور و وحشت، در سال‌های زندان و تبعید و اعدام، در سالهای گرسنگی و فقر و بی‌کسی، در سال‌های جنون و دیوانگی. و این دیوانگی همان جنونی بود که شاعران عصر سیمین و پیشاپیش آنها آنا آخماتووا به عنوان پرچم‌دار جنبشهای ادبی سروده و تصویر کرده و با شعر جنون‌آمیزشان این دوره‌ی خون و جنون را تمام و کمال پیش‌گویی کرده بودند. آنها شاعرانی بودند آینده‌نگر و آینده‌سرا که سطرسطر شعرهایشان در دو دهه‌ی نخست سده‌ی بیستم روسیه، پیشگویی دقیق و کامل آن فاجعه‌های وحشتناکی بود که سالها بعد روی داد و رخ دادن آن روی‌دادهای نفرت‌بار تفسیری گویا بر شعر پررمزوراز آنها و تأییدی بر درستی پیشگویی‌های تیزبینانه‌شان بود. شعر اینها شعری بود پر از دلهره، شعری بود متشنج و پرتنش، انگار خونهایی که قرار بود در آینده جاری شود از سرچشمه‌ی قلب آنها می‌جوشید و از ژرفای جان آنها فوران می‌کرد و در رگهای شعرشان جاری می‌شد.

شعر دهه‌ی نخست آنا آخماتووا آینه‌ای بود که در خودش تصویر تمام‌نمای رویدادهای هولناکی را که قرار بود در آینده رخ دهد، با وضوح تمام و با دقتی کم‌نظیر، البته پوشیده در زبان پررمزوراز شعر، بازتاب می‌داد: عشقهایی که در ناکامی غرق می‌شدند، شادیهایی که در گور اندوه دفن می‌شدند، امیدهایی که با خنجر نومیدی از پا درمی‌آمدند، مهربانیهایی که جوی خون نفرت آنها را می‌شست و در خود حل می‌کرد، و تمام این نوع تصویرها که در آینده بر صفحه‌های کتاب تاریخ نقش بست، در سطرسطر شعرهای این سالهای شاعری آنا آخماتووا دیدنی و به‌یادماندنی بود.

با این حال او ایزدبانوی مهر هم بود. شعرش سرشار بود از رفاقت و دوستی. تمام رازو رمزهای عشق را می‌شناخت و تمام سرزمینهای مجاز و ممنوع آن را درنوردیده و از تمام مرزهایش گذشته بود. با حاشیه‌های پنهان دل‌بستگی بشری آشنا بود. بر تمام شیداییها جنون‌آمیزی که حتا فراتر از اوجهای شوق عشق و شور شهوت بودند، آگاه بود. تا لبه‌ی خطرناک آن پرتگاه‌ها پیش رفته بود، تا آن‌جاها که یک گام پیشتر نهادن جنون محض بود و سقوط در ورطه‌ی هولناک هلاکت، تا آن‌جاها که قلب از تپش بازمی‌ایستد و روح از شدت شکنجه پرپر می‌زند. تمام ملالهای برخاسته از حسهای زمینی هم‌راه با عشق را تجربه کرده بود. خود را در طوفانهای هولناکی افکنده بود که از شدت تلاطم قلب را پاره پاره می‌کنند. خود را در دریای  مواج عشق غرقه کرده و غوطه‌ور شده بود در سرکشترین خیزابهای دیوانه‌خو. با تمام رازورمزهای نهانی عشق نه تنها آشنا بود که  سیلابهای آنها را از سر گذرانده بود. در راههای ناشناخته و پرپیچ‌وخم‌شان پیش رفته بود. سرش بارها در بن‌بست‌های‌شان به سنگ خورده بود. بارها در پرتگاه‌های‌شان کله‌پا شده بود. با این وجود از تمام این بن‌بست‌ها و پرتگاه‌ها گذشته و ره به ابدیت بی‌کران عشق یافته بود. پس‌آن‌گاه به سوی ما آمده بود با کولباری از تجربه و ذهنی سرشار از سرود، تا پس از این سیر و سلوک پررمزوراز، با ما از تجربه‌هایی که در این دشوار راه پرمخافت کسب کرده بود، سخن بگوید و ما را از خطرهای هلاکت‌بار گذشتن از مرزهای عشق آگاه کند. در شعری که برای نیکولای ولادیمیر نیدابرووا- شاعر و پژوهنده‌ی ادبی و نویسنده‌ی یکی از نخستین پژوهشهای ادبی درباره‌ی آخماتووا و شعرش- سروده و به او تقدیم کرده، درباره‌ی مرزهای عشق و دوستی چنین سروده:

در دل‌بستگی انسانی حاشیه‌ای پنهان وجود دارد
که نه شوق عشق و نه شور شهوت قادر به گذر از آن است.
بگذار لبها بر لبها نهاده شوند در سکوت شیفتگی
و عشق قلبها را از شدت تپش پاره پاره کند.

این‌جا مودت ناتوان است
و سالیان دراز دوستی هم، با کششهای شکوهمندش
هنگام که قلبت آزاد است و چیزی نمی‌داند
از ملالی که آرام آرام برمی‌خیزد از حسهای زمینی.

و آنها که تلاش می‌کنند تا به این مرز برسند دیوانه‌اند
ولی آنها که می‌رسند به دشواری، از شدت تشویش شوکه می‌شوند.
اینک تو می‌دانی چرا زیر دستت
تپش قلبم را حس نمی‌کنی.

اگرچه او در تنگناهای خفقان‌آور عشق نفس کشیده و در هوای آزاد آن پر گشوده و پرواز کرده و اوج گرفته بود، و اگرچه هیچ رمزورازی در این وادی نبود که برایش ناشناخته باشد، با این وجود حتا سرچشمه‌ی جوشان عشق هم سیرابش نکرده و عطش روح همیشه تشنه‌اش را فرو ننشانده بود. او در جست‌وجوی چیزی فراتر از عشق بود، چیزی والاتر از عشق و جاریتر از عشق، چیزی ابدی، چیزی تمام‌نشدنی و ناپیمودنی. نیرویی برای پرواز به اوج بی‌کران و گذر کردن از سد پای‌بند وجود خویش، نیرویی آسمانی برای وارستگی و رهایی از تمام دل‌بستگی‌ها، حتا از دلبستگی عشق. و در این جست‌وجو او به وادی خاطره‌های دوران کودکی‌اش هم سر زده و در آن‌جا ابدیت سادگی یا سادگی ابدیت را یافته بود.

آنا آخماتووا وابسته به خاطرات دوران کودکی‌اش بود، به آن دوران پاکیها و شفافیتهای صادقانه و پر از صمیمیت و یکرنگی، به دنیای بی‌رنگ و زلال رؤیاهای نوباوگی که فارغ بودند از هرگونه ناراستی و فریب‌کاری. آن خاطرات معطر برایش هم‌چون گل سرخ ابدی زیبایی ساده و شفافی داشتند که مایه‌ی تسکین خاطر و آرامش قلبش بودند، خاطرات نرم و نوازنده، ملایم و مترنم، چیزی مانند زمزمه‌ی موسیقی همیشه‌ی زنده موتسارت:

من گلها را دوست ندارم- آنها همیشه به خاطرم می‌آورند
مراسم تدفین را، جشنهای عروسی و مجلسهای رقص را
یا حضورشان را بر سر میزهای میهمانی شام.

ولی گلهای سرخ ابدی همیشه زیبایی ساده‌ای داشته‌اند
که مایه‌ی تسکینم بودند هنگام که کودکی بودم
به جا مانده- چونان میراثی- رشته‌ای از سالیان پشت سر
مانند زمزمه‌ی موسیقی همیشه‌ی زنده موتسارت.

خاطرات آنا آخماتووا را اندوهگین می‌کردند و نگاهش را آشیانه‌ی دلتنگی می‌ساختند. خاطرات سرچشمه‌ی آزارش بودند، ولی نه تنها سرچشمه‌ی رنج بی‌پایان که سرچشمه‌ی شادی بی‌پایانش هم بودند. در نگاه محزون شعرش آن رنج و اندوه همیشگی که مایه‌ی آزار بسیارش بود، مشهود است. با این رنجها بود که او زاده شده، رشد کرده، به ثمر رسیده و از چهار فصل عمر گذر کرده بود، و با همین رنجها بود که مسافر راه ابدیت و هم‌سفر مرگ شده بود، با رنج و اندوهی ابدی و فرازمینی:

خاطره‌ها سه دوره دارند
نخست چنان نزدیک‌اند که می‌گوییم
انگار همین دیروز بود.
جان در پناهشان می‌آرمد
و تن در سایه‌سارشان سرپناهی می‌یابدو
خنده‌ای‌ست فرونانشسته و اشکی هم‌چنان جاری
لکه‌ای جوهر روی میز که هنوز تر است
و بوسه‌ی بدرود که گرمی‌اش در دل حس می‌شود...
ولی چنین حسی دیری نمی‌پاید.
زمانی می‌رسد که دیگر آن سرپناه نیست
در پرت‌افتاده‌جایی، خانه‌ای تنها جانشینش شده
با زمستانی سرد سرد و تابستانی سوزان
خانه‌ای سراسر خاک گرفته و پوشیده از تار عنکبوت
آن‌جا که آتشین‌نامه‌های عاشقانه خاکستر می‌شوند
و عکسها رنگ می‌بازند.
آدمها طوری به آن‌جا می‌روند که انگار گورستانی‌ست.
باز که می‌گردند دستها را با صابون می‌شویند.
اشکهای جاری را از گونه می‌زدایند و از ته دل آه می‌کشند.
ولی هنوز تیک تیک ساعت طنین‌انداز است.
و فصلها پی در پی می‌میرند و زنده می‌شوند.
شهرها نونام می‌شوند.
دیگر کسی نیست تا گواه گذشته باشد.
دیگر کسی نیست تا با او بگرییم و دفتر خاطره‌ها را ورق بزنیم.
اندک اندک اشباح خاطرات ترکمان می‌کنند
خاطره‌هایی که از یادشان برده‌ایم
و شاید بیداریشان هراسانمان کند.

آنا آخماتووا زاده‌ی دورانی نوین بود، دورانی که همه چیزش در تلاطم بود، دوران طوفانهای ویرانگر و جریانهای سازنده، دورانی که از نظر او مناسبترین دوران بود برای شاعرانه زیستن، دورانی که خوش‌بخت زیستن به معنی رنج بردن بود و شاد بودن به معنی آواز غمناک عشق سرودن، دوران نبرد تاریکیها و روشناییها:

من در مناسبترین دوران به دنیا گام نهادم.
این تنها زمان مناسب برای خوش‌بخت زیستن بود
ولی خدای بزرگ به روح بی‌چاره‌ام اجازه نداد
تا زندگی کند در این خاکدان، رها از فریب‌کاری.

و از این روست که تاریک است سرایم
و از این روست که تمام دوستانم
همانند پرندگان غمگین، در شامگاه هیجان‌آلود شادی
آواز عشق سر داده‌اند، آن‌گونه که هرگز بر زمین نبوده است.

شعر او هم زاده‌ی همین دوران نوین است و فرزند شایسته‌ی زمانه‌اش. پر است از تازگیها و غرابتها. گستره‌ی خاص خودش را دارد و مرزهای پهناورش چنان خصوصی‌اند که هیچ‌کس جز او در آن گام نگذاشته و آشیانه نساخته. شعرش از یک سو ریشه در اصیلترین سنتهای شعر تغزلی- غنایی روسی دارد و متکی است به عالیترین دست‌آوردهای شعر شاعران روسی از ژوکوفسکی و پوشکین و لرمانتوف تا تالستوی و فت و نکراسف، از سلوچفسکی و بالمونت تا نادسون و مرژکفسکی، از زینایدا هیپیوس و آننسکی تا ایوانف و بلوک؛ از سویی دیگر سرشار از ابداعات شخصی و نوآوری‌های گستاخانه است. شعری‌ست هم ترد و شکننده، هم سخت و پرصلابت. در بر گیرنده‌ی اضداد متضاد باورنکردنی و شگفت‌انگیز است. در پس ظاهر ساده‌اش پیچیدگیهایی دارد که برقراری ارتباط با آن را دشوار می‌کند و در ژرفای پیچیدگیهایش آن چنان ساده و روراست است که اگر کسی به ژرفایش دسترسی پیدا کند، بسیار ساده می‌تواند با آن ارتباط برقرار کند. دشواری  کار در پیمایش امتدادهای شعرش و رسیدن از سطح به عمق آن است که گرچه چنین می‌نماید که مسیری کوتاه و مستقیم و آسان‌گذر دارد، ولی در حقیقت مسیری دارد بس پرپیچ‌وخم و پر از کوره‌راه‌های گم‌راه‌کننده.

 آنا آخماتووا ترجیح می‌داد بین مرزهای درونی و بیرونی آن‌چه سنت و نوگرایی شمرده می‌شود، در حاشیه‌ای خلوت و دنج که گذرگاه خاصش بود، حرکت کند. او راهش را در مرزهای بین سنت‌گرایی و نو‌گرایی یافته و در باریک‌مرز مشرف به پرتگاه بین این دو با چشمانی باز و نگاهی تیزبین گام برمی‌داشت و تنگ‌راهی را که خودش برای شعرش ساخته بود، تا جز خودش کسی را یارای پیمایش نباشد، می‌پیمود. او در  شعرهایش در جهت فراپیش‌برد مرزهای زبان شاعرانه و الگوهای آوایی و واژگانی آن هم پی‌گیر و کوشا بود. او این مرزها را با قدرت آفرینندگی بی‌نظیر و هنرمندی ابداع‌آمیزش، گسترشی پهناور بخشید.

 الگوهای آوایی شعر او بی‌نظیر و تقلیدناپذیر است. از این نظر او را باید مبدع و سازنده‌ی الگوهای زبانی- بیانی- آوایی نوظهور و فراعادی دانست. این الگوها آن‌قدر ممتاز-اند که پژوهشگران زبان‌شناس از شعرش به عنوان زمینه و موضوعی مناسب برای پژوهشهای اصیل و ناب زبان‌شناختی استفاده‌های بسیار کرده‌اند، و شعرشناسان فلسفه‌گرا شعرهایش را معرف ادراکی تازه از هستی و زندگی دانسته‌اند. بفعدهای شعرش آن‌قدر گوناگون است که از دیدگاههای مختلف دیگری، به جز معرفت‌شناسی و زبان‌شناسی هم می‌توان به آن نگریست. شعرهایش زمینه‌های بسیار گسترده و متنوعی برای پژوهشهای روان‌شناختی، هستی‌شناختی، زیبایی‌شناختی، جامعه‌شناختی، عرفان‌شناختی و حوزه‌های شناختی دیگر دارد.

نخستین دفترهای شعر آنا آخماتووا، پایگاه پروازش برای پرشهای بلندپروازانه و اوجگیریهای بعدی‌اش بودند. در این پایگاه او غرقه در گذشته‌ی متلاطمش بود و در امواج تجربه‌های خصوصی و زندگی رنج‌بار جسمی و روحی خود غوطه می‌خورد، ولی او در این پایگاه  متوقف نماند و دست‌آوردهای این مرحله از شعرش را پشتوانه‌ای غنی کرد برای رشد و گسترش عمقی و صعودی شعرش، و بن‌مایه‌های دل‌پسند و تصویرهای دل‌خواه و آشنایش را، هم‌راه با ته‌صداها و زیروبم‌هایی زیبا و رسا که خودش کشف کرده بود، در مسیر تکامل شعرش و به عنوان بنیاد کارش قرار داد. به همین دلیل آنها که آنا آخماتووا را متهم کرده‌اند که همیشه همان ترانه‌ای را تکرار کرده که از سالهای ۱۹٢۰ به این سو سروده و مدام آن را در شکلهای گوناگون و با نوسانات خفیف از نو سروده، سخت در اشتباه بوده و ثابت کرده‌اند یا با شعرهای فصلهای آخر زندگی ادبی او آشنا نیستند یا آنها را به درستی درک نکرده‌اند.

آنها اگر با وسعت نظری منصفانه و همه‌جانبه به شعرهای آنا آخماتووا در واپسین فصلهای زندگی‌اش نگاه کنند و کارهای واپسین دهه‌های عمرش را به‌دقت بخوانند، بی‌گمان در بسیاری جاها نغمه‌هایی تازه و رسا می‌شنوند و پیچهای گستاخانه و نامنتظری در کیفیت شعرهایش می‌بینند که در شعرهای دوران نخست کار شاعری‌اش هرگز دیده نشده است. این کیفیتهای بدیع و نو به شعر او ماهیتی دگرگون و بس ناآشنا و نامنتظره بخشیده است. به قول خودش روزگار سخت و ناهموار از او رودی ساخته که از بستر زندگی گذشته بیرون جهیده و کرانه‌هایش حتا برای خود شاعر هم ناشناخته است:
   
دشوار روزگار بس ناهموار
از من رودی ساخت
که در بستری بیرون از زندگی دیگرم
جاری‌ست
و من کرانه‌هایش را نمی‌شناسم.

در نوبسترهای این رودخانه‌های کرانه‌ناآشناست که شعر او هر روز از نو آفریده می‌شود و در مسیرهای تازه جریانی نو می‌یابد. شعر آنا آخماتووا از کسالت تکرار بری‌ست و سرشار است از تروتازگی پرطراوت و صفابخشی که مایه‌ی شگفتی و ستایش است. شاعر شعری از این دست نمی‌تواند اسیر تنگنای بسته‌ی تکرار باشد:

دستانم را چسبیده بود زیر آن پرده، تار و مه‌آلود
"چرا چنین پریده‌رنگی و نگران؟"
از آن‌رو که امروز دیوانه‌اش کردم
با شراب ترش افسوس.

نمی توانم فراموش کنم بهت‌زدگی‌اش را
با دهانش کج شده از رنج.
من بی‌تماس با راه، تا واپسین نفس دنبالش رفتم
می‌دویدم در پی‌اش تا انتهای جاده.

با نفسی بند آمده، فریاد زدم: این تنها یک شوخی بود-
همین و بس. تو که بروی، من خواهم مرد.
و او بس آرام لبخند زد، با تبسمی نوازنده:
"این‌جا جایگاهی طوفان‌خیز است، باید از آن گذشت، بدرود!"

تروتازگی پرطراوت و تکرارناپذیر را در این شعر پاییزی آنا آخماتووا هم به روشنی می‌شود حس کرد. این شعر را آنا آخماتووا با اثرپذیری از شعر استاد شعرش- اینوکنتی آننسکی- و بر روی این سطر شعر او سروده : "تو باز با منی ای یار-‌دوشیزه‌ام، پاییز!"

بگذار کسی دیگر بیارمد در ساحل دریای جنوبی
لذت ببرد از آن سرزمین مینوی
اینجا سرزمین شمالی‌ست، و پاییز امسال را
من برگزیده‌ام به عنوان یار- دوشیزه‌ام.

هم‌راه دارم با خود خاطرات یقین‌آمیزم را
از آخرین گذرم از زمان
شعله‌ای می‌درخشد سرد، آرام، ناب
شعله‌ور از پیروزی من بر سرنوشت...

مرداد 1384

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا